1)
گاهی اگر افتاب از طرف دیگر در می امد و درس و مدرسه میگذاشت به خانه شان می رفتم . تا می گفتم سلام ! می گفت : اومدین ؟ تاریخ هجری و قمری و برج و غیره را می پرسید بعد میزد زیر اواز ! شاهنامه و حافظ و باباطاهر را بدون دانستن یکی از حروف الفبا هم کاملا حفظ بود . یکی مان را مجبور(!) می کرد کاغذ و دفتر دربیاوریم هرچه را میخواند بنویسیم برای روزهای که دیگر نیست...
کم سن و سال بودم و بی حوصله. مطمئن بودم که همه چیز همینطور که هست ادامه پیدا می کند . هربار که می روم میبینمش درست توی چارچوب در سبزرنگ نشسته میپرسد : اومدین ؟ و بعد سراغ تاریخ ها و ایام را می گیرد . یک بار که حوصله ی نوشتن شعر هایش را نداشتم . ضبط صوت قدیمی و کهنه را برداشتم گذاشتم کنارش نوار خامی که با خودم اورده بودم گذاشتم توی دل ضبط صوت و گفتم : صدا ضبط میشه !
خواند. اخرش گفت : یه روزی میرسه که میاین اینجا ولی من دیگه نیستم ! اون روز این شعر ها رو دارین !
خندیدم و گفتم: خدانکنه!
سال پیش بود . زنگ زدند به اقای پدر گفتند معده درد دارد .بردیمش بیمارستان . برایم معمولی بود . مردم که مریض میشوند میروند بیمارستان. با یک پلاستیک دارو زیر بغلشان برمی گردند و انقدر کلنجار می روند تا بالاخره درد خوب شود . کله ام را ببیشتر توی کتاب شیمی دبیرستان بردم و گفتم: چیزی نیست. نگران نباشین . رفتند بیمارستان .بعدا خبر رسید کار با یک پلاستیک دارو حل نشده . قرار است بروند اتاق عمل با تشخیص سرطان روده! ازمون های ازمایشی و کنکور نزدیک بودو تنش خانه زیاد! بلند شدم و کتابهایم را جمع کردم و رفتم خانه ی یکی از اشناها برای سکوت بیشتر ! یک وقت ملاقات هم رفتم بیمارستان که جز پنجره با پرده ی ابیِ رنگ و رو رفته یِ کشیده شده یِ ای سی یو چیزی نصیبم نشد .برگشتم خانه. به خودم گفتم : خوب میشود . همه ی ادم ها جراحی می کنند خوب میشوند .
از بیمارستان خبر رسید باید منتقل شود به بیمارستان مرکزی ! اقای پدر می گفت : هر بار که می رویم میخواهد از بیمارستان بیاید بیرون. حیف که زخمش باز است نمیشود.
حدود ساعت 5 صبح جمعه بود.درست قبل از یکی از ازمون های 8 صبح قلمچی . زنگ زدند به اقای پدر . نمیدانم چه گفتند ولی بعد که گوشی را قطع کرد معلوم شد که رفته ،دیگر نیست!
قبول رفتن یکی از اعضای خانواده برایم راحت نبود . بهانه اوردم مراسم هم نرفتم . دیروز برای اولین بار به اصرار خودم رفتیم ارامگاهش . کسی نبود .خلوت ِخلوت... پدربزرگ تنها انجا خوابیده بود و من با این خیال که دیگر نیست...
2)
چند روزی که بین مستند هایی که دانلود کرده بودم میچرخیدم به اسم جالبی برخوردم: چاق ،کچل ،سیبیلو...
بدون اینکه موضوعش را بدانم بازش کردم . جدای موضوع جالبش ،غافلگیری های هنری خیلی خوبی داشت .(اینجا میتونید دانلودش کنید.)
داستان زندگی آرش شهبازی ، پسری که وقت های خالی اش را با بچه های مبتلا به سرطان بازی می کند . دلقک می شود . پانتومیم و نقاشی و... هرکاری می کند که لبخند روی لب بچه ها بیاید .
پدر بزرگ من نه چاق بود نه کچل بود نه سیبیلو ولی اخرین خاطره های که از او داشتم را توی این مستند پیدا کردم .
3)
مستند دیدن را تازه شروع کردم . خبری از هنر بازیگری توی قاب دوربین نیست . اکثرا خودشان اند. اگرهم نیستند به خاطر اضطراب جلوی دوربین بودن هست . صمیمت و واقعیت خاصی دارد که تا به حال پیدا نکرده بودم . تعداد زیادی مستند دانلود کردم که یکی یکی می بینم و درباره ی اون هایی که ارزش دیدن دارن می نویسم .