اپیزود اول :
خانم مادر از پایین صدایم میزندو می گوید قرار است به اصرار خاله خانم برویم بیرون شهر هوایی عوض کنیم . اول تمایلی نشان نمی دهم . برنامه ام را چک میکنم و بعد میگویم باشد موردی ندارد. کی می شود دیگر از این فرصت ها گیرمان بیاید .
قرار است برویم جایی که بخاطر باران های اخیر، حسابی خاکش گِلیست ولی طبیعت نسبتا خوبی دارد . یک لباس قدیمی را از کمد بیرون می کشم که دیگر عمرش را کرده و به درد همین جاهای گِلی می خورد . ساعت مقرر که میشود خاله با ماشینش می اید دنبالمان ! اقای پدر سفارش میکند عصر جمعه است وخیابان ها بسی شلوغ . جای دوری نرویم که شلوغی خیابان ها اخر سر دردسر میشود .
اپیزود دو:
حوصله ی حرف های خاله زنکی ندارم. نه خوشم می امده نه می اید نه خواهد امد . ساعت گوشی ام را چک می کنم . از جایی که نشسته ام ناراضی ام . همیشه دست راست کنار پنجره را می پسندم . از عادات کودکیست . حالا افتاده ام وسط . خوشم نمی اید ولی فقط به خانم مادر که انجا نشسته میگویم : مامان پنجره رو یکم بکش پایین لطفا. اینجوری نمیشه فتوسنتز کرد .
کمی شیشه را پایین می کشد . راه شلوغتر از همیشه است . جاده ی بین شهریست وهرکسی با سرعت 100 به بالا میخواهد خودش رابرساند به شهر بعدی . برای رفتن به مقصدمان باید به سمت چپ بپیچیم با اینکه در لاین سمت راست حرکت می کنیم . قانون نا نوشته ی این جاده همین است. نگاه کن ، ببین از روبه رو ماشین می اید یا نه . اگر ماشین می اید بمان. اگر نه ، پایت را تا میتوانی روی گاز بفشار و اگر صحیح و سالم به ان سرجاده رسیدی خدای متعال را شکر گو و بیش از پیش عبادت کن و لبخندی به سرنوشتت بزن .
راننده مان ایستاد. ماشین ها پشت سر هم می امدند و میرفتند. یک ان که به نظر خلوت تر شد . فرمان را چرخاند که در این جاده ی طلسم شده دور بزند. به خط بین دو لاین که رسید، از پنجره بیرون را نگاه کردم و پراید قرمز رنگی که اولش دور میرسید حالا دو قدمی مان رسیده بود و بنگ!
با دستی کیفم را گرفتم و با دستی دیگر بازوی خانم مادر را کشیدم که نزدیک بود سرش بخورد به شیشه ی پنجره .
ثانیه ها برایم کش امدند مثل فیلم اهسته. نترسیده بودم . هیجان زده هم نبودم . فقط مثل یک تماشاگر که صحنه ی اهسته برایش پلی می شود برخورد ماشینی که به سمتمان می امدر را به سمت خودمان نگاه می کردم ان هم درست موقعی که برای خودم پیش می امد .
ماشین ها که متوقف شدند. حال تک تک مسافرها را پرسیدم . ضربه دیدگی پهلو و درد کتف برای انهایی که سمت راست کنار پنجره نشسته بودند عایدی ِ حادثه بود. پیاده شدیم . مردم دور تا دور ماشین ها جمع شده بودند و بعضی ها شاکی تر از خودمان بودند که تصادف کرده بودیم . ماشین ها حسابی خرج برداشته بودند . از سرنشینان ان پراید سرخ رنگ هم یک نفر زبانش بخیه لازم شده بود .بعدش هم پلیس و اورژانس و شلوغی ها !
اپیزود سه :
به عنوان همراه بیمار سوار امبولانس شدم . همکاران فوریت ها که از همین جا انصافا خسته نباشند،خیلی سریع رسیدند سر حادثه اما در مسیر چیزی که به ذهنم رسید این بود که ادم سالم هم سوار این ماشین بشود در این دست انداز های مسیر تا برسد به بیمارستان دار فانی را وداع گفته و در مرحله ی یکی مانده به اخر پرسش و پاسخ است . با این همه ، ما را رساندند به اورژانس و تا در ورودی طاقت اوردیم .
اپیزود چهار:
مصدومین را فرستادند اورژانس . یک معاینه ی سطحی و بعد خواباندن روی تخت و بعد معاینه ی پزشک و باقی ماجراها. بیمارانی که من همراهشان بودم بسی خوش سخن (شما بخوانید وراج) تشریف داشتند .مدتی که گذشت تا دکتر شیفت رسید و سونو نوشت برای بررسی محل ضربه دیده و من رفتم برای تشکیل پرونده ی بیمار تصادفی .
ظاهرا همان وقتی که رفته بوده ام . پلیس امده و چند و چون حادثه را از مصدومین پرسیده و باقی ماجرا ها .
اپیزود پنج:
سونو را که گرفتیم و زبان ان بنده ی خدا که بخیه شد و دکتر نتیجه ها را دید ، گفتند که از نظر سلامت جان مصدومین کارتان تمام است بروید سراغ سلامت ماشین ها !
ان ور ماجرا و صحبت ها و بحث ها و احیانا دعوا هایی که سر صحنه شده را من نبوده ام و ندیده ام اما از کرامات این مرحله از تصادف همین را بس که از ساعت پنج و نیم تا ده و نیم سر همین موضوع رفت و امد شد و بحث ها شد و گفت و گو ها شد که ان سرش ناپیدا .به این و ان زنگ زدن و متوسل شدن جواب نداد و اخر سر خودروهای عزیزی که یکی هنوز قسط خریدش تمام نشده بود و ان دیگری برای فروش در دیوار گذاشته شده بود ،حالا درب و داغان میروند در پارکینگ که مدتی اب خنک بخورند .
اپیزود شش :
اینجا نشسته ام و شرح انچه امروز برما رفته است را تایپ می کنم و دوست دارم هرچه سریعتر وارد کار کلینکال بشوم . به این فکر می کنم که چرا بعضی مردم بعد از ماجراهای دوست نداشتنی همه اش یک ریز می گویند ای کاش فلان و ای کاش بهمان !( خطاب به همان ها ) باور بفرمایید خودتان بودید که با عقل سلیم در ان لحظه چنین تصمیمی گرفته اید پس ای کاش گفتن و حرف زدن از چیزی که گذشته و تمام شده کار بیهوده ای بیش نیست . باید تلاش کرد که پیامدهایش بدتر نشود . ضمنا دوباره برایم تکرار شد که همیشه جوری باشم و طوری رفتار کنم که همه چیز حتی بدترین چیز ها را به من بگویند تا برایش چاره ای بجویم نه اینکه از ترس دعوا یا سرزنش از من مخفی کنند .
+فکر می کنم مدیریت بحرانم خیلی عالی تر از اون چیزی هست که فکر میکردم . اصولا احساسات در صحنه ی فوت ، تصادف ، فجایع به هر شکلی کمترین نقشی در تصمیماتم دارن و از این ویژگیم به شدت لذت می برم. همیشه اینجور مواقع بلافاصله بعد از رخ دادن اوضاع به این فکر می کنم که خب ! حالا چکار کنیم که این چیزی که اتفاق افتاده درست شود یا بدتر نشود.
مدیریت بحران شما چطور ؟ وقتی چنین اتفاقی برای شما بیفتد چه می کنید؟