سپیدپوش

دست نوشته های من در عبور زمان در مسیر شناختن ...

۲ مطلب با موضوع «داستان هایی به قلم من ...» ثبت شده است

نامه های «پستی » که هرگز زاده نشد ...


[شنبه - ساعت 11 صبح ]

نویسنده با یک ماگ پر از قهوه امده نشسته پشت کیبورد لپ تاپ ، دور برش پر از کتاب و کاغذ و خودکار است . پتویش را روی خودش کشیده و وارد قسمت پست جدید وبلاگش می شود . من یک جایی ان گوشه های ذهنش وول می خورم ، هنوز خبری از وجود من خبر ندارد . کمی ورجه وورجه می کنم تا شاید مرا یادش بیاید و درباره ام بنویسد ... هنوز به صفحه ی خالی پست جدید زل زده . نصف قهوه اش را سر می کشد و لیوانش را زمین می گذارد . دستش را روی دکمه های کیبورد می برد و شروع می کند به تایپ کردن ... ایندفعه هم انتخاب نشدم که درباره ام بنویسد . اهی می کشم و می روم همان جایی که بودم مینشینم تا شاید دفعه ی دیگر در پست فردایش درباره ام بنویسد .

هنوز چند خط بیشتر ننوشته که همه را پاک می کند . برق شادی در چشم هایم می نشیند . دوباره بلند میشوم و بالا پایین میپرم تا شاید مرا ببیند .

نیم دیگر قهوه اش را سر می کشد و میخواهد دوباره شروع کند به نوشتن که یکی از ان طرف صدایش می زند . ماگش را زمین میگذارد و بلند می شود و می رود .


[شنبه ساعت 1 بعد از ظهر ]

کارش با ان نفر که صدایش زده بود تمام شده . دوباره برگشته پشت لپ تاپ ، اینبار کتاب به دست . اول چرخی در چند سایت دیگر می زند و اخر سر برمی گردد به همان صفحه ی پست جدید وبلاگ ...انقدر که صبح ورجه وورجه کرده ام دیگر نفسم بریده ، بی حال بلند میشوم و می روم کنار بقیه ی سوژه ها توی صف می ایستم . کتاب را کنار میگذارد و چیزی توی برگه های یادداشت کنار دستش می نویسد . لیست کارهایی که باید انجام بدهد را توی پلنرش میبیند و چندتایی شان را تیک می زند . هنوز من و بقیه سوژه ها منتظریم . راستش را بگویم دیگر حوصله ام سر رفته ... اینکه از ذهن نویسنده بیرون بپرم و تبدیل بشوم به کلمه و بعد به گوش بقیه برسم و از چشم و گوش هایشان توی مغزشان بپرم باید سفری جالبی باشد ، اما این همه دست دست کردن امانم را بریده .نویسنده بالاخره شروع می کند به تایپ . کلمه ی اول ، دوم ، سوم .... Yesssssssssssssss!

باالاخره انتخاب شدم . 200 - 300 تا واژه که می نویسد ، دست نگه می دارد . نگاه اخمالویی به من که حالا بین کلمه ها روی ال سی دی لپ تاپش هستم می اندازد و لب برمیچیند . دل توی دلم نیست که منتشر شوم .

عنوان پست را می نویسد می خواهد برود سمت دکمه های انتشار که ... نه! دست نگه می دارد . برمی گردد سمت عنوان ، انگار به دلش ننشسته . پاک میکند و چیز دیگری می نویسد . لبخند کمرنگی می زند . هیجان سر تاپایم را گرفته ، نمی دانم وقتی بقیه من را می خوانند چه احساسی دارند . اصلا کسی برایم کامنت میگذارد ؟ ازمن خوششان می اید ؟ اگر دوستم نداشته باشند چه ؟ دیسلایکم می کنند ؟ وای بر من !  سروضعم درست است ؟ کلماتم خوب است ؟اگر ... اگر .. اگر ..توی همین فکر ها هستم که نویسنده تیک قسمت « پیش نویس » را می زند و بعد از پنل کابری اش می اید بیرون و باز برمیگردد سراغ درس و کتابهایش !


[شنبه ساعت 5 بعد از ظهر ]

کارد بزنی خونم درنمی اید . حسابی از دست نویسنده دلخورم . تمام حس و حال و ذوقی که برای منتشر شدن داشتم پریده ، حس می کنم به من توهین شده . 4 ساعتی میشود که امده ام توی ارشیو پیش نویسها ... همه اینجا ناراحتند . سردرگمند .. گیج ِگیج ..هیچ کس از اینده اش خبر ندارد .. یکی هست که یک سالیست اینجا خاک میخورد ، میگویند یکی بوده که بعد از یک ساعت منتشر شده ... از اینهایی که پست انتشار اینده میشوند هم اینجا زیاد است ... همگی مغموم نشسته ایم و برای هم تعریف می کنیم که درباره ی چه هستیم .. اصلا چرا اینجاییم؟ اگر به قدر کافی برای منتشر شدن خوب نبودیم اصلا چرا برای نوشته شدن انتخاب شدیم ؟ پر از سوالم ... سوال هایی که فقط نویسنده جوابشان را می داند . دلم میخواهد بفهمم از ان پست های که فورا منتشر میشوند چه کم دارم ؟


[شنبه ساعت 9 شب ]

نویسنده باز پنلش را باز کرده . همه به جنب و جوشش افتاده اند . به قبلا تر های خودم فکر میکنم . قبلا توی ذهن نویسنده بالا و پایین میپریدم که انتخاب شوم حالا اینجا بین پستهای پیش نویس باید ورجه وورجه کنم . یک رقیب سرسخت هم دارم . شنیده ام پستی است درباره ی اتفاقی که تازه افتاده ، خیلی خودش را میگیرد . میگوید مطمئن است که این بار منتشر میشود .

نویسنده فهرست پیش نویسها را باز می کند . همه ی کلمه هایم از ترس میلرزند ، ان یکی پست خودش را بولد کرده و حسابی فخر می فروشد . بالاخره نویسنده انتخاب می کند .... همان پست روز را اماده ی انتشار میکند. لباس هایش را عوض میکند و ترگل ورگلش میکند و به صفحه ی نمایش عمومی میفرستد .

[یکشنبه ساعت 12 ظهر]

نویسنده امروز سر نزده ، یک پست انتشار اینده دارد خودش را اماده می کند که به صفحه ی اول وبلاگ برود . تازه خبر دارد که پست های دوشنبه و سه شنبه هم از قبل اماده شده اند . میگویند نویسنده وقت نمیکند بیشتر از یک پست در روز بنویسد و نباید امیدی به این داشته باشم  که در این چند روز منتشر بشوم.


[ چهارشنبه 8 صبح ]

دیگر امیدم نا امید شده . کم کم دارم خودم را اماده می کنیم که چندماهی اینجا خاک بخورم ، می نشینم پای قصه های ان پست خاک خورده که قبلا درباره اش گفتم و از تجربه هایش استفاده می کنم . ان پست خاک خورده خیلی نا امید است ، می گوید فقط منتظر روز حذفش نشسته و دیگر امیدی به منتشر شدن ندارد . درباره ی دنیای بعد از انتشار خیالبافی می کند و اخر سر هم می گوید : منتشر شدن انقدر هم خوب نیست . گاهی اوقات منتشر که میشوی بین چند نفر اختلاف می اندازی ، حق بعضی ها خورده میشود ، دیسلایکت می کنند ، کامنت باران میشوی ...

میپرسم : مگر کامنت باران شدن افتخار نیست ؟

میگوید: نه هرنوع کامنتی ! کامنت باران شدن خوب است به شرطی که بلد باشند چطور کامنت خوب و مفید بنویسند . گاهی اوقات در همین کامنت ها بی احترامی میشود ...

چیزهای جالبی می گوید . ان وقت ها که توی ذهن نویسنده بودم این چیز ها را نمی دانستم ، فقط به یک چیز فکر می کردم، «منتشر شدن »!

ذره ذره چشم هایم بازتر می شود و تجربه ام بیشتر !


[پنجشنبه 3 بعد از ظهر]

نویسنده امروز پست اماده ندارد . بچه های قدیمی خبر دارند که اینطور مواقع اگر سرش شلوغ باشد و امتحان داشته باشد ، بیشترین احتمال را دارد که سراغ پست های پیش نویس بیاید ...امید کوچکی توی دلم دارم ولی چیزی نمی گویم . کلماتم را جمع می کنم و بی سرو صدا یک گوشه مینشینم .. چند تازه وارد داریم که حسابی شلوغ می کنند ..

نویسنده روی من کمی مکث میکند ، دیگر کلمه هایم نمی لرزد . از روی من رد می شود و یکی از تازه وارد های بخش پیش نویس را منتشر می کند . میخواهد صفحه راببند که باز چشمش میخورد به من .. برمی گردد و رویم کلیک می کند . سری تکان می دهد و اخر سر بی رحمانه می افتد به جانم و شروع به ویرایش می کند . نیم ساعت شاید هم بیشتر کارش طول می کشد ، همه ی تنم درد می کند . نویسنده مرا می گذارد روی پست انتشار اینده ...برای ساعت 6 بعد از ظهر جمعه .

[جمعه ساعت 6 بعد از ظهر ]

چند جای کلمه هایم کبود است . چند تاییشان را قطع ( حذف ) کرده و بقیه شان را تا جای ممکن معادل کرده و غلط املایی و دستوریشان را گرفته ، چند ثانیه دیگر منتشر می شوم. درد امانم را بریده ولی از ان طرف دوست دارم دنیای بعد از انتشار را ببینم .

منتشر شدم ....

امده ام یکجای جدید ، فونتم عوض شده ، رنگم خاکستری شده ، عنوان ام رفته توی فهرست وبلاگ های به روز شده ،توی وبلاگ چند نفر دیگر ستاره ی زرد رنگ و روشنی شده ام و توی پنلشان چشمک میزنم،  دردم را فراموش کرده ام . یک نفر از توی گوشی اش عنوانم را از لیست به روز شده ها می بیند و رویم کلیک می کند . از کلمه ی اول شروع می کند و نصفه میخواند ولم می کند . بعد از ان همه دردی که تحمل کردم این دستت درد نکنه شان بود ؟

منتظر نفر بعدی مینشینم . یکی از بلاگرها روی ستاره ام کلیک می کند ، شروع می کند به خواندن . خوشش می اید ، ادامه می دهد . لبخندم کم کم پر رنگ می شود . چشم نازک می کنم و خواننده ی قبلی را فراموش می کنم . تمام که میشوم باز می رود سر وبلاگ خودش . میخواهم داد بزنم : همین ؟ نظری ؟ حرفی ؟ سخنی ؟ هیچی؟

هرچقدر جان می کنم ، صدایم در نمی اید . دنیای بعد از انتشار انقدرها هم که فکر میکردم قشنگ نبود . اما باز جای شکرش باقیست که به بدی هایی که پست خاک خورده می گفت هم نیست .

[شنبه ساعت 2 ظهر ]

یک پست جدید امده روی سر من . یک نفر برایم نظر گذاشته ، دو نفر لایکم کرده اند و چهارنفر دیسلایک ...

نویسنده نظر را باز کرده و دارد جوابش را میدهد . ارام و بی صدا بقیه را نگاه می کنم . پست جدید حسابی خوشحال است . میگوید نه ادیت شده نه در انتظار مانده نه خاک خورده نه پست انتشار اینده بوده ... سوژه ی داغ خبری روز بوده که همان موقع بعد از نوشتن منتشر شده .. حسابی کیفش کوک است . پست قبل از من دیگر بیخیال شده ، اولش که امده بودم زیاد اذیت میکرد اما حالا دیگر چیزی نمی گوید . نگاهش که میکنم ترسم میگیرد . هرکسی می اید می گوید : پست های قبلی قدیمی شده ... دلم نمیخواهد قدیمی شوم و باز بروم در ارشیو وبلاگ .. اهی می کشم و به پز دادن های پست جدید گوش می کنم ... همین اول کار بعد از 5 دقیقه 8 تا لایک خورده و چندین کامنت دارد ...حسابی خوش به حالش شده .. هم توی فهرست «پربحث ترین » هاست هم توی فهرست تازه ها هم فهرست « پسند » شده ها ...

.

.

.

.

.

.

.

.


[ شنبه9 صبح ]

چندسال از روز تولدم می گذرد ، نویسنده خیال می کند حاصل افکار کودکانه اش بودم که دیگر قبولم ندارد . زمزمه های حذف شدنم هست . باقی پست ها مسخره ام میکنند که نمی توانم در ارشیو جاودان بشوم اما خودم فکر میکنم نباید جایی باشم که به من احتیاج ندارند . زندگی معمولی ای داشتم . نه پر لایک بودم نه پر بحث نه پر کامنت ... یک سوژه ی معمولی بودم که با درد و خونریزی تایپ شدم و توی ذهنم صدها نفر پریدم و یک جای ذهنشان جا خوش کردم .. بعضی ها دوستم داشتند بعضی ها نه .. همه چیز را میشد تا انجا که نویسنده حمایتم میکرد تحمل کنم ، حالا که نویسنده دیگر مرا نمیخواهد ، جاودان بودن به کارم نمی اید ...

چشم هایم را میبندم تا کلمه های پیرم چیزی نبینند و خودم را می کشانم زیر دکمه ی حذف ...

و تمام...

                 باشد که پند گیرید که :


« سرنوشت پستی که صاحبش ان را دوست نداشته باشد و به زور منتشر شود ، اخر سر حذف شدن است .»

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Cherry blossem

تخت صدو شانزده

مرد سفید مو کمی بیشتر روی عصایش خم شد ومنتظر به دهان دکتر زل زد، دکتر عینک را روی بینی استخوانی اش صاف کرد و به جواب ازمایش ها خیره شد . نمیدانست چطور با کلمات بازی کند تا منظورش را طوری برساند که نه خودش مقصر شود نه بیمارستان. امیدوار بود خوشیِ خبری که میخواست بدهد ، اشتباهش را بپوشاند .بالاخره برگه های ازمایش را روی میزبزرگ چوبی اش گذاشت و خودکارش را بی صدا روی ان ها انداخت . دست هایش را توی هم گره کرد و به چشم های مرد سالخورده ی روبرویش خیره شد . کت و شلوار گران قیمت پیرمرد به چهره ناامید و ساکتش نمی امد . دکترنگاهی به دست های پیر مرد که روی عصایش قفل شده بود انداخت وارام و شمرده شمرده گفت:

-         اقای صالحی خبر خوب اینه که شما زنده می مونید . با یه درمان ساده مشکلتون حل میشه . مشکل فقط هزینه ی درمانه که فک نکنم شما باهاش مسئله ای داشتــ....

پیرمرد گردنش را بالا اورد .چشم هایش درشت شده بود و چین و چروک پیشانی اش بیشتر شده بود .دکتر نگاهی به ابروهای گره خورده اش انداخت و خواست چیزی بگوید که پیرمرد با تحکم وسط حرف های دکتر پرید:

-         یه دیقه وایسا دکتر بینم ... مگه همین شخص شما نبودی که  دفعه ی پیش گفتی یک ماه بیشتر برام نمونده؟

لبخند از روی لب های دکتر پرید . باخودش فکر کرده بود پیرمرد از شنیدن خبر خوشحال می شود و درمان جدید را می پذیرد و  همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود ولی اخم های پیر مرد و نگاه طلبکارش نشان می داد هیچ چیز طبق افکار دکتر پیش نرفته .

دکتر خودکار را بی هدف توی دست هایش گرفت و چرخاند . عینکش را مجددا صاف کرد و اب گلویش را ارام قورت داد و گفت :

-         ببینید جناب صالحی ازمایشی که ازمایشگاه به اسم شما برای من ارسال کردن دراصل مال یه مریض دیگه بوده ،مشکل شما با یه درمان ساده حل میشه .

پیرمرد عصبانی، بلند شد و نوک عصایش را به سمت دکتر گرفت و داد زد :

-         مرد نا حسابی میدونی چی سر من اوردی ؟ ازمایش غلط فرستادن ؟ این خراب شده مگه صاحاب نداره ؟

دکتر ناخود اگاه بلند شد و خودش را عقب کشید . پیرمرد عصازنان به سمتش حمله کرد . صندلی چرخ دار با صدای غیژ ناخوشایندی روی موزاییک های کف بیمارستان کشیده شد و کنار رفت . یک قدم مانده بود تا پیرمرد به ان طرف میز برسد که بی اختیار شروع کرد به لرزیدن . عصا از دستش افتاد و نقش زمین شد . دکتر خودش را بالای سر پیرمرد رساند و پرستار ها را صدا کرد . پیرمرد را روی تخت خواباندند و توی بخش بستری کردند . بین پرستارها پچ پچ راه افتاد . خبر تشخیص غلط و حمله ی مریض به دکتر نقل مجلس همه ی پرستار و دانشجوهای بخش شده بود . دکتر چنگی به موهایش زد و چشم هایش را بست . همه ی این چند سال اعتبارش دود شده بود . نفس عمیقی کشید و به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کرد . پیرمرد بار قبل که بستری شده بود از بیمارستان فرار کرده بود و همین بیشتر اذیتش می کرد . تقریبا مطمئن بود کسی که فرار کرده تا در بیمارستان نباشد ، از خبر اشتباهی بودن تشخیص خوشحال می شود و مشکلی پیش نمی اید ولی حالا همه چیز برعکس شده بود . گوشی موبایلش را از جیبش بیرون کشید و چک کرد و دوباره توی جیبش گذاشت . چنگی به موهایش زد و اخر سر نفس عمیقی کشید و عینک را روی بینی اش صاف کرد و با قدم های بلند نامرتب به سمت تخت پیرمرد رفت . یک حمله را رد کرده بود و معلوم بود که بار اولش نبوده . از بی دقتی پرسنل ازمایشگاه شاکی بود که باعث چنین مشکلی شده بودند . ریش های بلند پیرمرد و موهای سفیدش نشان می داد که سال های سختی را گذرانده . صحنه ی حمله ی پیرمرد دوباره یادش امد . خواست از تخت فاصله بگیرد که صدای ملتمس پیرمرد را از پشت سرش شنید . چشم هایش نیمه باز بود و ماسک اکسیژن را به زحمت برداشته بود .

-         نمیشه با یه امپول هوا تمومش کنی دکتر ؟

خبری از لحن قلدرانه ی پیرمرد کت و شلوار پوش کمی قبل نبود . فقط صدای عاجزانه ی پیرمردی می امد که لباس بیمارستان پوشیده بود و از دکتر می خواست تا کاری کند که زودتر بمیرد . دکتر فکر کرد پیرمرد دیوانه شده .کسی که یک روز برای بیشتر زنده ماندن از بیمارستان فرار میکرد ، حالا می خواست که خودش را بکشد . فکر کرد معذرت خواهی سرسری ای بکند و بقیه ی کارها را به پرستار بسپرد :

-         من به خاطر اشتباه پیش اومده عذر میخوام ولی شما مشکلتون راحت درمان میشه ...

-         نمی فهمی دکتر . هنوز خیلی جوونی ...اصلا نمی فهمی ...اون تشخیص همه ی امید من بود ...

دکتر کنجکاو شد .چند قدم رفته را برگشت و  بدون اینکه پرستار را صدا کند کمی به تخت نزدیک تر شد :

-         یعنی چی ؟

-         زنم....سرطان داشت . یک ماه پیش تموم کرد .

دکتر منظور پیرمرد را فهمید .از این همه وفاداری گوشه ی لبش کمی به لبخند خم شد . متاسفمی گفت و از تخت فاصله گرفت . قبل از رفتن به پرستار سپرد که برای عمل رضایت پیرمرد را بگیرد .بعد از دیدن مریض های اورژانس که برگشت ، پرستار گفت پیرمرد با رضایت خودش مرخص شده . دکتر سری تکان داد و به سمت  پاویون رفت . هنوز روی صندلی ننشسته بود که گوشی اش زنگ خورد . مریض تصادفی اورده بودند . فورا خودش را به اورژانس رساند . پیرمرد با سر و صورت خونین روی تخت چرخ داری که با سرعت به سمت در اورژانس هل داده می شد خوابیده بود . سرجایش میخ شد . رزیدنت کنار گوشش مشخصات بیمار را پشت سرهم  ردیف می کرد .

-         مرد پنجاه و هشت ساله مصدوم تصادفی ضربه شدید به سر - احتمال اسیب نخاعی-شکستگی جمجمه....

چهره ی پیرمرد غرق در خون جلوی چشم های دکترروی تخت بیمارستان رد می شد .فشارخون بیمار افت کرده بود و خونریزیش زیاد بود .چند رزیدنت دور تخت پیرمرد را گرفتند .پرستارهای اورژانس هم جمع شده بودند .به پیرمرد خون وصل کردند .چند تااز اینترن ها طوری که توی دست و پا نباشند ایستاده بودند و تلاش های بقیه را برای نجات پیرمرد نگاه می کردند . ده دقیقه نگذشته بود که  نوار قلب پیرمرد ،روی نمایشگر یک خط صاف شد ...

صدای ممتد جیغ دستگاه باعث شد همه برای چند لحظه دست نگه دارند .کف اورژانس پر از خون بود . دستگاه جیغ می کشید و لکه ی خون روی روپوش یکی از رزیدنت ها بزرگ و بزرگتر می شد .

توضیحات پرستار توی گوش دکتر تکرار شد . بعد از این که شنیده بود پیرمرد خودش را مرخص کرده ، پرسیده بود بچه های پیرمرد کجایند و پرستار جواب داده بود :

-         بچه نداره دکتر.با زنش زندگی می کرد که زنش هم که یه ماه پیش همینجا فوت شد . توی بخش سرطان خیلی معروفه .کل این دو سه سال که زنش تحت درمان بود همش کنارش بوده . همه ی پرستارای اون بخش میشناسنش .  شنیدم هرچی مال و منال داشته بعد از چکابش زده به اسم خیریه ی بچه های سرطانی ...از اون مایه داراس که پول از پاروش میره بالا ..

حال دکتر خراب بود. حرف های پرستار مدام توی گوشش می پیچید و چهره ی خونین پیرمرد که روی تخت چشم هایش را بسته بود مدام جلوی چشم هایش می امد . به خاطر تشخیص غلطش ،پیرمرد دار و ندارش را وقف کرده بود و دست خالی از بیمارستان بیرون زده بود و خودش را انداخته بود وسط خیابان . هر طور بود جلوی دانشجو و پرستارها قدم هایش را محکم برداشت و خودش را به اتاق استراحت رساند و پشت میز مطالعه ی نامرتبی که وسایل یکی از دانشجوها رویش پهن بود ، نشست . سرش را بین دست هایش گرفت و به پیرمرد فکر کرد . می خواست به خودش بفهماند که مرگ پیرمرد به خاطر تصادف بوده نه او ، ولی کاری از دستش بر نمی امد . نگاهش افتاد به تیتر بزرگ ِمشکی ِروی برگه های یادداشت روی میز . روی یکی از برگه ها ، با فونت درشت پرینت شده بود :

« علم پزشکی اثبات کرد که شکستن دل حقیقت دارد .»


+ در وبلاگ لایت هاوس یک پست خواندم که خیلی کوتاه چند موضوع داده بود برای داستان نوشتن . یکی از این موضوعات «آمپول فرار از بیمارستان » بود . به محض خواندن ان پست این داستان در ذهنم شکل گرفت و مکتوب شد.این داستان را یک ویرایش فوری کردم و اینجا منتشر می کنم . از انجایی که تازه کارم ، تعارف نکنید و بی رحمانه نقد کنید . خوشحال میشوم که نظراتتان را برای بهتر شدنم بشنوم .

+ یکی از دانشجوهای پزشکی می گفت در مسیر پزشک شدن ، کم کم ذوق وشوق درمان زیر فشار و استرس درس ها در دانشجو می میرد . اینطوری می شود که «آقای صالحی» را بعدها «تخت صدو شانزده» صدا می کنند . ارزو می کنم هیچ وقت به این مسئله دچار نشم .


۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Cherry blossem