سه سال ام بود که اقای پدر مرا نشاند پشت میز بزرگ کامپیوتر ،مورچه های روی اسکرین سیور را نشانم داد و گفت: اینها مورچه هستند .چهار سالم بود که هر وقت مورچه های اسکرین سیور می رفتند بخوابند، نقاشی پشت کاغذ باطله ها جایش را به دیوار های سفید خانه می داد. پنج ساله که شدم کتاب داستان هارا برمی داشتم و خودم برای عکس هایشان قصه میساختم . شش ساله که شدم اسمم را مثل امضای هنری هر جا که میرسیدم با افتخار مینوشتم. مدارکش هنوز هم موجود هست . هفت ساله که شدم یک کوله پشتی سبز انداختند روی دوشم و یک دفتر نو دستم دادند و یک لیوان پلاستیکی توی جیبم گذاشتند با فرم ابی کاربنی به دبستان فرستادندم . هشت ساله که شدم هرچه کتاب توی خانه داشتیم جمع میکردم توی کمدم . هروقت به نظرم کم می امدند کتاب درسی های اقای پدر و خانم مادر را جمع میکردم و فضای خالی بین کتاب ها را پر میکردم.خوشم می امد کمد پر از کتاب باشد. نه ساله که شدم دست به توپ شدم . روزهای خوش زیادی با توپ والیبال و دیوار حیاط خانه مان دارم.اهالی توپ دیدند کارم خوب است برای اموزش حرفه ای تر و مسابقات کشوری انتخاب شدم . ده ساله که شدم متوجه شدم جایی هست به اسم کانون پرورشی فکر نوجوانان ... میشود رفت بین همه ی کتاب های انجا نشست. ورقشان زد با ان ها دوست شد ...چندتاییشان را به خانه اورد ...با خانم مادر رفتیم برای ثبت نام هر چقدر پا کوبیدم گفتند سنت کم است .دهانت هنوز بوی شیر میدهد برو بزرگتر که شدی بیا !یازده ساله که شدم دایی جان سالنامه ی شیک چرمی و جلد تخته ای اش را هدیه داد به من! پلیر ماشینش را روشن کرد و بین صدای مردی که از پلیر پخش میشد و شعرهای موزون زیباولی کمی سخت مفهوم میخواند ، گفت : این شعرهای شاملوعه ...احمد شاملو !کتاباشو توی کتابخونه ام دیدی ؟ کتاب های کوچه . ببر بخون .همان جا جرقه ی شعر و شاعری و نوشتن زده شد.

دوازده ساله که شدم .جذابیت کامپیوتر دیگر به مورچه هایش نبود . بازی هم نمیکردم . محو قابلیت های پاورپوینت شده بودم و ادیت فیلم و فوتوشاپ... توپم را هنوز هم داشتم.به مجموعه ورشی ام لباس چند تیم هم اضافه شده بود . کتابخانه ام خیلی بزرگتر شده بود . سالنامه های چرمی هم پرشده بود از داستان کوتاه و بلند و نقاشی های مصور مربوط به داستان ...سیزده ساله که شدم دایی جان با بلاگفا اشنایم کرد. چهارده ساله که شدم کشان کشان از کتابفروشی بیرونم میکشیدند . پانزده سالم که بود دور و برم پر شد از کتاب های ورودی دبیرستان سمپاد ... تمام که شد . یک پیکسل زدند به مقنعه ام گفتند خوش امدی به جمع خرخوان ها... خان اول گذشت حواست باشد به ان اصلی ... کنکور ! شانزده سالم که شد دنیای سوفی را برای بارسوم خواندم . درس خواندم . متن نوشتم . رفاقتم با توپ کمرنگ شد. بیشتر با کنکور صمیمی شدم . هنوز هوای کامپیوتر خانه و مدرسه مان را حسابی داشتم . هفده ساله که شدم من بودم و کتاب های درسی و گاه غیر درسی.هیجده سالم که شد گفتند بالاخره رسید! کنکور را می گویم .حالا وقتش بود قول های کودکی ام را عملی کنم . همان هایی که هر وقت میپرسیدند میخواهی چیکار شوی ؟ می گفتم: دکتر!

کنکور را دادم به هزار و یک دلیل رشته و دانشگاه دلخواهم نشد .نوزده سالم که شد یک بعد از ظهرداغ شهریوری سایت سنجش ندا داد که میتوانم ابتدای مسیر درازی بایستم  که سال های سال پیش شوایتزر و قریب و سمیعی و... ایستادند . از ان به بعد دیگر اتفاق  خاصی نیفتاد ...