سپیدپوش

دست نوشته های من در عبور زمان در مسیر شناختن ...

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

چطورروی کره ی زمین یک شبانه روز36ساعته داشته باشیم ؟

یک هفته مانده به کنکور از دهنم نمی افتاد : کاش روزا 36 ساعت بودن . اخه 24 ساعت کم نیست ؟
البته این عبارت خاص یک هفته ی کنکور نبود . همه ی سال های دبیرستانم وقتی که فشار امتحانات زیاد میشد و هر یک از دبیرها از در کلاس می آمد داخل و شروع می کرد به پرکردن برنامه ی امتحان ماهانه ، اه که از نهادمان برمی امد همین را می گفتیم . اوایل که می گفتند : فرزانه هستید . از پس چند امتحان (مثلا 6 یا 7تا )در روز برنیایید جایتان اینجا نیست . بعد ها جواب هایشان را ارتقا دادند .خواستند مثلا در خور دبیران تیزهوشان جواب بدهند گفتند: ادیسون و ابوریحان بیرونی و نیلز بور و شرودینگر و چه چه همه شان همین 24 ساعت را داشتند . ابن سینا با همین 24 ساعت فیلسوف و پزشک شد .گراهام بل هم در همین 24 ساعت  درهای ارتباط جهان را گشود . تازه ان ها این ها را کشف و اختراع کردند . شما نمی توانید چیزی که قبلا کشف و اختراع شده را هم امتحان بدهید ؟

این روزها دیگر کنکور سراسری ورودی دانشگاه ها برایم تمام شده اما هنوز فکر می کنم کنکور بلیط یک طرفه به بهشت یا جهنم نیست .اگر بخواهم بین تمام خستگی های درس خواندن و استرس و ... یک چیز خوب یاد گرفته باشم  ان هم برنامه ریزی برای 24 ساعت شبانه روزم هست که هنوز هم عادتش با من مانده .

برای کنکوری ها این روزها نام کاظم قلمچی از همه چیز اشنا تر هست . من هم که درس خواندن و برنامه ریزی را از همان اول دوست داشتم . دفتر برنامه ریزی قلمچی را سال اول دبیرستان خریدم و شروع کردم به پرکردن جدول های ساعت مطالعه . جمع ساعات مطالعه ی اخر هفته برایم جذاب بود . بعد از چند سال استفاده، فرم دفتر قلمچی دلم را زد . کنکوری شده بودم و همه چیز ساعت مطالعه نبود . ساعت خواب و کلاس های مدرسه و تایم مطالعه ی غیر درسی و ورزش و غذا و تعداد تست هم برایم مهم شده بود . اوایل هر چقدرش را که می توانستم کنترل کنم میکردم .یادداشت  تعداد تست و ساعت خواب و ساعت مطالعه برایم راحت تر بود . بعدتر هاکاملا  اتفاقی توی یکی از شبکه های اجتماعی چشمم مطلبی را گرفت . متوجه شدم برای یکی از رتبه های کنکور است .
با دیدن برنامه هایش دفتر من هم به روز رسانی شد . برای یک دو هفته همه ی کارهایی که از موقع بلند شدن تا خوابیدن می کردم را با ساعت و دقیقه شان یادداشت کردم . با چک کردن کارها بعد از دوهفته متوجه الگوی خاص روزمره ام شدم . مثلا غذاخوردنم چقدر طول می کشد . چه ساعتی از روزها دوست داشتم زیست بخوانم و معمولا چقدر طول می کشید.همه چیز دستم امده بود . بعد از ان دوهفته خودم برنامه می نوشتم . سالنامه ای داشتم و پیش بینی هایم را برای فردا ، شب قبل مینوشتم .
دفتر های برنامه ریزی زیادی برای خرید هست . از فرم تحصیلی گاج و قلمچی و رنگی رنگی گرفته تا برنامه ریزی های پاپکو و حوض نقره و...
اما از بین همه ی این ها من بولت جورنال را بیشتر از همه چیز برای یک غیر کنکوری(!) ترجیح میدهم . که بعدا درباره ش مینوسم .
اما در نهایت  پیشنهادهایی برای 36 ساعته شدن شبانه روزتان :

1)پیش از خواب بدانید فردا میخواهید چه کارهایی را به ترتیب انجام بدهید .
2) اولویت کارهایتان را بدانید و تایم حدودی برای هرکدام مشخص کنید .
3) انتها های بسته داشته باشید . (یعنی مثلا اگر کنکوری هستید برای زیست خواندن 2 ساعت وقت بگذارید و بدانید راس فلان ساعت باید این تعداد صفحه و تست را تمام کرده باشید .)
4) مناطق خاکستری مغز تان را فراموش نکنید . ( به زبان راحت تر اگر نخواهیم وارد بحث های روانشناسی اش بشویم میشود این که : چندتا کار راباهم انجام ندهید .بی شک وقت بیشتری به نسبت تک تکشان می گیرد.)
5)اگر کنکوری هستید یاد بگیرید که بعضی کارهای غیر ضروری و نامهم تان به بقیه بدهید تا برایتان انجام دهند.
6) سیکل خواب را رعایت کنید . این روزها اپ های زیادی برای تنظیم خواب هست. اگر دوست دارید امتحانشان کنید .(اپلیکیشن sleep cycle را از اینجا ببینید.)
7)کاظم قلمچی می گفت: تا وقتی در اوقات بیداریتان وقت مرده دارید سراغ کم کردن خوابتان نروید .
عین این مطلب را دروبلاگ دوستان متمی هم خوانده ام . دنبال وقت های مرده ی روزمره تان بگردید . شاید چرخ زدن در تلگرام ، تماشای برنامه های تلویزیون ، لایک کردن پست پیج های مختلف اینستاگرام بینشان باشد .
8)یک کاغذ سفید بردارید یا یک فایل ورد باز کنید و فکرهایی که ذهنتان را درگیر می کنند و مانعتان میشود را تایپ کنید.
9)یک تقویم جادار دم دستتان باشد. تمام رخداد ها و واقعه های مهم را یادداشت کنید. مثلا اگر میخواهید برای تولد ماه بعد دوستتان هدیه بگیرید مشخص کنید چه میخواهید و در فواصل خریدتان ان را بخرید تا مجبور نباشید جداگانه برایش وقت بگذارید.
10)نه گفتن را بلد باشید. یک مهمانی غیرمنتظره یا چیزی شبیه ان ممکن است با اهداف بلند و کوتاه مدت شما جور نباشد. غیبت شما به هیچ جای دنیا برنمیخورد.
11) همیشه ساعات خالی در روز و هفته برای کارهای عقب افتاده یا غیر منتظره و... داشته باشید.
12) بولت ژورنال داشته باشید .

این مطلب به روز خواهد شد.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Cherry blossem

چاق ، کچل ،سبیلو




1)

گاهی اگر افتاب از طرف دیگر در می امد و درس و مدرسه میگذاشت به خانه شان می رفتم . تا می گفتم  سلام ! می گفت : اومدین ؟ تاریخ هجری و قمری و برج و غیره را می پرسید بعد میزد زیر اواز ! شاهنامه و حافظ و باباطاهر را بدون دانستن یکی از حروف الفبا هم کاملا حفظ بود . یکی مان را مجبور(!) می کرد کاغذ و  دفتر دربیاوریم هرچه را میخواند بنویسیم برای روزهای که دیگر نیست...

کم سن و سال بودم و بی حوصله. مطمئن بودم که همه چیز همینطور که هست ادامه پیدا می کند . هربار که می روم میبینمش درست توی چارچوب در سبزرنگ نشسته میپرسد : اومدین ؟ و بعد سراغ تاریخ ها و ایام را می گیرد . یک بار که حوصله ی نوشتن شعر هایش را نداشتم . ضبط صوت قدیمی و کهنه را برداشتم گذاشتم کنارش نوار خامی که با خودم اورده بودم گذاشتم توی دل ضبط صوت و گفتم : صدا ضبط میشه !

خواند. اخرش گفت : یه روزی میرسه که میاین اینجا ولی من دیگه نیستم ! اون روز این شعر ها رو دارین !

خندیدم و گفتم: خدانکنه!

سال پیش بود . زنگ زدند به اقای پدر گفتند معده درد دارد .بردیمش بیمارستان . برایم معمولی بود . مردم که مریض میشوند میروند بیمارستان. با یک پلاستیک دارو زیر بغلشان برمی گردند و انقدر کلنجار می روند تا بالاخره درد خوب شود . کله ام را ببیشتر توی کتاب شیمی دبیرستان بردم و گفتم: چیزی نیست. نگران نباشین . رفتند بیمارستان .بعدا خبر رسید کار با یک پلاستیک دارو حل نشده . قرار است بروند اتاق عمل با تشخیص سرطان روده! ازمون های ازمایشی و کنکور نزدیک بودو تنش خانه زیاد! بلند شدم و کتابهایم را جمع کردم و رفتم خانه ی یکی از اشناها برای سکوت بیشتر ! یک وقت ملاقات هم رفتم بیمارستان که جز پنجره با پرده ی ابیِ رنگ و رو رفته یِ کشیده شده یِ ای سی یو چیزی نصیبم نشد .برگشتم خانه. به خودم گفتم : خوب میشود . همه ی ادم ها جراحی می کنند خوب میشوند .

از بیمارستان خبر رسید باید منتقل شود به بیمارستان مرکزی ! اقای پدر می گفت : هر بار که می رویم میخواهد از بیمارستان بیاید بیرون. حیف که زخمش باز است نمیشود.

حدود ساعت 5 صبح جمعه بود.درست قبل از یکی از ازمون های 8 صبح قلمچی . زنگ زدند به اقای پدر . نمیدانم چه گفتند ولی بعد که گوشی را قطع کرد معلوم شد که رفته ،دیگر نیست!

قبول رفتن یکی از اعضای خانواده برایم راحت نبود . بهانه اوردم مراسم هم نرفتم . دیروز برای اولین بار به اصرار خودم رفتیم ارامگاهش . کسی نبود .خلوت ِخلوت... پدربزرگ تنها انجا خوابیده بود و من با این خیال که دیگر نیست...



2)

چند روزی که بین مستند هایی که دانلود کرده بودم میچرخیدم به اسم جالبی برخوردم: چاق ،کچل ،سیبیلو...

بدون اینکه موضوعش را بدانم بازش کردم . جدای موضوع جالبش ،غافلگیری های هنری خیلی خوبی داشت .(اینجا میتونید دانلودش کنید.)


داستان زندگی آرش شهبازی ، پسری که وقت های خالی اش را با بچه های مبتلا به سرطان بازی می کند . دلقک می شود . پانتومیم و نقاشی و... هرکاری می کند که لبخند روی لب بچه ها بیاید .

پدر بزرگ من نه چاق بود نه کچل بود نه سیبیلو ولی اخرین خاطره های که از او داشتم را توی این مستند پیدا کردم .


3)

مستند دیدن را تازه شروع کردم . خبری از هنر بازیگری توی قاب دوربین نیست . اکثرا خودشان اند. اگرهم نیستند به خاطر اضطراب جلوی دوربین بودن هست . صمیمت و واقعیت خاصی دارد که تا به حال پیدا نکرده بودم . تعداد زیادی مستند دانلود کردم که یکی یکی می بینم و درباره ی اون هایی که ارزش دیدن دارن می نویسم .

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Cherry blossem

افِ اسِ ماکس ، اول نوشتن!


      دینامیک دبیرستان تماما درباره ی نیروها بود. یک فرمول جذاب داشت که جدای کاربرد فیزیکی اش در باقی مواقع هم مصداق عینی داشت :


Fsmax = μs η  


   بیشترین اصطحکاک همیشه درست اول حرکت است . درست مثل الان ... اول نوشتن!

  برای پست اول زیاد فکر کردم . اخر سر تصمیم گرفتم کمال گرایی را کنار بگذارم و بنویسم .


ازم پرسید : چی باعث میشه یه نفر نویسنده بشه ؟

گفتم : خیلی ساده ست . یا حرفاتو روی کاغذ می نویسی ، یا خودتو از پل پرت می کنی پایین .

                                                                                                      چارلز_ بوکوفسکی


مدت ها خواننده ی خاموش وبلاگ های زیادی بودم .چیزهای زیادی یادگرفتم و حالا میخوام تجربیات خودم  رو اینجا به اشتراک بگذارم.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Cherry blossem