کلاسم دیرشده . خیابان شلوغِ شلوغ، ذهنم را مضطرب تر می کند . دوسه تاماشین دور تا دور ماشینم پارک غیرقانونی کرده اند . ان هم میلی متری !نفس عمیقی می کشم، شاید اوضاعم بهتر شود . دور ماشین میچرخم شاید راهی برای در اوردنش پیدا شود، دریغ! یکی از ماشین ها دزد گیر دارد . سری به این ور و ان ور تکان میدهم شاید یکی از صاحبان بی دقت ماشین ها استیصال را از یک جای این خیابان شلوغ در چهره ام بخواند و بیاید ماشین بی قانونش را جابه جا کند تا به کار و زندگیم برسم . باز هم دریغ!
خودم را میرسانم کنار تایر همان ماشین دزدگیر دار و تق! ضربه ای به تایرش میزنم که جیغ ماشین هوا می رود و بعد خودبه خود خاموش میشود. چند نفر برمیگردند ماشین را نگاه می کنند و بعد راه خودشان را می روند.یک ضربه ی دیگر و صدای جیغی بلند نمی شود . دزدگیر خفه شده بود . صاحب ماشین پیدا نمی شود که نمی شود . ساعتم را نگاه می کنم. پشت میکنم به ماشین بی قانون و گوشی ام را بیرون میکشم تا بگویم دیرتر می رسم که بویی اشنا از سالها پیش به بینی ام میخورد . پرت می شوم به خاطرات هفت یا هشت سالگی و خریدهای ظهرانه از بقالی کوچه ی پشتی و بوی خوش اسمارتیز هایی که با بازکردن پلاستیکش زیر دماغم میخورد .گوشی به دست برگشتم . اقا و خانمی بودند با سوییچی که نشان میداد صاحب ماشین دزد نگیر اند. معذرت خواهی کردند و ماشین را جابه جا کردند و من به کار و زندگیم رسیدم . اما بوی خوش ادکلنی که شنیده بودم، حس شادی ای که در هفت یا هشت سالگی ام بعد از خریدن اسمارتیز ها داشتم را توی وجودم زنده کرده بود . لبخندی زدم و با حسی خوب راه خودم را رفتم ...
این داستان ، یک داستان صدرصد واقعی بود . خیلی اوقات شده که در اوج خستگی یا بی خیالی یا مشغله یک جایی رد شده ام و بویی شنیده ام و پرت شده ام به خاطراتی که قطعا امکان نداشته بدون وجود ان بو در ان لحظه به یادم بیایند و حسی که ان لحظه در ان خاطره داشته ام را دوباره بعد از تمام این سالها حس کنم.
از نظر علمی انسان موجودیست که اطلاعات از طریق شنوایی ، بویایی ، چشایی و لامسه به مغزش لینک می شوند. در اولین سالهای زندگی، نوزاد و کودکان یکی دوساله هرچه میبینند را توی دهانشان می برند . چرا؟ چون بیشترین اطلاعات از طریق چشایی وارد مغزش می شوندو باقی حس ها راندمان بالای چشایی را در ان سن ندارند . اما بعد تر وقتی بزرگ می شویم جدای از کاربرد های زیستی این حس ها ، هر انسانی با یکی از این احساس ، خاطراتش را که در اتاق تاریک ذهنش ، سال هاخاموش مانده ،بیدار میکند و دوباره به یاد می اورد . یکی با بو کردن یک بوی اشنا از سال های دور مثل عطر اسمارتیز یا صابون خاص اهدایی فلان دوست و یا با شنیدن یک اهنگ خاطره ای در اتوبوس و مسافرت به فلان جا زنده میشود یا دیدن عکس های خیلی قدیمی البوم عکستان اگر متولد قبل از دهه ی 70 هستید .
خیلی وقت پیش ها همه ی عکس های البومم را بیرون کشیدم و روی دیوار اتاقم کلاژ کردم . عکس برای دیده شدن و زنده شدن خاطرات است نه برای خاک خوردن در البوم های ته کمد ! اخر سر چیزی مایل به عکس زیر از اب در امد :
امروز برای طبیعت گردی زده بودیم به دل طبیعت . برهمگان واضح است که دوربین گوشیِ فول شارژ این مواقع یار ادم است . زیاد عکس گرفتیم . زیاد که می گویم یعنی در مقایسه با ده سال پیش که یک دوربین عکاسی فیلم خور داشتیم که باید یک فیلم 36 تایی می گذاشتی در دلش ، کادر را خوب تنظیم میکردی که مبادا یک فرصت از عکس گرفتنت هدر برود و مال باخته و عکس خوب نگرفته و هنرمند نشده یک پولی هم برای ظاهر کردن عکس ها بدهی . عکس های ان موقع را که نگاه میکنم همه ی حس های خوب و خاطرات لحظه گرفتن ان عکس ها میپرند توی ذهنم مثل بوهای خوب. اما گالری دیجیتال پر عکس و زرق و برق دارِ با کیفیتِ جیبیِ همراه ام این احساس را به من نمیدهد. حدس میزنم شاید یکی از دلایلش این باشد که محدودیتی در عکس گرفتن با گوشی ام ندارم . میتوانم بگیرم . پاک کنم . ادیت کنم . اخر سر هم عکس ها در گالری خاک بخورند تا روزی که انتقال داده شوند به حافظه ی اصلی و سال ها بعد خواسته یا ناخواسته کاملا پوشه شان حذف بشود .
قدیمی نیستم .دلبسته ی دنیای انالوگ و ضد دیجیتال نیستم . اتفاقا شیفته ی تکنولوژِی ام . اما دروغ چرا؟ دیجیتال با همه ی مزیت هایش ، رنگ و لعاب و کیفیت عالی اش ، تجربه ی احساس واقعی را برای من یکی ندارد .با این حال حاضر نیستم دیجیتال را رها کنم .
+ شاید عکس های جدیدی که با گوشی میگیرم رو هم باید چاپ کنم.
+ یک جایی خوانده ام که به همین دلیل تجدید خاطره با بوها ، بهتر است به دوست و عزیزمان عطر هدیه دهیم.
شما با عکس هایی که می گیرید چکار می کنید؟ گوشه ی گالری خاک میخورند یا پرینت می شوند؟