1

آقای راهنما

شهری که در آن زندگی می کنم از دار دنیا دو کتاب فروشی دارد و دست کم سه تا کتاب خانه ی نقلی و سالی یکی دوبار هم نمایشگاه کتاب که توهین نباشد همان کتاب های ته مانده ی سال قبلشان را می اورند میگذارند برای فروش کنار یکی دوتا کتاب پر فروش سال ان هم اگر خیلی بخواهند به روز باشند . یکی از کتاب فروشی ها مقصودش کاملا همان ازمون کذایی سراسری ورودی دانشگاه هاست و کتاب دیگری ندارد .ناگفته نماند که صاحبش یکی از بهترین و با سوادترین معلم هایم است و دوران دبیرستان اکثرا یا در ان کتاب فروشی بودم یا مدرسه یا خانه ولاغیر ! داستان کتاب کمک درسی و کنکور ، همان داستان عرضه و تقاضاست که انقدر داستان درازیست که در بحث ما جا ندارد اما اصل ماجرا این است که امروز برای پیدا کردن کتابی به همان کتابفروشی نیمه غیر درسی (!)رفتم تا کتابی را پیدا کنم . از بین سیل دبیرستانی ها و پدر مادر هایی که در فضای کوچک بین قفسه ی کتابها دنبال دفتر حل تمرین و کاج و کلاغ سیاه و ... بودند که به سلامت رد شدم و خودم را به قفسه ی کتاب ها رساندم دیدم یک اقایی در حال راهنمایی و معرفی چنتا کتاب به چند نفر است . اولش فکر کردم که شاید مشتری مهربان و برون گرا و  کتابخوانیست که حین خرید خودش به راهنمایی بقیه مشتری ها می پردازد اما بعد که به سمت من امد و گفت چه ژانری میخوانید متوجه شدم که نه ، مثل اینکه بالاخره تک کتابفروشی شهر ماهم یک فروشنده ی کار بلد اورده برای مغازه اش . سر انتخاب کتاب بحث کرده ایم . هر چه پیشنهاد می کرد اکثرا خوانده بودم . دوتا کتاب معرفی کرد که نخوانده بودم و انصافا خوشمان امد که به محتوای کتابها مسلط بود . مترجم و نویسنده ها را میشناخت . کتاب زبان اصلی خوانده بود . همین شد که اعتماد کردم و بدون زمینه ی قبلی یکی از پیشنهاداتش را خریدم .فروشنده ی قبلی که تماما سرش توی گوشی بود و هرچه میپرسیدی می گفت : باشه باشه !

(خانم فروشنده ی اسبق، هرکجا هستید سرتان سلامت باشد ولی رسم کتاب فروش، باشه باشه گفت ان هم دریغ از یک نگاه خالی به صورت خریدار نیست .حداقل اسم چند نویسنده و کتاب مشهور را بلد باشید . حساب کتاب فروشی  از سوپرمارکت و مزون و بوتیک جداست . جنس مشتری شما فرق دارد .متاسفانه سرتان هم انقدر شلوغ نیست که بگوییم از فرط جواب دادن به مشتری و جنس نشان دادن بهشان خسته شده اید و این داستان ها .)

کتاب قوی سیاه نسیم طالب را میخواستم که ظاهرا چیزی درباره اش نمی دانست .آقای راهنما لبخندی زد و گفت : فعلا وسع کتابفروشی در همین حد است .

این ماجرای نبود کتابها بارهای بار قبلتر هم برایم اتفاق افتاده . از سفارش دادن خوشم نمی اید . صبر رسیدنش را ندارم و اخر سر این میشود که ادم دست از پا درازتر برمیگردد خانه و خیره به خلاصه و تعریفات ِبقیه ی رفقای کتابخوانش منتظر فرصتی می ماند که برود شهر محل دانشگاهش و بین کتابفروشی ها بگردد و هرچه دلش خواست بخرد .

به امید روزی که کتابفروشی شهرمان همه چیز دار بشود !


2

 نژاد پرستی فرهنگی یا فرهنگی که نان و اب نمیشود؟

یک جایی هست توی شهرمان نزدیک ارامگاه شهدای گمنام که توصیف دقیقش میشود: بزرگتر از دکه نه دقیقا مغازه کمی شبیه چادر ، که کتابهای دست دوم همه جوری تویش پیدا میشد. از کتاب درسی و غیردرسی دبیرستان تا رمان کلاسیک و مدرن و روانشناسی کودکی و کتابهای دانشجویان پزشکی دیروز و جراحان و فوق تخصصان امروز تا قران کریم و نهج البلاغه و دعا و مفاتیح .

یکی از سرگرمی های من این بود که میرفتیم لای این کتابها ، بازشان میکردم . کتابهای دست دوم را نگاه میکردم . بین کتابها فیش صرافی سال 70 یا 80 پیدا میشد . عکس پیدا میشد . امضا پیدا میشد . نسخه پیدا میشد و صفحه ی اول بعضیشان مثل درد نامه بود . صاحب هایشان از خستگی هایشان نوشته بودند. از ارزوهایشان. تاریخ تمام کردن ان کتابها . تاریخ امتحانهایشان و ...

بعضی کتابها هدیه بودند و یادداشت تبریک داشتند . لای کتاب فیزیولوژِی ای که همانجا خریدم ، فیش صرافی ای بود مال سال 78 به نام یک نفر که سفر کرده بود به اسپانیا و پول چینج کرده بود . اولش یادداشت تبریک بلند بالایی نوشته بود که انگار دوستی این کتاب را به مناسب قبولی صاحبش در رشته ی پزشکی به او هدیه داده بود . از سر کنجکاوی اسم صاحب فیش را در حضرت گوگل سرچ کردم و واعجبا ! پزشک مسن، به نام و متخصص جراحی عمومی ای و فلوی پیوند کلیه یا کبد ( دقیق یادم نیست!) بود در یکی از بیمارستان های به نام شیراز !

امروز هم برای همین لذت کشف خاطرات بین کتابهای دست دوم به همان جا رفتم اما  دریک اقدام نژاد پرستانه جز کتاب های مذهبی و تعدادی هم روانشناسی کودک و موفقیت و زنان و مردان و چن کتاب رنگ و رو رفته ی تعبیر خواب و ...بقیه ی کتاب ها راجمع کرده بودند به جایشان شیشه های ابلیمو و ابغوره و گلاب و عرقیات گذاشته بودند . ظاهرا کتابفروشی پول اجاره ی این الونک را در نیاورده بود ،صاحبش متوصل به عرقیات فروشی شده بود .

غمی در دلمان نشست که ان سرش ناپیدا ..!

(+ هموطن عزیزم باور بفرمایید روانشناسی موفقیت دروغی جذاب بیش نیست . حال شما را خودتان فقط می توانید خوب کنید . یک غذای خیلی خیلی خوشمزه ، یک لباس جدید برای عشاق مد ، یک دفتر برنامه ریزی زیبا یا یک کتاب خوب برای کسی مثل من ، یک کیف یا کفش جدید یا هر چیز ارزان و حال خوب کنی اگر اهل پول خرج کردنید و اگر نه ، صدای موج های دریا یا سکوت کویر یا هرچیزی در شهرتان که حالتان را خوب می کند دارو تر از کتاب های روانشناسی موفقیت شما را درمان می کند.

+بر اساس سخنرانی دکتر حسینی در دانشگاه اصفهان ، پرفروشترین کتابهای ملت کتاب نخوان ایران ، روانشناسی موفقیت است و کمک درسی ها . چرا ؟ چون به تعبیر دکتر ، امید می فروشند نه کتاب ! امید قبولی در رشته ی خوب. امید پول زیاد در اوردن. امید زندگی سراسر شادی و موفقیت و...

حواسمان به بازاریابی های ناشران و ادمهای پشت هر ماجرا باشد.)


3

نود هفت ، نودوهفت ، تاریخ تولد لاکچریِ احتمالی ...


جلسه ی اخر کلاس خوشنویسی بود و استاد که میخواست امضا بزند، پرسید امروز چندم است ؟

دوستی پرید جلو و بامزه گفت : نود و هفت ،نود وهفت!

ناخود آگاه یادم افتاد به جریان وقت زایمان و تولد لاکچری (!)

شنیده بودم بعضی خانواده ها برای با کلاس بودن تاریخ تولد فرزند دلبندشان در روز 97/7/7 و96/6/6 چه خون دلها که نخورده اند و چه تلاش ها که نکرده اند .گویا ما که تاریخ تولدمان رند نیست بی کلاسیم و نفهم و سه نقطه و بقیه که تاریخ تولدشان رند است با کلاس و فهمیده و با شعور و نخبه!

(باشد که خداوند درهای بخشایش خویش رابرماگشوده وهمگان رستگار شویم.)


4

رفقا شما خاطرات منید

انسان اصولا موجودیست اجتماعی ، حتی اگر مثل  من درونگرا باشید و اغلب اوقات عاشق سکوت و تاحدودی تنهایی بازهم ایزوله شدن برایتان سخت خواهد بود . همانطور که برای من کمی مشکل بود . سالی که پشت کنکور بودم ، من بودم و اتاق مطالعه و میزو کتابهایم و پنجره ای به خیابان که جریان زندگی را به وضوح نشان می داد . خیلی بد نمی گذشت اتفاقا بیشتر اوقات دوست داشتنی بود اما نیاز به موجود زنده ی دیگری که ساکت و مودب کنار من بشیند و مزاحم درس خواندنم نشود کاملا احساس می شد . همان اول سال یک بنت قنسول و یک گل سنگ خریدم و تعدادی سدوم کوچولو... رفقای گرمابه و گلستانم شده بودند . مریض میشدند برایشان دارو میخریدم. ابشان میدادم .روی بنت قنسول که حساس به نور بود و نور دورگی داشت مرتبا پلاستیک سیاه میکشیدم و خلاصه حسابی برای مراقبتشان مایه میگذاشتم . رفقا نامردی نکردندو تا خودِ کنکور تاب اوردند اما بعدش گرما رنگ از رخ بنت قنسولم برد وگل سنگ هم خشک شد . بگونیای عزیزم هم تا گلدانش عوض شد جان داد .

امروز رفتم گل فروشی و با دیدن گل سنگ و بنت قنسول های شاد و قبراق یادم به درس خواندن های کنکورم افتاد. همان اساسنامه ی علمی شرطی سازی خاطرات و اشیا برایم تکرار شد . لبخندی زدم و دو نوع بگونیا و یک بنت قنسول و یک پیچک اپارتمانی خریدم که رفقای امسالم باشند .

5

از تیغ جراحی جان به در برده و کارگران حواس پرت مجتمع درمانی


در خیابان منتهی به یکی از جدیدترین کلینیک ها قدم میزدم که صدای امبولانس و اتش نشانی و بوق ماشین های مانده در ترافیک بلند شد.

بعدا تر خبر رسید که اسانسور را میخواسته اند تعمیر کنند خبر نداده اند ، اخطاری چیزی نزده اند. پیرمردی که برای چک اب پس از عملش به مطب یکی از دکتر ها مراجعه کرده بود . سوار اسانسور میشود. اسانسور خراب هم بین راه درش باز میشود و پیرمرد نگون بخت پرت میشود و بااینکه از عمل جان سالم به در برده بود از سقوط ازاد جان سالم به در نمی برد .

( با اینکه نمیشناسمشان اما روحش در ارامش صبر فزون نصیب خانواده اش  )

کاش سهل انگاری که به گرفتن جان یک هموطن ختم شود نکنیم!