مرد سفید مو کمی بیشتر روی عصایش خم شد ومنتظر به دهان دکتر زل زد، دکتر عینک را روی بینی استخوانی اش صاف کرد و به جواب ازمایش ها خیره شد . نمیدانست چطور با کلمات بازی کند تا منظورش را طوری برساند که نه خودش مقصر شود نه بیمارستان. امیدوار بود خوشیِ خبری که میخواست بدهد ، اشتباهش را بپوشاند .بالاخره برگه های ازمایش را روی میزبزرگ چوبی اش گذاشت و خودکارش را بی صدا روی ان ها انداخت . دست هایش را توی هم گره کرد و به چشم های مرد سالخورده ی روبرویش خیره شد . کت و شلوار گران قیمت پیرمرد به چهره ناامید و ساکتش نمی امد . دکترنگاهی به دست های پیر مرد که روی عصایش قفل شده بود انداخت وارام و شمرده شمرده گفت:
- اقای صالحی خبر خوب اینه که شما زنده می مونید . با یه درمان ساده مشکلتون حل میشه . مشکل فقط هزینه ی درمانه که فک نکنم شما باهاش مسئله ای داشتــ....
پیرمرد گردنش را بالا اورد .چشم هایش درشت شده بود و چین و چروک پیشانی اش بیشتر شده بود .دکتر نگاهی به ابروهای گره خورده اش انداخت و خواست چیزی بگوید که پیرمرد با تحکم وسط حرف های دکتر پرید:- یه دیقه وایسا دکتر بینم ... مگه همین شخص شما نبودی که دفعه ی پیش گفتی یک ماه بیشتر برام نمونده؟
لبخند از روی لب های دکتر پرید . باخودش فکر کرده بود پیرمرد از شنیدن خبر خوشحال می شود و درمان جدید را می پذیرد و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود ولی اخم های پیر مرد و نگاه طلبکارش نشان می داد هیچ چیز طبق افکار دکتر پیش نرفته .
دکتر خودکار را بی هدف توی دست هایش گرفت و چرخاند . عینکش را مجددا صاف کرد و اب گلویش را ارام قورت داد و گفت :
- ببینید جناب صالحی ازمایشی که ازمایشگاه به اسم شما برای من ارسال کردن دراصل مال یه مریض دیگه بوده ،مشکل شما با یه درمان ساده حل میشه .
پیرمرد عصبانی، بلند شد و نوک عصایش را به سمت دکتر گرفت و داد زد :
- مرد نا حسابی میدونی چی سر من اوردی ؟ ازمایش غلط فرستادن ؟ این خراب شده مگه صاحاب نداره ؟
دکتر ناخود اگاه بلند شد و خودش را عقب کشید . پیرمرد عصازنان به سمتش حمله کرد . صندلی چرخ دار با صدای غیژ ناخوشایندی روی موزاییک های کف بیمارستان کشیده شد و کنار رفت . یک قدم مانده بود تا پیرمرد به ان طرف میز برسد که بی اختیار شروع کرد به لرزیدن . عصا از دستش افتاد و نقش زمین شد . دکتر خودش را بالای سر پیرمرد رساند و پرستار ها را صدا کرد . پیرمرد را روی تخت خواباندند و توی بخش بستری کردند . بین پرستارها پچ پچ راه افتاد . خبر تشخیص غلط و حمله ی مریض به دکتر نقل مجلس همه ی پرستار و دانشجوهای بخش شده بود . دکتر چنگی به موهایش زد و چشم هایش را بست . همه ی این چند سال اعتبارش دود شده بود . نفس عمیقی کشید و به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کرد . پیرمرد بار قبل که بستری شده بود از بیمارستان فرار کرده بود و همین بیشتر اذیتش می کرد . تقریبا مطمئن بود کسی که فرار کرده تا در بیمارستان نباشد ، از خبر اشتباهی بودن تشخیص خوشحال می شود و مشکلی پیش نمی اید ولی حالا همه چیز برعکس شده بود . گوشی موبایلش را از جیبش بیرون کشید و چک کرد و دوباره توی جیبش گذاشت . چنگی به موهایش زد و اخر سر نفس عمیقی کشید و عینک را روی بینی اش صاف کرد و با قدم های بلند نامرتب به سمت تخت پیرمرد رفت . یک حمله را رد کرده بود و معلوم بود که بار اولش نبوده . از بی دقتی پرسنل ازمایشگاه شاکی بود که باعث چنین مشکلی شده بودند . ریش های بلند پیرمرد و موهای سفیدش نشان می داد که سال های سختی را گذرانده . صحنه ی حمله ی پیرمرد دوباره یادش امد . خواست از تخت فاصله بگیرد که صدای ملتمس پیرمرد را از پشت سرش شنید . چشم هایش نیمه باز بود و ماسک اکسیژن را به زحمت برداشته بود .
- نمیشه با یه امپول هوا تمومش کنی دکتر ؟
خبری از لحن قلدرانه ی پیرمرد کت و شلوار پوش کمی قبل نبود . فقط صدای عاجزانه ی پیرمردی می امد که لباس بیمارستان پوشیده بود و از دکتر می خواست تا کاری کند که زودتر بمیرد . دکتر فکر کرد پیرمرد دیوانه شده .کسی که یک روز برای بیشتر زنده ماندن از بیمارستان فرار میکرد ، حالا می خواست که خودش را بکشد . فکر کرد معذرت خواهی سرسری ای بکند و بقیه ی کارها را به پرستار بسپرد :
- من به خاطر اشتباه پیش اومده عذر میخوام ولی شما مشکلتون راحت درمان میشه ...
- نمی فهمی دکتر . هنوز خیلی جوونی ...اصلا نمی فهمی ...اون تشخیص همه ی امید من بود ...
دکتر کنجکاو شد .چند قدم رفته را برگشت و بدون اینکه پرستار را صدا کند کمی به تخت نزدیک تر شد :
- یعنی چی ؟
- زنم....سرطان داشت . یک ماه پیش تموم کرد .
دکتر منظور پیرمرد را فهمید .از این همه وفاداری گوشه ی لبش کمی به لبخند خم شد . متاسفمی گفت و از تخت فاصله گرفت . قبل از رفتن به پرستار سپرد که برای عمل رضایت پیرمرد را بگیرد .بعد از دیدن مریض های اورژانس که برگشت ، پرستار گفت پیرمرد با رضایت خودش مرخص شده . دکتر سری تکان داد و به سمت پاویون رفت . هنوز روی صندلی ننشسته بود که گوشی اش زنگ خورد . مریض تصادفی اورده بودند . فورا خودش را به اورژانس رساند . پیرمرد با سر و صورت خونین روی تخت چرخ داری که با سرعت به سمت در اورژانس هل داده می شد خوابیده بود . سرجایش میخ شد . رزیدنت کنار گوشش مشخصات بیمار را پشت سرهم ردیف می کرد .
- مرد – پنجاه و هشت ساله –مصدوم تصادفی – ضربه شدید به سر - احتمال اسیب نخاعی-شکستگی جمجمه....
چهره ی پیرمرد غرق در خون جلوی چشم های دکترروی تخت بیمارستان رد می شد .فشارخون بیمار افت کرده بود و خونریزیش زیاد بود .چند رزیدنت دور تخت پیرمرد را گرفتند .پرستارهای اورژانس هم جمع شده بودند .به پیرمرد خون وصل کردند .چند تااز اینترن ها طوری که توی دست و پا نباشند ایستاده بودند و تلاش های بقیه را برای نجات پیرمرد نگاه می کردند . ده دقیقه نگذشته بود که نوار قلب پیرمرد ،روی نمایشگر یک خط صاف شد ...
صدای ممتد جیغ دستگاه باعث شد همه برای چند لحظه دست نگه دارند .کف اورژانس پر از خون بود . دستگاه جیغ می کشید و لکه ی خون روی روپوش یکی از رزیدنت ها بزرگ و بزرگتر می شد .
توضیحات پرستار توی گوش دکتر تکرار شد . بعد از این که شنیده بود پیرمرد خودش را مرخص کرده ، پرسیده بود بچه های پیرمرد کجایند و پرستار جواب داده بود :
- بچه نداره دکتر.با زنش زندگی می کرد که زنش هم که یه ماه پیش همینجا فوت شد . توی بخش سرطان خیلی معروفه .کل این دو سه سال که زنش تحت درمان بود همش کنارش بوده . همه ی پرستارای اون بخش میشناسنش . شنیدم هرچی مال و منال داشته بعد از چکابش زده به اسم خیریه ی بچه های سرطانی ...از اون مایه داراس که پول از پاروش میره بالا ..
حال دکتر خراب بود. حرف های پرستار مدام توی گوشش می پیچید و چهره ی خونین پیرمرد که روی تخت چشم هایش را بسته بود مدام جلوی چشم هایش می امد . به خاطر تشخیص غلطش ،پیرمرد دار و ندارش را وقف کرده بود و دست خالی از بیمارستان بیرون زده بود و خودش را انداخته بود وسط خیابان . هر طور بود جلوی دانشجو و پرستارها قدم هایش را محکم برداشت و خودش را به اتاق استراحت رساند و پشت میز مطالعه ی نامرتبی که وسایل یکی از دانشجوها رویش پهن بود ، نشست . سرش را بین دست هایش گرفت و به پیرمرد فکر کرد . می خواست به خودش بفهماند که مرگ پیرمرد به خاطر تصادف بوده نه او ، ولی کاری از دستش بر نمی امد . نگاهش افتاد به تیتر بزرگ ِمشکی ِروی برگه های یادداشت روی میز . روی یکی از برگه ها ، با فونت درشت پرینت شده بود :
« علم پزشکی اثبات کرد که شکستن دل حقیقت دارد .»
+ در وبلاگ لایت هاوس یک پست خواندم که خیلی کوتاه چند موضوع داده بود برای داستان نوشتن . یکی از این موضوعات «آمپول فرار از بیمارستان » بود . به محض خواندن ان پست این داستان در ذهنم شکل گرفت و مکتوب شد.این داستان را یک ویرایش فوری کردم و اینجا منتشر می کنم . از انجایی که تازه کارم ، تعارف نکنید و بی رحمانه نقد کنید . خوشحال میشوم که نظراتتان را برای بهتر شدنم بشنوم .
+ یکی از دانشجوهای پزشکی می گفت در مسیر پزشک شدن ، کم کم ذوق وشوق درمان زیر فشار و استرس درس ها در دانشجو می میرد . اینطوری می شود که «آقای صالحی» را بعدها «تخت صدو شانزده» صدا می کنند . ارزو می کنم هیچ وقت به این مسئله دچار نشم .