هشدار ! اگر وقت یا حوصله ی کافی برای خواندن تمام پست ندارید ، فقط قسمت های سبز رنگ را بخوانید . همه ی چیزی که باید از این پست به شما اضافه شود را با خواندن همین مطالب سبز به دست می اورید .هرچند که خواندن کامل پست پیشنهاد می شود . انتخاب باشماست .
گوگل را باز می کنم . تایپ می کنم : ALS
صفحه ی زیر باز می شود.
به گوش شما هم نا آشنا بود؟ بگذارید از زبان ویکی پدیا به گوشتان اشنایش کنم.
بیماری اسکلروز جانبی آمیوتروفیک (به انگلیسی: Amyotrophic lateral sclerosis) (به صورت مخفف: ALS) یا بیماری لو گهریگ (به انگلیسی: Lou Gehrig's Disease) یک بیماری نورونهای حرکتی یا (MND یا Motor Neuron Disease) است که موجب تخریب پیشرونده و غیرقابل ترمیم در دستگاه عصبی مرکزی (مغز و نخاع) و دستگاه عصبی محیطی میشود. اسکلروز جانبی آمیوتروفیک شایعترین بیماری نورونهای حرکتی (MND) میباشد؛ بنابراین این بیماری هم علایم نورون محرکه فوقانی و هم نشانههای نورون محرکه تحتانی را ایجاد میکند. در حقیقت در ALS نشانههای فلج مرکزی و محیطی تواماً ایجاد میشود.
این بیماری منجر به از دست رفتن تدریجی عملکرد عضلات (به ویژه عضلات مخطط) میگردد و با تضعیف ماهیچهها به تدریج فرد به فلج عمومی مبتلا میشود. بهطوریکه توانایی هرگونه حرکتی از شخص سلب خواهد شد. معمولاً مبتلایان به این بیماری مدت زمان زیادی زنده نمیمانند. اگر چه این مدت برای استیون هاوکینگ بین ۲ تا ۳ سال پیشبینی شده بود، اما او علیرغم همه مشکلات و ناراحتیها تا سالها به زندگی خود ادامه داد و برای فرارسیدن مرگ لحظهشماری نمی کرد و بعد از ۵۵ سال او را از پا درآورد. بیماران مبتلا به این بیماری معمولاً دچار ناتوانیهای حرکتی شده و ۳ تا ۵ سال پس از ابتلا به این بیماری جان خود را از دست میدهند. اگر چه ۲۰ درصد این بیماران تا ۵ سال و ۱۰ درصد آنها تا ۱۰ سال زنده خواهند ماند. در این بیماری دستگاه عصبی مرکزی و ماهیچهها به ویژه ماهیچههای دست، پا، ساعد، سر و گردن به شدت صدمه میبینند.
اگر حوصله خواندن متن ویکی پدیا را ندارید هم بگذارید خودم برایتان خلاصه کنم : بیماری استیون هاوکینگ !
اگر این را هم نمی شناسید ، اینطوری برایتان توضیح می دهم:
فرض کنید بدنتان رفته رفته فلج شود و نتوانید اعضای بدنتان را تکان دهید تا روزی که دیگر فقط حرکت پلک هایتان به عهده تان باشد و اگر به دلیل دیگری فوت نشوید ، به دلیل فلج شدن سیستم تنفسی جان به جان افرین تسلیم خواهید کرد .
ترسناک بود نه ؟ من هم بار اول همین حس را داشتم .
کتاب سه شنبه ها با موری را توی نمایشگاه کتاب ،سالی که کنکور داشتم خریدم . دنبال کتاب جمع و جور و معنوی و خوبی میگشتم که حجمش انقدر کم باشد که بشود ان را در سال کنکور خواند و هم محتوای خوبی داشته باشد . و از قضا این کتاب جلوی چشمانم پیدایش شد و چه انتخاب خوبی بود .
خلاصه داستانش این است که این کتاب داستان دیدار های میچ البوم و استادش بوده که از زمان دانشجوییش به یاد می اورده که بسیار سر و حال و شاداب و مشتاق به رقص بوده اما حالا درگیر بیماری ALSشده ولی برخلاف عموم بیمارها نه تنها از اینکه پزشک روزهای احتمالی عمرش را تخمین زده ترسان نیست بلکه با شجاعت و ایمان خاصی مرگ را جزیی از زندگی پذیرفته و زندگیش را می کند . این کتاب چیزی شبیه یک گزارش داستانیست که میچ البوم از ملاقات های واقعی با استادش که به همین بیماری دچاربوده نوشته و مکالمات را با ضبط صوت ضبط می کرده و حالا مکتوب در اورده و کتاب کرده و تحویل من و شما داده تا در این تجربه ی احساسی و منطقی شریکش باشیم .
متن روان وجذاب کتاب و گفتار های موری پیرامون مسائل مختلف مثل زندگی ، مرگ ، ازدواج ، بچه و... ان قدر جالب است که احتمالا پشت سر هم کتاب را بخوانید تا تمام شود .
این کتاب در 1997 نوشته شده و در 1999 در سال هایی که مادی گرایی و میزان پول در جامعه ارزش گزاری انسان ها را در شدیدترین حالت خودش مشخص میکرد به یک کتاب پر فروش با مضمون معنوی تبدیل شد .
گزارش ها را میچ از استادش که خودش اسمش را گذاشته مربی و در متن انگلیسی کتاب coach به همان معنای مربی است ، نوشته و کتاب این طور شروع می شود :
اخرین کلاس زندگی استاد پیر من هفته ای یک بار در منزل او
تشکیل می گردید، در کنار پنجره ای در اتاق مطالعه او، تا بتواند از آنجا
بوته کوچک بامیه را با برگ های صورتی رنگش تماشا کند. کلاس روزهای سه شنبه و
بعد از صرف صبحانه تشکیل می شد. موضوع درس ما "معنای زندگی" بود. استاد آن
چه را به تجربه می دانست، درس می داد.
نمره ای در کار نبود، اما هر هفته امتحان شفاهی داشتیم. انتظار این بود که به سوالات جواب بدهی و به سهم خود سوالاتی مطرح کنی. البته انجام دادن گهگاهی حرکات جسمانی هم بخشی از کار بود. مثلا لازم می شد که سر استاد روی بالش جا به جا شود تا در حالت راحتی قرار بگیرد، تنظیم عینک روی بینی استاد هم وظیفه ای دیگر بود. بوسیدن استاد به وقت خداحافظی اعتبار دیگری بود که به پایت نوشته می شد.
به کتابی نیاز نبود. با این حال موضوعات مختلفی مطرح می شد، موضوعاتی از قبیل عشق، کار، جامعه، خانواده، پیر شدن، بخشودن و سرانجام مرگ. آخرین درس استاد کوتاه و خلاصه بود، در حد چند کلمه.
به جای مراسم فارغ التحصیلی، مراسم تدفین او برگزار شد.
با آن که امتحان نهایی در کار نبود، قرار این شده بود که از آن چه آموخته بودی رساله ای مفصل بنویسی. حاصل کار کتابی است که می خوانید.
آخرین کلاس استاد پیر من تنها یک دانشجو داشت.
آن دانشجو من بودم.
بخش هایی از کتاب :
یک : میچ. فرهنگ و سنّت تا وقتی که رو به موت نباشی، تو را تشویق نمیکنند که در مورد اینطور مسائل، تأمل کنی.مگر وقت مردنت رسیده باشد .
ما به شدت گرفتار منیّت، خودبینی، و خودخواهی شده ایم.
شغل، خانواده، پول کافی، وام، اتومبیل جدید، تعمیر شوفاژ خراب – ما درگیر تریلیونها کار کوچولو کوچولو شده ایم، فقط برای ادامه دادن زندگی و رفتن به جلو.
ما عادت نداریم لحظه ای بایستیم، پشت سرمان را نگاه کنیم، زندگیهایمان را ببینیم و به خودمان بگوییم، همه چیز همین است؟
همه ی چیزی که من میخواهم همین است؟
آیا این وسط، چیزی گم نشده؟”
“هنوز که هنوز است خیلی از سوالات، بدون جواب صریح باقی مانده اند.
تو نمیدانی رعایت حال دیگران را بکنی یا رعایت حال خودت را، و «کودک درونت» را.
سنّتی باشی یا روشن فکر. اگر که سنّت برایت کاربرد ندارد – دنبال موفقیت بروی یا ساده گونگی. «نه» بگویی، یا «بله».
“بگذار امروز را با طرح این نظریه شروع کنیم: همه میدانند خواهند مرد، اما آن را باور ندارند.
اگر باور داشتیم، کارها را طور دیگری انجام میدادیم.”
“آماده کردن خودت برای مرگ، به حق میتواند تو را در طول زندگی ات، کاملاً درگیر زیستن بکند.”
“حقیقت این است که اگر چه گونه مردن را یاد بگیری، چگونه زیستن را نیز فرا خواهی گرفت.”
“[با مرگ]، تو از مشغلههایت دور میشوی، و روی ضروریات تمرکز میکنی.
وقتی به این ادراک میرسی که خواهی مرد، به همه ی مسایل با دید متفاوتی نگاه میکنی.”
“اگر بپذیری که هر لحظه امکان دارد بمیری – آن وقت ممکن نیست، به اندازه ی الان ات جاه طلب باشی.”
“اموری که زمان زیادی صرف شان میکنی – همه ی این کارهایی که انجام میدهی – آن قدرها هم مهم نیستند.
کمیبه معنویت بیندیش… معنویت از آن دسته اعمال لطیف حسی – نوازشی است.”
سه:
از او پرسیدم برای خودش احساس تاسف نمی کند؟
گفت: “صبح ها گاهی برای خودم عزاداری می کنم. به بدنم نگاه میکنم همانقدر
که میتوانم دستها و انگشتهایم را تکان میدهم و به آنچه که از دست داده ام
تاسف می خورم. بعد برای مرگ کند و دردناک خودم عزاداری می کنم ولی بعد تمام
می شود.”
به همین سادگی؟!
”بله، اگر لازم باشد خب گریه میکنم ولی بعد توجهم را به تمام چیزهای خوبی
که هنوز در زندگی ام هست جلب میکنم. کسانی که هنوز بدیدنم می آیند. قصه
هایی که خواهم شنید. اگر سه شنبه باشد با تو، آخر ما مردمان سه شنبه ایم.”
خواندن این کتاب خیلی دوستانه ،پیشنهاد می شود .
سه شنبه ها با موری | میچ البوم |شهرزاد ضیایی