توی کادر خالی پیامک جدید، تایپ کردم : دارم میام بندر ببینمت دوست جان. قرارمون همون جای
همیشگی .
صفحه ی گوشی را خاموش کردم و گذاشتمش توی جیب پالتویم. در عقب دویست و شیش سفید رنگی که
معطل من ایستاده بود را باز کردم و کنار لیلا نشستم . بحث شان گرم بود . لیلا لبخندی به من زد و از توی
اینه جلوی ماشین ، چشمکی به اقا رضا زد و گفت :
- خبرش توی کل دنیا پخش شده . جنجالی راه افتاده سرش .
در را که بستم ، اقا رضا پایش را روی گاز گذاشت و به سمت خیایان اصلی پیچید و گفت :
- به پول ما میشه پنج میلیارد تومن . کم نیست . همین تهرون رو میشه باهاش اباد کرد .
بلیط ها را از جیبم بیرون کشیدم و روی کیفم گذاشتم . ساعتم را چک کردم. پراوزمان یک ساعت دیگر
میپرید . به مهتاب فکر کردم . دلم برایش تنگ شده بود . تکان های ماشین باعث شد از فکر بیرون بیایم.
دست لیلا روی شانه ام بود و لب هایش مثل ماهی باز و بسته میشد :
- کجایی تو دختر؟ پرسیدم نظر تو چیه ؟ به نظر من ، بعد این سر و صدایی که توی حراجی دبی
شده ، باید یه نسخه از مستندمونو با سابِ انگلیسی اپلود کنیم توی یکی از این رسانه های بین
المللی . شک ندارم کلی لایک میخوره . الان کلی ادم میمیرن که هویت واقعی طراح اون تابلو رو
بدونن .یه پروژه ای بشــــه که اون نصیری ِ غرغرو هم نتونه بهش ایراد بگیره .
نفسی گرفت و انگار باز یادش افتاده باشد ، ادامه داد : راستی پرسیدم نظر توچه ؟
نظر من چه بود ؟ نظرم درباره ی رشته رشته شدن تابلوی نقاشی پنج میلیاردی چکش خورده ی حراج
دبی را میخواست یا مستند دانشجویی مان که قرار بود چشم استاد نصیری را در بیاورد؟
دوربین فیلمبرداری حرفه ایِ روی پاهای لیلا، با گذشتن از روی هر مانع توی پهلویم میخورد و ریتم تند
موسیقی ای که پخش میشد ، بی قرارم کرده بود .
از جواب دادنم که نا امید شدند ، اقا رضا صدای موسیقی را کمتر کرد و دنباله ی حرف را گرفت:
- ولی با این کاری که سر تابلوهه در اومد ،مطمئنم حسابی کشیده روی قیمتش . برآورد قیمتش در
حد هشصد ، نهصد میلیون بیشتر نبود .اون روزی ، فیلم مصاحبه شو دیدم. صاحبش می گفت
الانشم با اینکه نصفه بیشتره نقاشیه خرد شده بازم از اینکه اینقدر پول بالاش داده پشیمون نیس .
با کج خندی ادامه داد : تازه باعث افتخارشه که یه تابلویی رو خریده که توی دنیا اینقدر مشهوره .این
خارجیا هم عالمی دارنا .حالا اگر ایران بود ...

اظهار نظرش مرا یاد عمو پرویز و ادعای هنرمندی اش می انداخت . ده دوازده سالم که بیشتر نبود، فهمیده
بودم از هنر به خصوص نقاشی، درحد همان کلاه کپ روی سر و شال ِ دور گردنش می فهمد . ناراحت خرج
و مخارج زندگی اش نبود . سهامی که از کارخانه ی اقاجان ارث برده بود تا زمان مرگ ، زندگیش را تامین
میکرد. خانواده ی زنش همگی بازیگر و کارگردان و اهالی هنر بودند .باید حرف مشترکی پیدا میکرد که در
مجالس خانوادگی پدرزنش ساکت نماند. کم و کسری اش پرستیژ هنری بود که ان هم با بررسی و نقد
نقاشی و مجسمه ها تا حدودی رفع و رجوع می شد . هفته ی پیش دور از چشم زنش وقتی شنیدکه توی
حراجی کریستیز دبی ، یک تابلو از نقاشی گمنام با اسم مستعار پرنده ی ابی ، پنج میلیارد تومان چکش
خورده وبعد ، بلافاصله جلوی چشم هزاران نفر از توی قاب لیز خورده و رشته رشته بیرون امده ، دو کلمه
بیشتر نگفت: دیوانگی ِ محضه!
به نظرم این ها بیشتر به نظرات عمو پرویز می خورد تا نقد و بررسی مفهوم نقاشی های سهراب سپهری
وفرهاد مشیری و شیرین نشاط .بی خیال عمو پرویز شدم و برای اینکه چیزی جواب داده باشم ، ارام گفتم :
- حتما یه مفهومی پشتش هست . تمایل به نابودی هم خودش یه خالقیته .
حرفم به مذاق اقا رضا خوش نیامده بود . ماشین روی یک مانع دیگر گذشت و بعد اقا رضا با طعنه گفت:
- پس هیتلر هنرمند خالقی بوده .
لیلا که حوصله ی بحث نداشت، از توی اینه ی جلوی ماشین چشم غره ای به اقا رضا رفت و بعد تبلتش
را از جیب پشت روکش صندلی ماشین بیرون کشید و جلویم گرفت :
- اینا رو میخوام بزارم برای شروع کارمون . پلی کن ببین برای شروع خوبن یا نه .
تبلت را از دستش گرفتم و فیلم را پلی کردم.ثانیه های اول فیلم، دوربین روی در بزرگ ابی رنگی زوم شده
بود و به تدریج که زوم کم می شد ،نقاشی ِمردی که دزدانه از بین دو لنگه در، داخل محوطه را نگاه میکرد
بهتر معلوم می شد. زیر طرح جمله ی بدخطی نوشته شده بود : »من به این درها مشکوکم .« پایین همه
ی این ها چیزی شبیه امضا نوشته بود : بلو برد
صدای لیلابا موسیقی ملایمی توی پس زمینه ی فیلم ترکیب شده بود :
- ان هایی که پرنده ی ابی را میشناسند، می گویند همه چیز از همین در ها شروع شد .اول ماجرای
زندگی هنری طراحِ تابلوی پنج میلیاردی ِحراج ِ کریستیز همین جا ، درست پشت همین درها رقم
خورده ...
فیلمم را متوقف کردم و روبه لیلا گفتم :
- برای شروع خوبه ولی این فیلم رو از کجا اوردی ؟ فک نمی کردم رییس کارخونه این ننگ رو نگه
داشته باشه که مردم برن ازش فیلم بگیرن.
لبخند بدجنسی زد. هروقت میخواست تعریف زرنگی هایش را بدهد ، لب هایش کش می امد . چشم هایش
را ریز میکرد و گوشه ی چشم هایش چین های ظریفی می افتاد .
- نمیدونی با چه بدبختی اینو گیر اوردم . فیلمه قدیمیه. کلی افکت بهش خورده . دادم همون
ادیتوره ، اسمش چی بود؟ ها، صنوبری . دادم اون یه دستی به سر و روش کشید تا شده این .
کارگره رو با هزار زحمت تونستم راضی کنم که این سی ثانیه فیلمو بده بهم. اینو همون سالی که
اتفاق افتاده بوده گرفته . اون روز صبح با رضا رفتیم ...
مطمئن بودم می خواست از صبح روزی که برای پیدا کردن فیلم رفته را تعریف کند تا همین حالا .
وسط حرفش پریدم و گفتم :
- حالا بعدش میخوای تیکه ی صحبتای من رو بزاری ؟همونی که توی استودیو گرفته بودی ؟
داستان مشقت های فیلم پیدا کردن یادش رفت . با انگشت اشاره اش یک فیلم دیگر جلو زد و گفت :
- اره همونو میخوام بزارم . این یکیه. خودتم ببینش .
خودش فیلم را پلی کرد . روی صندلی چوبی دانشگاه نشسته بودم . جای ساکت گیرمان نیامده بود که ضبط
کنیم ، بعد از تعطیلی کلاس ها مانده بودیم که فیلم بگیریم . صدایم توی فیلم کمی نازک تر شده بود :
- خودش می گف این اولین بارش بوده . این درا اولین بوم نقاشی ای بوده که توی عمرش داشته.
تعریف میکرد که داداشش یه کارگر ساده بوده که توی اون کارخونه ی دستمال کاغذی کار می
کرده. داداشه توی هیجده ، نوزده سالگی جبران پدر و مادر نداشته شون رو می کرد . بخور و نمیری
که در میاورده رو صرف غذاشون میکردن و خرج و مخارج مدرسه ی اون. یه روز داداشه رو
میندازن بیرون. توی کل کارخونه پخش میشه که فلانی دستش کجه . گاوصندوق اتاق رییس رو
دزد زده بود و جرمش افتاده بود گردن داداش اون . بدون یه قرون پول پرتش می کنن بیرون.
وکیل شرکت بهشون میگه ازش شکایت نمی کنن .با هرچی کش رفته با همون سر کنه ولی به دزد
جماعت حقوق نمیدن .داداشه هم آس وپاس برمیگرده . از ترس شکایت پیگیر ماجرا نمیشه . نه
مدرکی داشته که ثابت کنه اون نبوده نه کسی از کارگرا از ترس اخراج شدن براش شهادت می داده
.دنبال کار میگرده ولی انگ دزدی مثل مهر تو پیشونیش بوده . کسی بهش کار نمی داده . توی
سرمای بهمن، صاب خونه هم اسباب اثاثیه شونو میریزه تو خیابون . یه هفته رو مثه کارتون خوابا
سر کرده بودن .یادمه بعد از هفت ، هشت سال که از اون ماجرا می گذشت هنوزم با عصبانیت
تعریفش می کرد . تنها باری که اشکش رو دیدم همون موقع بود . منم یادمه . سرمای اون سال بی سابقه بود. تا یه هفته بخاطر مدل پالتوی جدیدم با مامانم قهر بودم .الان که بهش فکر می کنم
قلبم درد میگیره .شب اخر هوا دیگه خیلی سرد شده بوده . داداشش اونو میزاره در بهزیستی و
خودش که بیشتر از هجده سالش بوده برمیگرده بین کارتن خوابا . شانس خودش خوب بود . یه
خانومی پیدا میشه بهش سرپناه میده . فرداش که میره دنبال داداشش .....
سکوت کردم . چشم هایم را لحظه ای روی هم گذاشتم . گفتنش برایم سخت بود . تصویر
چشمهای نمناکش موقعی که خاطره ی تلخش را تعریف می کرد ،جلوی چشم هایم جان گرفت .
اب دهنم را قورت دادم :
- همه ی کارتن خوابای اون محله یخ زده بودن . اون شب دمای هوا از همیشه کمتر شده بوده .می
گف تا دوماه دیوونه شده بوده . افسرده ی افسرده . همون خانومه کمکش کرده بود . خانوم فاطمی .
زهره فاطمی . مددکار اجتماعی بود . همه ی وقتی که باهاش بودم ، یه زهره خانوم میگفت وپشتش
هزارتا از دهنش می افتاد .
اخرسرطاقت نمیاره . خودش که پونزده سالش بیشتر نبود و خانوم فاطمی هم بی مدرک کاری از
دستش برنمیومده . یه روز هرچی پول جمع کرده بوده رو میده پای یه قوطی اسپری . روز تعطیلی
، خودشو میرسونه در کارخونه . کسی نبوده . داخلم نمیتونسته بره . در ابی و بزرگ کارخونه رو که
میبینه همونجا هرچی به فکرش میرسه رو با اسپری خالی میکنه روی در و دیوار . موقعی که این
قسمتشو برام تعریف میکرد لبخند میزد . انگار دلش خنک شده باشه . می گف تازه بعد ِاینکه روی
در و دیوار کارخونه خط خطی کرده دلش اروم شده .
ویدیو تموم شد . گردنم را تابی دادم . شنیدن دوباره اش هم ناراحتم میکرد . بهمن ماه ... الان هم بهمن بود
. چند نفر الان همان جایی خوابیده بودند که برادر او خوابیده بود ؟
اقا رضا که تا ان موقع ساکت بود ، گفت :
- حالا واقعا بیگناه بوده ؟ اخه این همه بدبختی یکجا سر ادم مومن ِ مسلمون که نمیاد .
اگر می توانستم همان جا وسط خیابان از ماشینش پیاده می شدم . هربار که اقا رضا نظری میداد با خودم
فکر می کردم که لیلا چه در این مرد دیده که بله را گفته ؟ نفس عمیقی کشیدم و یک فیلم دیگر جلو زدم
ولی ان را پلی نکردم . با کسی بحث نمی کردم ولی به این موضوع که می رسید نمیگذاشتم کسی اشتباه
برداشت کند . ان هم کسی مثل اقا رضا که هرچه میشد دلش میخواست جور دیگری برداشت کند . بیست و
چهار پنج سال بیشتر نداشت ولی مثل پیرمردها حرف میزد . از مرگ پسر هجده ساله در خیابان بر اثر سرما
زدگی دلخراش تر ؟ پلکی زدم و با اطمینان گفتم :
- بعدا شنیده بود که کارخونه طرح تعدیل نیرو داشته می خواسته ورشکست شه ، رییسه برای اینکه
پول کارگرا رو نده این فیلما رو راه انداخته بوده . بار اول و دومشون نبوده .

هنوز حرفم تمام نشده بود که لیلا پرسید :
- خدای من ! دل ادم ریش میشه . ولی...کنجکاوم بدونم اون اعتراض حماسی راه به جایی هم برده
بود یا نه ؟
تقریبا رسیده بودیم فرودگاه . اقا رضا پیاده شد و چمدانهایمان را از صندوق عقب بیرون کشیدو دنبالمان
اورد . چمدانم را گرفتم و روبه لیلا گفتم :
- مثکه رییسه سپرده بوده چند نفر برن در و دیوارا رو رنگ بزنن تا صدای خرابکاریاش درنیاد .
کارگرا هم که دل خوشی ازش نداشتن پشت گوش میندازن . فرداش دوتا بازرس سرزده برای
بازبینی و براورد قیمت میان شرکت. به این شعار و نقاشیای روی در و دیوار شک میبرن . رییس
دهن یکیشون رو با رشوه می بنده ولی اون یکی ته، توه ماجرا رو درمیاره و به بالادستیا گزارش
میده . معلوم میشه رییسه خودش پول کارخونه رو بالا می کشیده ولی مینداخته گردن کارگرای
ساده لوح کارخونه . گزارشا رو یه جوری تنظیم میکرده که کارخونه در حال ورشکستگی به نظر بیاد
برای فرار از زیر کارای قانونی . خلاصه که نماند از معاصی منکری که یارو نکرده باشه. اینقدر افتضاح
بالا اورده بوده که قابل جمع و جور کردن نبوده . هییت رییسه هم برای ابروی خودشون که شده یه
رای گیری می کنن و اون مردک رو میندازن بیرون . حقوق به تعویق افتاده ی کارگرا رو هم به هر
ضرب و زوری بوده برمیگردونن . می دونی چی جالبه ؟ می گفت که اونجا بوده که فهمیده با نقاشی
هم میشه حقشو پس بگیره . صداشو برسونه .
از گیت ها رد شده بودیم و اقا رضا بارهامونو تحویل داده بود . سوار هواپیما که شدیم ،روی صندلی
خودم نشستم . صندلی لیلا کنارم بود . هنذفری سفید رنگم را توی گوش راستم گذاشتم. بیشتر از
همیشه حرف زده بودم و همین انرژی زیادی گرفته بود .چشم هایم را کامل نبسته بودم که لیلا باز
پرسید :
- میگم مگه تو امروز نوبت بیمارستان رفتنت نبود؟
لبخندی زدم و چشم هایم را کامل باز کردم و صاف روی صندلیم نشستم . اشتباه میکردم. توی
مسافرت با لیلافرصت خوابیدن پیدا نمی شد . فرصت فکر کردن هم نمی داد. گاهی اوقات فرصت
جواب دادن هم نمی داد. فقط می پرسید . شاید باید واقعا می رفت مجری تاک شو یا خبرنگاری چیزی
میشد . به این همه حرف زدن عادت نداشتم . اگر پای مهتاب وسط نبود، مکالمه ی من و لیلا در حد
دوسه جمله بیشتر نمی شد . اهنگ بی کلام را متوقف کردم و هنذفری را از گوشم بیرون اوردم وگفتم :

- به خانوم صادقی زنگ زدم گفتم که امروز نمیتونم بیام. خودش میدونست میخوام برم بندر ولی
مثکه بچه ها یه شلوغی راه انداخته بودن که اون سرش ناپیدا . میگف مهسا پتوشو کشیده روسرش
تا دوساعت گریه کرده .
ابروهای لیلا بالا پرید .
- مهسا؟ ...همون دختره که می گفتی نقاشیاش حرف ندارن ؟
سری به نشانه ی تاکید تکان دادم و گفتم :
- اره . همون . میدونی چیه لیلا ؟ همون اتاق نیست . ولی همون حس رو میده . تختش همون
جاس.کناره پنجره ... دقیقا همونجا .
جدیتر شدم . نمی خواستم اینجا ، بین مسافرهای هواپیما احساساتی شوم .
- بهش قول داده بودم امروز برم طراحی های جدیدشو ببینم . براش مداد طراحی هم خریده بودم
.یکی دیگه از بچه ها عشقه ماشینه . هر سری میرم دیدنشون براش یه مدل ماشین میخرم. توی
راهرو یه درخت هست ،اسمشو گذاشتن درخت ارزوها . بچه ها ارزوهاشونو می پیچن توی پوست
شکلات اویزون میکنن به درخته .
به دور و برم نگاه کردم . چند نفر نگاهمان میکردند . ظاهرا هرچقدر که تلاش کرده بودم احساساتی
نشوم ، موفق نبوده . صدایم که بی اختیار بلند تر شده بود را پایین اوردم و گفتم :
- سری قبل که شکلاتا رو باز میکردم اخرش گریم گرفت . از ارزوهاشون می تونستم بفهمم که
هرکدومش مال کیه . یکیشون فِراری میخواس . یکی تفنگ میخواس. یکیشون باربی میخواس .
یکیشون نوشته بود دلش میخواد مثه راپونزل اونقدر موهاش بلند باشه که از پنجره ی اتاق بخش
شیمی درمانی بیمارستان بندازتش پایین . اخرین شکلاتی که باز کردم اشکمو دراورد . نوشته بود
دلش میخواد مثه من فیلم ساز بشه . باورت میشه ؟
لیلا به طرز عجیبی ساکت بود . چیزی نگفت . سرم را تکیه دادم به پشت صندلی .ان روزها اگر درخت
ارزوها داشتیم من مینوشتم که دلم میخواهد دور دنیا بروم مسافرت . به مهتاب حسودیم می شد. همیشه
امیدواربود . می گفت:
- ادم زنده حتما یه دلیل پشت زنده بودنش هست . شاید اون ادم قرار باشه یه کاری کنه، یه تغییری
ایجاد کنه . یه چیزی با زنده بودن اون متحول بشه . . .
هنوز هم به زندگی مهتاب با تمام سختی هایی که کشیده بود حسودیم میشد .
لیلا دستم را گرفت. مستقیم به چشم هایم زل زد . حرفش را مزه مزه کردو بعد انگار دلش را به دریا زده
باشد ،گفت:
- این قسمت رو کی فیلم بگیریم؟میدونی که هرسری گفتم بریم بیمارستان، نه اوردی ...
ادامه حرف هایش را نمی شنیدم . فیلم گرفتن از ان جا با اینکه هر دوهفته یکبار برای دیدن بچه ها می
رفتم باز هم برایم سخت بود . منطقی نبود اما حرف زدن درباره اش ، درست جایی که با هرگوشه اش سه
سال خاطره داشتیم ، سخت بود . ذهنم پرت شد به تابستان نودو سه . کیک تولد هجده سالگی و دو بینی
چشم هایم و از این مطب متخصص به ان مطب رفتن هایم ، مثل دور سریع فیلم جلوی چشم هایم رد شد و
توی اتاق بستری بیمارستان خاتم االنبیای تهران متوقف شد . مثل هیپنوتیزم شده ها ، ناخوداگاه زبانم باز
شد،میخواستم چیزهایی را بگویم که میخواست بشنود :
- تابستون سال نودو سه بود . روی تخت صدو شیش خوابیده بودم . تازه دکتر بهم گفته بود که
مشکل چشم هام بخاطره تومور بدخیمیه که توی سرم دارم . مامانم چشماش سرخه سرخ بود ولی
میخندید که حواس من پرت شه .ده دقیقه رفته بود بیرون گریه هاشو کرده بود و برگشته بود. اون
لحظه به این فکر می کردم که از سرطان مردن چقدر می تونه درد داشته باشه . زنای مسن و کچل
تخت های کناریم حسابی ترسونده بودنم . اکثرا یا بی حال روی تخت خوابیده بودن یا کلمات
اهسته اهسته از دهنشون بیرون میومد و روسری ساده ی ابی ِ بی روحه بیمارستان رو روی سرشون
صاف میکردند. نور اتاق کم بود . یه پنجره بیشتر نداشت با یه تخت خالی کنارش . میخواستم بگم
جای تخت منو با اون جای خالی عوض کنن که پرستار یه بیمار جدید اورد توی اتاق . روسری ابی
کمرنگ پوشیده بود . ابروهاش کامل نریخته بود . مثه خودم بیماره نیمه جدید بود . یکی دوبار
شیمی درمانی کرده بود . به نظر میومد یکی دوسال از من بزرگتر باشه. همون لحظه که اومد تو،
نگاهی به من کرد و خندید . پرده رو کنار زد. خیره شد به محوطه بیرون پنجره و با شنیدن صدای
اذان لبخندی زد . اوایل باهاش کنار نمیومدم . توی دلم خوشحال بودم که یکی تقریبا همسن و
سال خودم اونجاس ولی به روم نمیاوردم. درمان و جراحی و دارو برام معنی نداشت . همون موقع
که دکتر اسم سرطان اورده بود می خواستم داد بزنم و بپرسم : چقدر ؟ چقدر دیگه وقت دارم ؟
توی ذهنم درمان سرطان تعریف شده نبود . روزها به چشمم مثل شمارش معکوس بود .جراحی که
شدم منتقلم کردن به اتاق دونفره. اونم اونجا بود. اولش رو ترش کردم ولی کم کم که ملاقات هام
محدود شد ، باهاش صمیمی شدم .اولین مکالمه مون این بود . بهم گفت :
- از اینجا که رفتی بیرون . اگه مامانتو دیدی به جای من ازش تشکر کن.
همچین درخواستی از یه غریبه برام عجیب بود. هرچی بیشتر باهاش حرف میزدم و میشناختمش
،بیشتر حسرت میخوردم که چرا تاالان خودمو ازش دور کردم . داروهایی که به خوردمون میدادن
فیل رو از پا مینداخت ولی اون همیشه لبخند میزد . دفتر طراحیش همیشه کنار تختش بود . از
زندگیش میگفت . از اینکه توی بهزیستی با داداشش بزرگ شده. پدر و مادرش رو نمی شناخت .
علاقه هم نداشت بدونه کین و کجان . داداشش که هیجده سالش شده بود دیگه بهزیستی
حمایتشون نمی کرد. اونم دنبال داداشش از بهزیستی زده بود بیرون . کسی رو برای ملاقات نداشت
.همون اول فهمیده بودم بیست و سه سالش بود ولی بیست ساله میزد .اسم نامزدش علی بود که
هیچ وقت نگف چرا نمیاد دیدنش . نقاش خوبی بود ، مداد طراحی از دستش نمی افتاد .قبل از
اینکه بستری شه از تدریس نقاشی توی یکی از موسسه ها خرج زندگیشو در میاورد . میگف
نامزدش کمکش کرده که جاهای مختلف نمایشگاه نقاشی بزاره . ارزوش بود حرفاش رو با نقاشی
به دنیا بزنه .
هوا پیما تکان بدی خورد . به خودم امدم . لیلا خوابش برده بود و حتی با این تکان بد هم بیدار نشده
بود. ساعتم را نگاه کردم . نیم ساعت دیگر پروازمان می نشست . مهماندار ها مسافران را به ارامش
دعوت میکردند و پشت سر هم از اسپیکرها پیام نگران نباشید پخش میشد . گوشه ی لبم از دیدن
خواب سنگین لیلا کج شد . هنذفریم را توی گوشم گذاشتم تا توضیحات مهماندار درباره ی جبهه هوای
عاملِ تکانِ بد هوا پیما ،مزاحم افکارم نشود .
درست قبل از رفتن به اتاق ایزوله بود که راز تشکری که باید به مادرم می رساندم را به من گفت. کلمه
به کلمه ی حرف هایش ، روز و ساعتش توی ذهنم مانده .اول بهمن ماه نود و چهار ساعت یازده و نیم
صبح بود.
- سپیده می دونی چرا اون روز بهت گفتم به جای من از مامانت تشکر کن ؟
سرم را تکان داده بودم و کنجکاو بودم جوابش را بدانم .
- خانمی که همه ی اون سال ها به خانم فاطمی کمک هزینه ی نگهداری یه بچه رو میداد مامان تو
بود . اون بچه هم من بودم . اون منو نمیشناسه ولی من خوب میشناسمش . همون لحظه ی اولی
که پرستار تختمو اورد کنار تختت شناختمش.
تعجب کرده بودم . راز لبخند و تشکرش را فهمیده بودم . رازی که باعث شد قبل از جدا شدنمان وابسته
تر شویم . درباره ی نقاشی های خیابانی اش گفت . نیمه شب ها ، روزهای خلوت یا هر وقتی که کسی
نبود، با نامزدش توی تهران میچرخیدند و روی دیوارهای خالی طرح میزنند. از کارتن خواب ها طرح می
کشید ند از بچه های فلسطین ، از بچه های کار ،از گرمای جهانی و هرچیزی که درد مشترک ادم ها
بود . باورم نمیشد . طراح نقاشی هایی که هر روز در راه مدرسه از کنارشان رد میشدم و طراحشان را
تحسین میکردم ،کنار تختم خوابیده بود . این حجم از راز های باور نکردنی، درست یکساعت قبل از
رفتنش به اتاق ایزوله برایم شوک اور بود . درست لحظه ای که احساس میکردم از همیشه بیشتر می
شناسمش پرستار تختش را از اتاق برد . قبل از رفتنش مثل بچه های دبستانی قول انگشتی گرفته بود

که رازش را به کسی نگویم .با خنده به سوالم که پرسیده بودم از کجا به فکرش رسیده بود روی
دیوارهای طرح بزند ،جواب داد :
- بلیط این اتاق که یک طرفه س ولی خب همه باید بدونن هنر برای شهره. هنر باید حق ادما رو پس
بگیره . باید حرف داشته باشه برای گفتن نه اینکه روی دیوار راه پله ی خونه ی ادم پولدارا بپوسه.
اعلام فرود ِپرواز، یاد اوری کرد که نیم ساعت باقی مانده هم ،گذشته بود . لیلا را بیدار کردم . پیاده
شدیم . اقا رضا گفت :
- شرجی از همین فرودگاه شروع شد .
تماسش را جواب داد وبه کسی که پشت خط بود توضیح داد که هوای بندر خیلی گرمتر از تهران
است و...
کمی فاصله گرفتم که لیلا دسته ی چمدانش را گرفت و دنبالم امد.
- خوابم برد یهو. میگم این نامزدش رو کجا میشه پیدا کرد ؟نمیشه ازش مصاحبه گرفت ؟ اگه
نامزدش توی مستند باشه خیلی خوبه ها.
حواسم پرت بود. نگاهی به اقا رضا که گرم صحبت با تلفنش بود انداختم و روبه لیلا گفتم:
- لیلا تو با اقا رضا برو.چمدون منم ببر. من اول میرم . بعد میام پیشتون .
منتظر نشدم که چیزی بگوید. چمدان را جلویش انداختم و از فرودگاه بیرون زدم. جلوی اولین تاکسی
ایستادم و گفتم:
- اقا برو بهشت صادق
کرایه تاکسی را حساب کردم و پیاده شدم . بین قطعه ها دنبال یک ارامگاه خاص می گشتم . لازم
نبود اسم ها را بخوانم. از دور هم معلوم بود که مقصدم کجاست . خودم را رساندم به قبری که دور تا
دور سایبانش با اسپری نقاشی شده بود . اشک روی گونه ام لیز خورد و روی اسم سنگ قبر افتاد .
مهتاب افشار . تاریخ غروب : 22/11/1394.
ارام زمزمه کردم :
- بلیط یک طرفه همین بود ؟ اگه یک طرفه بود پس چرا من تونستم برگردم ؟خودت گفتی باید
برگردم. هنوز خیلی کارا دارم که انجام بدم ...
شانه هایم لرزید . مهتاب سه سالی بود که دیگر جواب پیامک هایم را نمی داد. خطش مسدود شده بود.
بلیط یک طرفه کار خودش را کرده بود .هرسال می امدم اینجا . گاهی اوقات برایش پیامک می
فرستادم.گاهی اوقات نامه می نوشتم. درمانده ی صدایی بودم که دیگر نبود .
گل های تازه روی سنگ قبر نشان می داد که کمی قبل تر کسی اینجا بوده . سرم را بالا بردم . طرح
قاب ِ نقاشی ِ رشته رشته شده ی دبی به تازگی روی دیوار سایبان با اسپری ابی کار شده بود و زیرش
نوشته بود ،بلو برد. کارتی نیمه باز به گل ها اویزان بود و با خط خوشی نوشته به بود:
»به بدخط ترین نقاش دنیا ؛ مهتاب عزیزم ...
هفته ی پیش ارزوت رو براورده کردم . همه دنیا فهمیدن . به قول خودت : هنر ، فروشی نیست . «