سپیدپوش

دست نوشته های من در عبور زمان در مسیر شناختن ...

۳۲ مطلب با موضوع «روزنوشته» ثبت شده است

گوش کن ، به چیزهایی که مردم نمیگن...

کوچیک تر که بودم وقتی توی ماشین می نشستم و از پنجره ی بیرون ، ادم ها رو تماشا می کردم ، به این فکر می کردم که این ادم با این حالت چهره ، لباس ، لحن بیان ... الان از کجا میاد ؟ شغلش چیه ؟کجا میره؟ و... هیچوقت درباره ی حدسام به کسی چیزی نمی گفتم . یا حتی دنبال درست یا غلط بودن حدس هام نبودم . یک چیزی بود بین خودم و افکارم . ماشینمان رد می شد و می رفت و هرگز ادمی که توی پیاده رو راه می رفت و  چند لحظه قبل درباره اش فکر می کردم رو نمی دیدم ولی این حدس زدن ها رو دوست داشتم . خوب که فکر می کنم به این می رسم که بخشی از انتخاب پزشکی هم به همین لذت حدس زدن برای من برمیگرده . اینکه اطلاعات رو ببینم ، بشنوم ، حس کنم ، براساسشون حدس بزنم تقریبا مثل تشخیص نوع بیماری مریض توی پزشکیه . هرچی بزرگتر شدم ، این ویژگی بیشتر بامن موند ، حدس این که الان موقعیت خوبی برای پرسیدن سوالم از دبیره ، یا حدس این که فلان اتفاق برای اون دوست افتاده، و اعتماد نسبی به این حدسا تا جای زیادی من رو جلو مینداخت . فکر میکنم ذهن انسان یه پردازشگره قویه ، اطلاعات رو از ورودی ها میگیره و براساس تجربه های مختلف احتمالات مختلف رو به عنوان نتیجه میده . فهمیدن چیزهایی که مردم نمیگن ، از حالات و رفتارشون برام جالبه . همین بود که دنبال بادی لنگوییج (body language)رفتم که یادش بگیرم. تا حدود زیادی هم یادگرفتم و بعضی جاها به کارش بردم ولی به نظرم اونقدر ها موثر نبود .

دکتر هاوس ، شرلوک هلمز ، پوآرو ، ... همه ی شخصیت هایی که نماد هوش و نبوغ اند حدس میزنند،همه ی ما روزانه برای تصمیمات کوچیک و بزرگ زندگیمون حدس میزنیم  ولی فیلم نامه نویس جوری شخصیت پردازی می کنه ورودی اطاعاتی شخصیت هارو خیلی خیلی زیاد و گسترده نشون میده و هرکدوم از این شخصیت هارو  باتجربه ی نشون میده  ،و همین میشه که حدس هاشون اغلب درست درمیاد . شاید این همون شم ّ پلیسی باشه . هرچه کهنه کار تر باشی ،احتمالا حدست درست تره!

به نظرم بعضی شغل ها که مربوط به حدس زدنه ، هرچه سالخورده تر باشی حدست درست تره ولی بعضی شغل ها بیشتر از اینکه تجربه بخواد ، نیاز به خلاقیت و نواوری و نیروی جوان داره .ممکنه کسی که این نوع شغل ها رو داره، اگر انگیزه ش رو حفظ نکنه، نمودار زندگی کاریش شبیه نمودار زنگوله ای شکل پایین بشه. با شور و هیجان شروع کنه ، خلاقیتش رو در ابتدا رو کنه و با گذر زمان تجربه کسب کنه و به اوج برسه و بعد از اون جایی برای ارایه تجربه هاش پیدا نکنه و با سالخورده تر شدن بازدهیش هم پایین تر بیاد.



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Cherry blossem

کتابها شعر میگویند ، سه خطی سه خطی ...

از کتاب خانه دوسه کتاب امانت گرفتم . صندلی عقب نشستم . چند متر بیشتر نرفته بودیم که سر چهار راه یک دفعه چراغ قرمز شد . راننده پایش را محکم کوبید روی ترمز . کتابها از دستم پرت شدند روی زمین . جالب بود . جوری افتاده بودند روی هم که اسمشان ترکیب جالبی ساخته بود :

طوفان دیگری در راه است . خدا کند توبیایی...

هردو کتاب از سیدمهدی شجاعی بودند . برایم جالب بود .انگار کشف بزرگی کرده باشم،به یکی دیگر از دوستانم گفتم . بعد از ان گاهی کتابخانه که می رفتم وقتی حوصله ام سر میرفت ، بلندمیشدم بین قفسه ها اسم کتابها را باهم جور میکردم شعر میساختم . سرگرمی خوبی بود .

بعدها که در اینترنت چند عکس مشابه دیدم . دیدم ای دل غافل ! قبل از من خیلی ها این را می دانسته اند و چه چیزها که ساخته اند ! هنوز هم دعوا سر ان است که چه کسی بار اول این کار را کرده . به هر حال فهمیدم اسمش هایکو کتاب است و محصول احتمالی خلاقیت ما ایرانی ها.

هایکو در اصل کلمه ای ژاپنیست به معنی کوتاه ترین شعر جهان که مبدعش همان چشم بادمی ها هستند و در  سه نیم خط نوشته می شود . قصه ی معرفی این نوع شعر ژاپنی دراز است ، اگر دوست دارید تخصصی تر راجع به ان بدانید اینجا و اینجا  و اینجا را بخوانید .

احتمالا شما هم بعد از خواندن این پست ،بار دیگر که به کتابخانه یا کتابفروشی رفتید ، به جور کردن اسم کتابها فکر میکنید ،اگر دانش اموزی باشید که در کتابخانه درس میخوانید هم زنگ تفریحی پنج دقیقه ای خوبی برای استراحت مغرتان بین ساعت مطالعه های بالاست .

نمونه های دیگه ای از این خلاقیت : (+)(+)(+)(+)


+ صرفا جهت احترام به قوانین کپی رایت : تصاویر از گوگل گرفته شده !

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Cherry blossem

بولت ژورنال، نجات دهنده ی قرن بیست و یک! - قسمت اول

آدم برنامه ریزی هستید یا هر چه پیش امد خوش امد ؟

معمولا وقت ادم هرچه تنگ تر باشد بیشتر سمت برنامه ریزی می رود . برنامه ریزی وقتی وارد دبیرستان سمپاد شدم برای من معنی پیدا کرد. چهارده کتاب داشتم و چهارده معلم و هر کدام ساز خودشان را میزدند . دبیرستانمان تازه تاسیس بود و ما دومین ورودی بودیم و همه ی توقعات بالا بود .

اول دبیرستان که بودم یادم هست یک روز ساعت اول امتحان هندسه داشتیم ، معلم زیست هم کوتاه نیامده بود و ساعت دوم، سه فصل سنگین را امتحان گرفت . ساعت سوم امتحان شیمی داشتیم. هرکس ورقه  امتحان شیمی را تحویل می داد ،می امد طبقه ی پایین و با بچه های  کلاس(ب) امتحان جغرافیا می داد . ساعت اخر هم امتحان مطالعات دادیم . بچه هایی که کلاس زبان خارج از مدرسه داشتند باید بلافاصله بعد از مدرسه می رفتند کلاس و مظلوم ترین موجود این داستان کسی بود که علاوه بر همه ی این ها فردا ازمون قلمچی داشت و شنبه هم ازمون پیشرفت تحصیلی . 7 امتحان سنگین در سه روز (!)ظلمی بود علیه بشریت .ان روز دانش اموزی میدیدی که از طبقه ی بالا اشک می ریخت و وارد کلاس بعد میشد برای امتحان بعد . دانش اموز دیگری که سعی میکرد وجه اش را حفظ کند و بی خیال نمره های ناجوانمردانه ای که قرار بود بیایند امتحانات را بی سر و صدا تمام کند و برود و ...

ولی هرچه بود درس عبرتی شد که برنامه ریزی را یاد بگیریم . برای کلاس لیستی درست کردیم که با مهر شخص مدیر(نشان میتی کومان!) هیچ معلمی حق امتحان گذاشتن در روزی که معلم دیگر گذاشته بود نداشت . قانون برای ماه اول و دوم خوب بود اما بعد رها شد ولی تا اخرین سال تحصیلی مان، بیشتر از دو امتحان و چند کوییز دو سه سوالی  چیز بیشتری نداشتین .

دفتر برنامه ریزی انجا معنی پیدا کرد . دفتر قلمچی برای یک دانش اموز بد نبود . دوسه سالی با ان سر کردم . سال اخر که از چیدمان دفتر تایپ شده قلمچی خسته شده بودم خودم در سالنامه ام کارهای مورد نظر و ساعت مطالعه و تست و فصل های خوانده و نخوانده ام را یادداشت میکردم . بعد از دبیرستان ، شرطی شده بودم . نیاز به سامان کارهایم بازهم من را سمت دفتربرنامه ریزی با ورژن غیر تحصیلی می کشاند .

پلنر های رنگی رنگی (+) بد نبودند . یک پلنر از انتشارات حوض نقره هم داشتم که اتفاقی خریده بودمش . پاپکو را ندیده ام .(+)ساده بود و تمیز. ولی دنبال چیز خاصی تری میگشتم .خودم توی دفتری خیلی ساده با یک خودکار ستون های لازم و کادر های لازمم را کشیدم و مدتی با ان سر کردم . بعدها فهمیدم ، بولت ژورنال اسم باکلاس چیزیست که ساخته ام . اگر وقتم باز باشد و حال حوصله داشته باشم ، دفترهای بولت ژورنالم میشود چیزی شبیه زیر :


( عکس از صفحات مربوط به دی ماه )

اگر نه ، به همان خودکار و دفتر خالی و کادرهای دستی قناعت میکنم . چون هدف بولت ژورنال مدیریت وقت است نه وقت کشی !

بولت ژورنال گزارش زنده ی زندگی شماست که به شما خط میدهد و زندگیتان را منظم می کند . اگر جایی از وجودتان حس می کند نیاز به نظم بیشتری دارید بولت ژورنال را (چه به صورت دستی چه اماده) امتحان کنید .

در پست دوم مربوط به بولت ژورنال، درباره ی پر کردن هر کدام از این صفحات می نویسم .

ویدیو های اموزشی خوبی برای ساخت بولت ژورنال در گوگل پیدا می شود. کافیست سرچ کنید : بولت ژورنال

ّتصویر بقیه صفحات : (+)(+)(+)



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Cherry blossem

اورژانس از چشم همراه بیمار!

اپیزود اول :

خانم مادر از پایین صدایم میزندو می گوید قرار است به اصرار خاله  خانم برویم بیرون شهر هوایی عوض کنیم . اول تمایلی نشان نمی دهم . برنامه ام را چک میکنم و بعد میگویم باشد موردی ندارد. کی می شود دیگر از این فرصت ها گیرمان بیاید .

قرار است برویم جایی که بخاطر باران های اخیر، حسابی خاکش گِلیست ولی طبیعت نسبتا خوبی دارد . یک لباس قدیمی را از کمد بیرون می کشم که دیگر عمرش را کرده و به درد همین جاهای گِلی می خورد . ساعت مقرر که میشود خاله با ماشینش می اید دنبالمان ! اقای پدر سفارش میکند عصر جمعه است وخیابان ها بسی شلوغ . جای دوری نرویم که شلوغی خیابان ها اخر سر دردسر میشود .


اپیزود دو:

حوصله ی حرف های خاله زنکی ندارم. نه خوشم می امده نه می اید نه خواهد امد . ساعت گوشی ام را چک می کنم . از جایی که نشسته ام ناراضی ام . همیشه دست راست کنار پنجره را می پسندم . از عادات کودکیست . حالا افتاده ام وسط . خوشم نمی اید ولی فقط به خانم مادر که انجا نشسته میگویم : مامان پنجره رو یکم بکش پایین لطفا. اینجوری نمیشه فتوسنتز کرد .

کمی شیشه را پایین می کشد . راه شلوغتر از همیشه است . جاده ی بین شهریست وهرکسی با سرعت 100 به بالا میخواهد خودش رابرساند به شهر بعدی . برای رفتن به مقصدمان باید به سمت چپ بپیچیم با اینکه در لاین سمت راست حرکت می کنیم . قانون نا نوشته ی این جاده همین است. نگاه کن ، ببین از روبه رو ماشین می اید یا نه . اگر ماشین می اید بمان. اگر نه ، پایت را تا میتوانی روی گاز بفشار و اگر صحیح و سالم به ان سرجاده رسیدی خدای متعال را شکر گو و بیش از پیش عبادت کن و لبخندی به سرنوشتت بزن .

راننده مان ایستاد. ماشین ها پشت سر هم می امدند و میرفتند. یک ان که به نظر خلوت تر شد . فرمان را چرخاند که در این جاده ی طلسم شده دور بزند. به خط بین دو لاین که رسید، از پنجره بیرون را نگاه کردم و پراید قرمز رنگی که اولش دور میرسید حالا دو قدمی مان رسیده بود و بنگ!

با دستی کیفم را گرفتم و با دستی دیگر بازوی خانم مادر را کشیدم که نزدیک بود سرش بخورد به شیشه ی پنجره .

ثانیه ها برایم کش امدند مثل فیلم اهسته. نترسیده بودم . هیجان زده هم نبودم . فقط مثل یک تماشاگر که صحنه ی اهسته برایش پلی می شود برخورد ماشینی که به سمتمان می امدر را به سمت خودمان نگاه می کردم ان هم درست موقعی که برای خودم پیش می امد .

ماشین ها که متوقف شدند. حال تک تک مسافرها را پرسیدم . ضربه دیدگی پهلو  و درد کتف برای انهایی که سمت راست کنار پنجره نشسته بودند عایدی ِ حادثه بود. پیاده شدیم . مردم دور تا دور ماشین ها جمع شده بودند و بعضی ها شاکی تر از خودمان بودند که تصادف کرده بودیم . ماشین ها حسابی خرج برداشته بودند . از سرنشینان ان پراید سرخ رنگ هم یک نفر زبانش بخیه لازم شده بود .بعدش هم پلیس و اورژانس و شلوغی ها !

 اپیزود سه :

 به عنوان همراه بیمار سوار امبولانس شدم . همکاران فوریت ها که از همین جا انصافا خسته نباشند،خیلی سریع رسیدند سر حادثه اما در مسیر چیزی که به ذهنم رسید این بود که ادم سالم هم سوار این ماشین بشود در این دست انداز های مسیر تا برسد به بیمارستان دار فانی را وداع گفته و در مرحله ی یکی مانده به اخر پرسش و پاسخ است . با این همه ، ما را رساندند به اورژانس و تا در ورودی طاقت اوردیم .


اپیزود چهار:

مصدومین را فرستادند اورژانس . یک معاینه ی سطحی و بعد خواباندن روی تخت و بعد معاینه ی پزشک و باقی ماجراها. بیمارانی که من همراهشان بودم بسی خوش سخن (شما بخوانید وراج) تشریف داشتند .مدتی که گذشت تا دکتر شیفت رسید و سونو نوشت برای بررسی محل ضربه دیده و من رفتم برای تشکیل پرونده ی بیمار تصادفی .

ظاهرا همان وقتی که رفته بوده ام . پلیس امده و چند و چون حادثه را از مصدومین پرسیده و باقی ماجرا ها .


اپیزود پنج:

سونو را که گرفتیم و زبان ان بنده ی خدا که بخیه شد و دکتر نتیجه ها را دید ، گفتند که از نظر سلامت جان مصدومین کارتان تمام است بروید سراغ سلامت ماشین ها !

ان ور ماجرا و صحبت ها و بحث ها و احیانا دعوا هایی که سر صحنه شده را من نبوده ام و ندیده ام اما از کرامات این مرحله از تصادف همین را بس که از ساعت پنج و نیم تا ده و نیم سر همین موضوع رفت و امد شد و بحث ها شد و گفت و گو ها شد که ان سرش ناپیدا .به این و ان زنگ زدن و متوسل شدن جواب نداد و اخر سر خودروهای عزیزی که یکی هنوز قسط خریدش تمام نشده بود و ان دیگری برای فروش در دیوار گذاشته شده بود ،حالا درب و داغان میروند در پارکینگ که مدتی اب خنک بخورند .



اپیزود شش :


اینجا نشسته ام و شرح انچه امروز برما رفته است را تایپ می کنم و دوست دارم هرچه سریعتر وارد کار کلینکال بشوم . به این فکر می کنم که چرا بعضی مردم بعد از ماجراهای دوست نداشتنی همه اش یک ریز می گویند ای کاش فلان و ای کاش بهمان !( خطاب به همان ها ) باور بفرمایید خودتان بودید که با عقل سلیم در ان لحظه چنین تصمیمی گرفته اید پس ای کاش گفتن و حرف زدن از چیزی که گذشته و تمام شده کار بیهوده ای بیش نیست . باید تلاش کرد که پیامدهایش بدتر نشود . ضمنا دوباره برایم تکرار شد که  همیشه جوری باشم و طوری رفتار کنم که همه چیز حتی بدترین چیز ها را به من بگویند تا برایش چاره ای بجویم نه اینکه از ترس دعوا یا سرزنش از من مخفی کنند .



+فکر می کنم مدیریت بحرانم خیلی عالی تر از اون چیزی هست که فکر میکردم . اصولا احساسات در صحنه ی فوت ، تصادف ، فجایع به هر شکلی کمترین نقشی در تصمیماتم دارن و از این ویژگیم به شدت لذت می برم. همیشه اینجور مواقع بلافاصله بعد از رخ دادن اوضاع به این فکر می کنم که خب ! حالا چکار کنیم که این چیزی که اتفاق افتاده درست شود یا بدتر نشود.

مدیریت بحران شما چطور ؟ وقتی چنین اتفاقی برای شما بیفتد چه می کنید؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Cherry blossem

خانم محترم پیاده شو ! آقای محترم خدمات به شما تعلق نمی گیرد !شما عناصر نامطلوبید .

دبیرها در سیستم اموزش و پرورش امتیاز بندی میشوند . هر سال فرمی دستشان میدهند و با توجه به ساعات ضمن خدمت و مقاله و پژوهش و غیره گروهشان تغییر میکند و این تغییر گروه و افزایش امتیاز مزیت هایی برایشان دارد مثلا ممکن است موقع انتقالی گرفتن یا تقسیم بندی ساعات مدارس الویت را بدهند به کسی که امتیاز بیشتری دارد . البته این امتیاز ها محدودیت هایی دارد مثلا به بالاترین گروه ممکن که برسند دیگر جای پیشرفتی نیست و تا زمان بازنشستگی همان است که بود . بعضی مشاغل دیگر هم چنین چیزی دارند .مثلا مدرک اشخاص (دیپلم و لیسانس و فوق لیسانس و...) تاثیر برحقوقشان دارد .اطلاع دقیقی از گروه بندی بقیه مشاغل ندارم ولی چیزی که مد نظرم هست ایده ی امتیاز و رتبه بندی ادم هاست .

خیلی وقت پیش ها به این فکر می کردم که مثلا کسی که به بقیه کمک میکند. چراغ راهنمایی و قانون را رعایت میکند. کارش را درست انجام می دهد و حتی گاهی بیشتر از وظیفه اش بدون چشمداشت کار میکند با ادم بی قانون و اشوبگر و زیر کار درو باید برابر باشد ؟
یا مثلا در یک تصمیم گیری مهم رای افراد متخصص و اگاه باید با بقیه ی افراد غیر متخصص  یکی باشد ؟ اگر نه ،خب این عدم برابری را می رساند و تمایز بین انسانها و اگر بله ، پس دموکراسی چه ؟ حقوق برابر چه ؟

نوشتن این پست برمیگردد به یک پست در وبلاگ دوستی درباره ی یک پژوهش بی ربط به این ماجرا در چین و تیتر خبری ِ با ربطی به این موضوع  که می گوید : در کشور چین سیستم رتبه بندی به شهروندان اجرایی شده!
دوستان میگویند یک اپیزود سریال بلک میرور هم درباره ی این ماجراست که البته من ندیده ام پس نظری درباره اش نمی دهم . ولی چین ِ خبرساز برای پایش رفتاری شهروندانش از تکنولوژی تشخیص چهره و احساسات در خیابان های شهر استفاده کرده تا بررسی سوابق جنایی اهداکنندگان اسپرم به خانواده های نابارور و این بار هم سیستم رتبه بندی به شهروندان !
یعنی شما هرچه ادم بهتری باشید و کارخوب کنید و عالی باشید امتیاز بیشتری از هموطنانتان میگیرید و چیزهای خوب خوب نصیبتان میشود و بالعکس اگر بد رفتار باشید و ویژگی های بد ان وقت شما امتیاز کمتری دارید و از یک سری حقوق محروم می شوید .
این وسط یک ابهام وجود دارد . که خب اگر قرار است هم شهری ها امتیاز بدهند ان وقت تفاوت در سلیقه ها چه می شود و احساساتی مثل حسادت در این رای گیری و امتیاز دادن باعث نمی شود که حقیقت امتیاز دهی سالم نباشد ؟ مشت تاحدودی نشانه ی خروار است. همین لایک های اینستاگرام نشان نمی دهند که مردم گاهی اوقات دلقک ها را بزرگ می کنند ؟ و اگر قرار است یک قانونی را دولت تصویب کند و براساس ان امتیاز بدهد خب این امتیاز دهی اصلا درست است ؟ و بر چه مبنایی ؟
از این ها گذشته ، مثلا اگر مبنای امتیاز را 100 فرض کنیم . به ادم هایی که بالا 90 امتیاز هستند اینترنت نامحدود و پرسرعت بدهیم و وام بی بهره و بلیط فرست کلاس هواپیما با قیمت ارزان تر و خانه های بهتر و حق ثبت نام در مدارس بهتر و...   . به ادم های بالا ی 80 یک سری مزایای کمتر و رفته رفته پایین بیایم . ان وقت خانمی با 10 امتیاز سوار تاکسی میشود . راننده میپرسد : امتیازتان چقدر است ؟ بعد از جواب دادن، راننده با لحنی که سعی می کند محترمانه باشد ، می گوید : خانم محترم پیاده شو ! زیر فلان امتیاز را سوار نمی کنیم برایمان بد می شود. یا همین داستان را در جاهای دیگر و در سایر سرویس ها و خدمات تصور کنید .

اینکه مردم برای جمع کردن امتیاز دست به کارهای خوبی بزنند که در حالت عادی اگر این سیستم نبود نمی زدند . خوب است یا بد؟ انگار این سیستم ،یک جور سیستم پاداش خطاست که پس از چندبار تنبیه شخص،  اختیاری اجباری ایجاد می کند برای کار خوب انجام دادن.



آن طور که سایت ایندیپندنت گزارش داده، دولت پکن جزئیات طرح جدید را این هفته منتشر کرده است. هدف این است که از جابجایی منظم و آسان «عناصر نامطلوب» تا حد امکان پیشگیری شود.

در طی ماه می، چین ۱۱ میلیون را از سفر با هواپیما و ۴٫۲۵ میلیون نفر را از سفر با قطارهای سریع، محروم کرد. از سوی دیگر البته آنهایی که خدماتی مثل کار داوطلبانه یا اهدای خون انجام داده بودند، مورد تشویق قرار گرفتند.

هنوز نه دامنه کارهایی که امتیاز منفی در بر دارند و نه گستره تنبیهات مشخص نیست. گفته می‌شود که کارهایی مثل پخش کردن خبرهای کاذب یا حتی خرید انبوه بازی‌های ویدئویی امتیاز منفی دارد و تنبیه‌ها هم چیزهای متفاوتی را شامل می‌شود: کاهش سرعت اینترنت – محدود کردن دسترسی به مدارس خوب برای اشخاص متخلف یا فرزندان آنها، محروم کردن آدم‌ها از اختیار کردن مشاغل خاص یا رفتن به برخی از هتل‌های لوکس و حتی حق نگهداری از حیوانات خانگی!

برگرفته شده از سایت فارسی یک پزشک



ادم یاد هفت فرمان در کتاب قلعه ی حیوانات می افتد که پس از پیروزی انقلاب حیوانات، یک قانون اساسی معروف به «هفت فرمان» بر روی دیوار مزرعه نوشته می‌شود که شامل بندهای زیر است:
  • همه آنها که روی دوپا راه می‌روند دشمن هستند.
  • همه آنها که چهارپا یا بالدار هستند، دوستند.
  • هیچ حیوانی حق پوشیدن لباس را ندارد.
  • هیچ حیوانی حق خوابیدن در تخت را ندارد.
  • هیچ حیوانی حق نوشیدن الکل را ندارد.
  • هیچ حیوانی حق کشتن حیوان دیگری را ندارد.
  • همهٔ حیوانات با هم برابرند.

در طول داستان، مشخص می‌شود که همه «هفت فرمان»، به مرور زمان، با تحریف و تغییر مواجه می‌شود و در اواخر داستان تمام شش فرمان اول از روی دیوار پاک شده و جمله هفتم نیز به صورت زیر تحریف می‌شود:

«همهٔ حیوانات باهم برابرند، اما بعضی برابرترند».

حالا فرض کنید ، قوانینی وضع شوند که در راستای منافع وضع کننده ی ان باشد . ان وقت این امتیاز بندی به ضررسایرین و به سود وضع کننده های قوانین می شود .و اغلب ادم ها به دسته های سفید و سیاه تقسیم بندی می شوند و نه خاکستری و بین این دوتا!
از سمت دیگر یک تفاوت بین ادم های نسبتا خوب( حال یا واقعی یا متظاهر ) و ادم های نسبتا بد ( یا واقعا قانون گریز و خطا کار یا بی توجه به عرف و سنت ها ولی نه لزوما مجرم و گناهکار )مشخص می شود و هرکس تسهیلات ویژه گروه خودش را می گیرد اما بر چه مبنایی و به تشخیص چه کسی؟


این مسئله نه به صورت تکنولوژی و امتیاز دادن ولی به صورت عادی از قدیم تا همین لحظه در همه ی جوامع بوده و هست .اما لایک و دیسلایک کردن ادم ها در زندگی روزمره و امتیاز دادن به ان ها به این شدت کمی عجیب است و طرحیست که گوشه هایش می لنگد

به نظر شما سود و ضرر امتیاز بندی شهروندان چیه ؟ اینکه هر نفر شماره ی شهروندی ای داشته باشه و سوابقش مشخص باشه خوبه یا نه ؟
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Cherry blossem

شرح ماوقع نودو هفت نودو هفت و چرا نباید نژاد پرست فرهنگی باشیم ؟

1

آقای راهنما

شهری که در آن زندگی می کنم از دار دنیا دو کتاب فروشی دارد و دست کم سه تا کتاب خانه ی نقلی و سالی یکی دوبار هم نمایشگاه کتاب که توهین نباشد همان کتاب های ته مانده ی سال قبلشان را می اورند میگذارند برای فروش کنار یکی دوتا کتاب پر فروش سال ان هم اگر خیلی بخواهند به روز باشند . یکی از کتاب فروشی ها مقصودش کاملا همان ازمون کذایی سراسری ورودی دانشگاه هاست و کتاب دیگری ندارد .ناگفته نماند که صاحبش یکی از بهترین و با سوادترین معلم هایم است و دوران دبیرستان اکثرا یا در ان کتاب فروشی بودم یا مدرسه یا خانه ولاغیر ! داستان کتاب کمک درسی و کنکور ، همان داستان عرضه و تقاضاست که انقدر داستان درازیست که در بحث ما جا ندارد اما اصل ماجرا این است که امروز برای پیدا کردن کتابی به همان کتابفروشی نیمه غیر درسی (!)رفتم تا کتابی را پیدا کنم . از بین سیل دبیرستانی ها و پدر مادر هایی که در فضای کوچک بین قفسه ی کتابها دنبال دفتر حل تمرین و کاج و کلاغ سیاه و ... بودند که به سلامت رد شدم و خودم را به قفسه ی کتاب ها رساندم دیدم یک اقایی در حال راهنمایی و معرفی چنتا کتاب به چند نفر است . اولش فکر کردم که شاید مشتری مهربان و برون گرا و  کتابخوانیست که حین خرید خودش به راهنمایی بقیه مشتری ها می پردازد اما بعد که به سمت من امد و گفت چه ژانری میخوانید متوجه شدم که نه ، مثل اینکه بالاخره تک کتابفروشی شهر ماهم یک فروشنده ی کار بلد اورده برای مغازه اش . سر انتخاب کتاب بحث کرده ایم . هر چه پیشنهاد می کرد اکثرا خوانده بودم . دوتا کتاب معرفی کرد که نخوانده بودم و انصافا خوشمان امد که به محتوای کتابها مسلط بود . مترجم و نویسنده ها را میشناخت . کتاب زبان اصلی خوانده بود . همین شد که اعتماد کردم و بدون زمینه ی قبلی یکی از پیشنهاداتش را خریدم .فروشنده ی قبلی که تماما سرش توی گوشی بود و هرچه میپرسیدی می گفت : باشه باشه !

(خانم فروشنده ی اسبق، هرکجا هستید سرتان سلامت باشد ولی رسم کتاب فروش، باشه باشه گفت ان هم دریغ از یک نگاه خالی به صورت خریدار نیست .حداقل اسم چند نویسنده و کتاب مشهور را بلد باشید . حساب کتاب فروشی  از سوپرمارکت و مزون و بوتیک جداست . جنس مشتری شما فرق دارد .متاسفانه سرتان هم انقدر شلوغ نیست که بگوییم از فرط جواب دادن به مشتری و جنس نشان دادن بهشان خسته شده اید و این داستان ها .)

کتاب قوی سیاه نسیم طالب را میخواستم که ظاهرا چیزی درباره اش نمی دانست .آقای راهنما لبخندی زد و گفت : فعلا وسع کتابفروشی در همین حد است .

این ماجرای نبود کتابها بارهای بار قبلتر هم برایم اتفاق افتاده . از سفارش دادن خوشم نمی اید . صبر رسیدنش را ندارم و اخر سر این میشود که ادم دست از پا درازتر برمیگردد خانه و خیره به خلاصه و تعریفات ِبقیه ی رفقای کتابخوانش منتظر فرصتی می ماند که برود شهر محل دانشگاهش و بین کتابفروشی ها بگردد و هرچه دلش خواست بخرد .

به امید روزی که کتابفروشی شهرمان همه چیز دار بشود !


2

 نژاد پرستی فرهنگی یا فرهنگی که نان و اب نمیشود؟

یک جایی هست توی شهرمان نزدیک ارامگاه شهدای گمنام که توصیف دقیقش میشود: بزرگتر از دکه نه دقیقا مغازه کمی شبیه چادر ، که کتابهای دست دوم همه جوری تویش پیدا میشد. از کتاب درسی و غیردرسی دبیرستان تا رمان کلاسیک و مدرن و روانشناسی کودکی و کتابهای دانشجویان پزشکی دیروز و جراحان و فوق تخصصان امروز تا قران کریم و نهج البلاغه و دعا و مفاتیح .

یکی از سرگرمی های من این بود که میرفتیم لای این کتابها ، بازشان میکردم . کتابهای دست دوم را نگاه میکردم . بین کتابها فیش صرافی سال 70 یا 80 پیدا میشد . عکس پیدا میشد . امضا پیدا میشد . نسخه پیدا میشد و صفحه ی اول بعضیشان مثل درد نامه بود . صاحب هایشان از خستگی هایشان نوشته بودند. از ارزوهایشان. تاریخ تمام کردن ان کتابها . تاریخ امتحانهایشان و ...

بعضی کتابها هدیه بودند و یادداشت تبریک داشتند . لای کتاب فیزیولوژِی ای که همانجا خریدم ، فیش صرافی ای بود مال سال 78 به نام یک نفر که سفر کرده بود به اسپانیا و پول چینج کرده بود . اولش یادداشت تبریک بلند بالایی نوشته بود که انگار دوستی این کتاب را به مناسب قبولی صاحبش در رشته ی پزشکی به او هدیه داده بود . از سر کنجکاوی اسم صاحب فیش را در حضرت گوگل سرچ کردم و واعجبا ! پزشک مسن، به نام و متخصص جراحی عمومی ای و فلوی پیوند کلیه یا کبد ( دقیق یادم نیست!) بود در یکی از بیمارستان های به نام شیراز !

امروز هم برای همین لذت کشف خاطرات بین کتابهای دست دوم به همان جا رفتم اما  دریک اقدام نژاد پرستانه جز کتاب های مذهبی و تعدادی هم روانشناسی کودک و موفقیت و زنان و مردان و چن کتاب رنگ و رو رفته ی تعبیر خواب و ...بقیه ی کتاب ها راجمع کرده بودند به جایشان شیشه های ابلیمو و ابغوره و گلاب و عرقیات گذاشته بودند . ظاهرا کتابفروشی پول اجاره ی این الونک را در نیاورده بود ،صاحبش متوصل به عرقیات فروشی شده بود .

غمی در دلمان نشست که ان سرش ناپیدا ..!

(+ هموطن عزیزم باور بفرمایید روانشناسی موفقیت دروغی جذاب بیش نیست . حال شما را خودتان فقط می توانید خوب کنید . یک غذای خیلی خیلی خوشمزه ، یک لباس جدید برای عشاق مد ، یک دفتر برنامه ریزی زیبا یا یک کتاب خوب برای کسی مثل من ، یک کیف یا کفش جدید یا هر چیز ارزان و حال خوب کنی اگر اهل پول خرج کردنید و اگر نه ، صدای موج های دریا یا سکوت کویر یا هرچیزی در شهرتان که حالتان را خوب می کند دارو تر از کتاب های روانشناسی موفقیت شما را درمان می کند.

+بر اساس سخنرانی دکتر حسینی در دانشگاه اصفهان ، پرفروشترین کتابهای ملت کتاب نخوان ایران ، روانشناسی موفقیت است و کمک درسی ها . چرا ؟ چون به تعبیر دکتر ، امید می فروشند نه کتاب ! امید قبولی در رشته ی خوب. امید پول زیاد در اوردن. امید زندگی سراسر شادی و موفقیت و...

حواسمان به بازاریابی های ناشران و ادمهای پشت هر ماجرا باشد.)


3

نود هفت ، نودوهفت ، تاریخ تولد لاکچریِ احتمالی ...


جلسه ی اخر کلاس خوشنویسی بود و استاد که میخواست امضا بزند، پرسید امروز چندم است ؟

دوستی پرید جلو و بامزه گفت : نود و هفت ،نود وهفت!

ناخود آگاه یادم افتاد به جریان وقت زایمان و تولد لاکچری (!)

شنیده بودم بعضی خانواده ها برای با کلاس بودن تاریخ تولد فرزند دلبندشان در روز 97/7/7 و96/6/6 چه خون دلها که نخورده اند و چه تلاش ها که نکرده اند .گویا ما که تاریخ تولدمان رند نیست بی کلاسیم و نفهم و سه نقطه و بقیه که تاریخ تولدشان رند است با کلاس و فهمیده و با شعور و نخبه!

(باشد که خداوند درهای بخشایش خویش رابرماگشوده وهمگان رستگار شویم.)


4

رفقا شما خاطرات منید

انسان اصولا موجودیست اجتماعی ، حتی اگر مثل  من درونگرا باشید و اغلب اوقات عاشق سکوت و تاحدودی تنهایی بازهم ایزوله شدن برایتان سخت خواهد بود . همانطور که برای من کمی مشکل بود . سالی که پشت کنکور بودم ، من بودم و اتاق مطالعه و میزو کتابهایم و پنجره ای به خیابان که جریان زندگی را به وضوح نشان می داد . خیلی بد نمی گذشت اتفاقا بیشتر اوقات دوست داشتنی بود اما نیاز به موجود زنده ی دیگری که ساکت و مودب کنار من بشیند و مزاحم درس خواندنم نشود کاملا احساس می شد . همان اول سال یک بنت قنسول و یک گل سنگ خریدم و تعدادی سدوم کوچولو... رفقای گرمابه و گلستانم شده بودند . مریض میشدند برایشان دارو میخریدم. ابشان میدادم .روی بنت قنسول که حساس به نور بود و نور دورگی داشت مرتبا پلاستیک سیاه میکشیدم و خلاصه حسابی برای مراقبتشان مایه میگذاشتم . رفقا نامردی نکردندو تا خودِ کنکور تاب اوردند اما بعدش گرما رنگ از رخ بنت قنسولم برد وگل سنگ هم خشک شد . بگونیای عزیزم هم تا گلدانش عوض شد جان داد .

امروز رفتم گل فروشی و با دیدن گل سنگ و بنت قنسول های شاد و قبراق یادم به درس خواندن های کنکورم افتاد. همان اساسنامه ی علمی شرطی سازی خاطرات و اشیا برایم تکرار شد . لبخندی زدم و دو نوع بگونیا و یک بنت قنسول و یک پیچک اپارتمانی خریدم که رفقای امسالم باشند .

5

از تیغ جراحی جان به در برده و کارگران حواس پرت مجتمع درمانی


در خیابان منتهی به یکی از جدیدترین کلینیک ها قدم میزدم که صدای امبولانس و اتش نشانی و بوق ماشین های مانده در ترافیک بلند شد.

بعدا تر خبر رسید که اسانسور را میخواسته اند تعمیر کنند خبر نداده اند ، اخطاری چیزی نزده اند. پیرمردی که برای چک اب پس از عملش به مطب یکی از دکتر ها مراجعه کرده بود . سوار اسانسور میشود. اسانسور خراب هم بین راه درش باز میشود و پیرمرد نگون بخت پرت میشود و بااینکه از عمل جان سالم به در برده بود از سقوط ازاد جان سالم به در نمی برد .

( با اینکه نمیشناسمشان اما روحش در ارامش صبر فزون نصیب خانواده اش  )

کاش سهل انگاری که به گرفتن جان یک هموطن ختم شود نکنیم!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Cherry blossem

چرا وب مینویسم ؟ یا به زبان خوش چرا با اینستا مخالفم؟

اگر بخواهیم چند دلیل بیاورم که چرا با وجود سرانه ی پایین مطالعه ی کشورمان و مردمی که حال ندارند زیر نویس خبری یک شبکه ی خبر یا دو بیت شعر از شاعران کشور یا یک کتاب بیست سی صفحه ای بخوانند  چه برسد به نوشته های من بی تجربه ی بی اسم و رسم و غیر سلبریتی (!) بازهم با اعتماد به نفس می نویسم این است :

اولین تجربه های نوشتن من برمیگردد به سال نامه ای که از دایی جان وقتی دبستانی بودم هدیه گرفتم . ان وقت ها کرم کتاب بیش فعالی بودم و نمیدانم برایتان پیش امده یانه اما ان سال نامه ی جلد تخته ای سرخ رنگ با برگه های سفید نیمه مقوایی به طرز عجیبی برای نوشتن وسوسه برانگیز بود . داستانم را درباره ی زندگی خانواده ژیراگو در جزیره شروع کردم و گاهی اوقات پرنسس نویسی هم میکردم اما اصل نوشتن برمیگردد به کلاس های انشای بخوانیم و بنویسم های دبستان و بعدتر ها دوره ی راهنمایی. بار اول ودوم متهم به کپی نویسی شدم . معلم کلاسمان از اول تا اخر خواندن انشایم مثل مجرم های تحت التعقیبی که یک بار در خیابان می بینی اما یادت نمی اید کجا دیده ای ( خیلی اکشن شد نه ؟)  زیر چشمی نگاهم می کرد .اخر سر پرسید : خودت نوشتی ؟ من هم که از همان اوایل بچه ی مستقلی بودم جواب دادم: اره .خودتون گفتید خودمون بنویسیم . رگه های تعجب برای چند ثانیه توی صورت معلم پیدا شد و بعدها که فی البداهه چند مطلب در جاهای مختلف خواندم و نوشتم و جایزه بردم برهمگان اثبات شد که کار خودم بوده و هست . دبیرستانی که شدم نثر ادبی نویسی ام خوب بود .بلند شدن و متن خواندنم توی کلاس برای عده ای که معلم کلاس سردسته شان بود جذاب بود و برای برخی نادوستان ناراحت کننده . چند مسابقه ی کشوری نثر ادبی نویسی و داستان و... هم شرکت کردم و تا مرحله ی کشوری رفتم اما از تمام این ها جالبتر بلاگفا بود که از دوران راهنمایی من را مجذوب خودش کرده بود. هرچند که وب نویسی ان هم با اینترنت دیال اپ سه چهار بار در ماه چیز جالبی نمی شود اما به هرحال  من برای تمرین پست گذاری اولین بار یک مطلب از یک جایی کپی پیست کردم . بعدها چند شعر و غیره میگذاشتم اما همیشه یک جای ذهنم می گفت اوضاع درست نیست . یک جای کار می لنگید چون مطالب از من نبودند و محتوا تولید شده نبود . شروع کردم به نوشتن نثر ادبی و شعر و متن به قلم خودم در ان وبلاگ در وبلاگ های دیگر کامنت میگذاشتیم که بیا من را ببین و...

مدتی که گذشت درس مدرسه و کلاس های ورزش و... باعث شد نوشتن برایم کمرنگ شودوبلاگ هم متروکه رها شود. با روی کار امدن شبکه های اجتماعی و همگانی شدن اینترنت شاید فکر می کردم که نیاز به وبلاگ نویسی کمتر بشود اما در تلگرام و واتس اپ با همان هایی که همیشه می دیدمشان صحبت می کردم فقط نظرات عده ای شان به جای ان که از این گوش وارد شود و از ان گوش دربرود حالا مکتوب شده بود و ازار دهنده تر . اینستاگرام را از همان اولِ اول هم دوست نداشتم عکس میخواست و من ادم عکس نبودم . کامنت های خوب بود و زیبا بود و خوشگله ( و ان هایی که دوست ندارم بگویم) که پای پست های بقیه میگذاشتندمرا راضی نمی کرد . اینستا موجودی وقت گیر بود که دربرنامه ی من جا نداشت بعد از کنکور به علت وفور وقتی که داشتم به خاطر خواندن یک پست ضروری دوستی اینستا نصب کردم و سه پست بیشتر نگذاشته بودم که فهمیدم اینجا جای من نیست .من دنبال جایی بودم که بشود مطلب خوب خواند کامنت اموزنده گرفت. وقت و هزینه سایت زدن را نداشتم از وبلاگ هم همان شعر ومتن و روزمره نویسی در ذهن بود البته همیشه وبلاگ دانشجوهای پزشکی و داستانهایشان را میخواندم همان موقع ها بود که با وبلاگ وب نوشته های یک جراح اشناشدم  که نوشته های دکتر حمید احمدی بودند و هستند(+) . دکترپیوسته از سال 88 نوشته بود تا همین حالا و این برای منِ خانه به دوش جالب بود . مدت ها بعد یک جایی کتابی دیدم با نام حمید احمدی بعد گفتم نکند این همان وبلاگ نویس باشد . حدسم درست از اب درامد . بعدها باخودم فکر کردم اگر ان وبلاگ نبود واقعا من صاحب این اثر را میشناختم؟قطعا خیر.یاحتی تجربه های زیادی لای نوشته های جسته و گریخته ی دانشجوها یاد گرفتم .این ها همه از صدقه سری وب خوانی بود ولی ماجرا را از سر دیگرش که دنبال کنیم این میشود که باید یک نفری باشد بنویسید که یک نفر دیگر بخواند و این شد که نوشتن وب را شروع کردم . با همه ی این داستان ها وبلاگ جایی است که ادمهایی با فکر مشابه از دریچه ی گوگل به سمت هم هدایت میشوند . وقت می گذارند ادرسی در مرورگر تایپ میکند و صبر می کنند تا بالا بیاید و بعد متنی ناپخته ناشی از بی تجربگی ولی با وقت و حوصله نوشته شده از یک بلاگر(مثل من!) یا شاید خوب و مغز پخت شده ( مثل عده ای از بلاگرها) را میخوانند.  این خواننده ها قطعا به هزاران هزار فالوور لایک کوب ِ شبکه های اجتماعی می ارزند .


شما چرا وب می نویسید ؟

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Cherry blossem

از کتابهای نیمه تموم کتابخونه ات خجالت نکش !

ایده نوشتن این پست برمیگرده به احساس گناهی که از تموم نکردن تعدادی کتاب داشتم و کامنتی که اتفاقی توی وبلاگ یه دوست در همین باره گذاشتم و مقاله ای که خیلی اتفاقی تر دیدم .


1

یکی ازدیالوگهای سریال مورد علاقه ام در یکی از سکانس هاش این بود که:

- ببین طبق اخرین تحقیقات اگر جهان رو 100 % فرض کنیم تمام اونچه که از ابتدا تا به حال انسان ها مکتوب و مستند کردن 4% اش رو تشکیل میده . میدونی یعنی چی والتر؟ یعنی 96 %جهان تاریک و مبهمه .


+ جالبتر اونجاست که ادمایی با ای کیو معمولی فقط یک درصدش رو میدونن و من با بالاترین ایکیو سه و نیم درصدش احتمالا از اونجایی که تو توی گروهمون از همه ایکیوت کمتره یک و نیم درصدشو بیشتر نفهمی !


(سریال بینهایت زیبای اسکورپین -قطعا درباره اش یه پست جدا خواهم نوشت- )


2

اولین کتابی که نتونستم تمامش کنم کتاب بابا گوریو اثر بالزاک بود تاقبل از این کتاب معتقد بودم هرکتابی رو که شروع میکنی باید تا انتها خوند.هربار کتاب را برمی داشتم تا یک جایی میخواندم و دور بعد دست و دلم به سمت خواندنش نمی رفت ان قدر از ماجرا میگذشت که داستان کتاب یادم می رفت و دوباره عذاب وجدان تمام نکردن کتاب باعث میشد سراغ کتابِ ناتمام گوشه ی کتابخانه برم و روز از نو روزی از نو...

بعد از گذشت هفت یا هشت سال هنوز بابا گوریو را تمام نکرده ام اما چیزی که یادگرفتم این بود که همه ی کتاب ها را نباید تمام کرد .


3

با وجود دنیای دیجیتال ذهن ما توی اینستاگرام و واتس اپ و تلگرام تمرین خواندن مطالب کوتاه کرده و حالا خواندن کتابهای بلند ان هم ان تعدادی که به مذاق ما خوش نمی اید کار راحتی نیست . تازه زمان کوتاهی که برای زندگی و مطالعه داریم هم مضاف بر دلایل بالا میشود .


4

گوگل را که برای جواب سوالم زیر و رو کردم دیدم که به ! انگار این مشکل منِ تنها نیست و حتی تحقیقات اماری هم روی این موضوع شده . ترجمه ی فارسی و خیلی خلاصه شده یکی از مقاله ها که شاید به درد شما هم بخورد این است :

به عقیده دکتر ویلیام افراد با دو نوع تیپ شخصیتی A و B در این زمینه وجود دارند . تیپ شخصیتی اول که رقابت رو دوست دارن و با سیستم پاداش و مجازات اکثر کارهاشون رو انجام میدن احتمال بیشتری داره که دچار این مشکل بشن و شاید دلیلش این باشه که وقتی برای خوندن و تموم کردن یک کتاب تشویق یا تنبیهی وجود نداره ، چه دلیلی داره که اگر خوششون نمیاد اون کتاب رو تموم کنن ؟

و تیب شخصیتی B احتمالا سراغ کتابی که از قبل میدونن تمومش نمی کنن نمیرن . و این فقط درباره ی کتاب خوندن صدق نمی کنه.

قسمت دوم مقاله ی دکتر ویلیام درباره ی این صحبت می کنه که یکی دیگه از عوامل مربوط به این موضوع فشار اجتماعیه که باعث میشه کلاب ها یا انجمن های مطالعه ی کتاب طرفدار داشته باشن چراکه شما رو مجبور به بحث و صحبت می کنه و شما برای بحث نیازمند اگاهی و درنهایت مطالعه کتابید .

(+)


5

به انجمن های سوال و جواب غیر تخصصی که سر زدم هم جواب های جالبی گرفتم :

سوال کسی که پرسیده بود این بود :من از بچگی خوره ی کتاب بودم و کتابهای سطح بالاتر از خودم رو میخوندم اما با شروع دبیرستان فقط اونچه که برای کلاس ادبیاتم لازم بود رو می رسیدم به خاطر کمبود زمان بخونم و حالا که وارد کالج شدم با این که میخوام برگردم به همون دوران کتابخوانیم اما نمی تونم هیچ کتابی رو کامل بخونم و تموم کنم و از این موضوع ناراحتم .

جوابهای مختلفی که به این سوال داده بودن :

1- برگرد و دوباره چندتا از فیلم و کتابهای خیلی قدیمی ای که میخوندی رو ببین و بخون تا حس و علاقه ات رو به یاد بیاری

2-عضو کلاب کتاب ها شو ( توی ایران بهشون میگیم انجمن های کتاب یا جلسه های کتابخوانی و...)

3-کتابهای صوتی رو گوش کن ( منم این کارو امتحان کردم و جواب داده )

4-کتابهای کوتاه رو بخون و برای خودت مشخص کن که سریعتر تمومش کنی

5- لپ تاپ و گوشیت رو مدیریت کن . مثلا قبل ازخواب رو بزار برای کتاب و اصلا طرف تکنولوژی نرو توی این مواقع

جوابهای زیادتری هم هست که اگه مشتاقید اینجا (+) رو بخونید .


6

اما چیزی که هست اینه که شخصیت شما هر طور که هست از ناتمام گذاشتن کتابها عذاب وجدان نداشته باشید. روزانه تعداد زیادی کتاب و محتوا تولید میشه و انسان قاعدتا فقط بخشی از این محتوا رو میتونه با توجه به زمانش بخونه .پس کتابهای غیر داستان رو میشه مثل روزنامه، گزینشی خوند کتابهارو ورق زد و اونجا که لازمه رو با دقت بیشتروعمیق تر خوند و از اونجا که لازم نیست گذشت .


7

کتاب های نخوانده ی کتاب خانه تان رو بیشتر از خوانده ها دوست داشته باشید .چرا که به شما هشدار میدن که چقدر چیزهای زیادی در دنیا وجود داره که ازش بی خبرید .

"از: نمیدانم چه کسی "



این مقاله ی انگلیسی(+) و این مقاله ی فارسی (+) از سایت سیزدهم همین مسئله رو بررسی کردن که خوندنشون خالی از لطف نیست .

 شما چطور؟ کتاب نیمه تمومی دارید که نتونستین تمومش کنین ؟ کتابی بوده که به زور تموم کنید ؟ چرا؟


۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Cherry blossem

دوست شما واقعا دوست شماست ؟


1

بعد از گوش دادن به یکی از فایل های TED radio چیز جالبی یاد گرفتم که فکر می کنم توی یکی از کامنت های متمم هم درباره اش خونده بودم . مطلب فایل بررسی این بود که چرا مردم ژاپن و چین و اسکاندیناوی نسبت به امریکا و انگلیس تمایل بیشتری به پس اندازه دارند؟

ازمایشی که درباره ی زبان شناسی این مناطق انجام داده بودند نشون میداد که گرامر زبانی این مناطق شبیه همن و اینده در گرامر زبانی اونها کمتر وجود داره ولی در زبان انگلیسی تاکید و جداسازی اینده بسیار شدیده و وقتی زمان حال و اینده در گرامر از هم دور باشند مغز ناخود اگاه فکر می کنه اینده در یک زبان خیلی دور و غیر قابل دسترسه و همین باعث نوع تفاوت در رفتار این مردم میشه


2


این روز ها دقیقا مرز خاصی بین کلمات دوست ، رفیق، همکلاسی ، هم اتاقی و ... نیست . توی پیام ها و چت ها همه یا دوستند یا رفیق و همین باعث میشه انتظارات متفاوت باشه .البته هم اتاقی شما قطعا ممکنه که دوست صمیمی شما هم باشه یاهمکلاسی شما دوست شما هم باشه  و در این صورت استفاده از واژه ی دوست کاملا به جا هست اما اگر نه...

ببینید مسئله بیشتر اینه که انسانها موجودات اجتماعی ای هستن که علاوه بر خانواده اشون که جایگاه هر شخص به طور واضح توش مشخصه با یک سری دیگه از افراد هم روزانه برخورد می کنن .عده ای از افراد دوستن عده ای همکار عده ای اشنا و ... که برای هرکدوم از این افراد مقداری تایم روزانه باید صرف بشه .

حالا اگر جایگاه هر کدوم از این افراد هم مثل خانواده به طور مشخص معلوم باشه که خیلی هم عالی اما اگر نباشه فرد دچار مشکل میشه مثلا مقدار تایمی که برای یک همکلاسی (بدون پیشوند یا پسوند) باید صرف بشه با یک دوست صمیمی خیلی متفاوته و همینطور یک سری درخواست هایی که اگر دوست صمیمی شما از شما بکنه احتمالا پاسخ بله میگیره تا اینکه یک اشنای دور ...

( همین جاهاست که میگین از در اشنا و دوست ها وارد بشید )

همه چیز بسته به رده بندی افراد از نظر زبانی در ذهن شخص داره حتی در بین ارتباطات دیگه هم همین مشخصه. رفتاری که کسی در ذهنش با تقسیم بندی رفیق ، دوست ، همکلاسی ، دوست اجتماعی ، جی اف،  یا بی اف ، همسر داره با کسی که یک سری از این هارو تعریفی در ذهنش نداره خیلی خیلی متفاوته و باید برای استفاده از یک سری کلمات تازه وارد که ناشی از تحول فرهنگی هست خیلی دقت کرد .

حتی نیاز انسان ها از این جلوتر میره و برای بعضی واژه ها زیر واژه هم درست کردن مثلا وقتی میگیم : دوست

دوست معمولی داریم و دوست صمیمی که باز هم مقدار وقت و هزینه و ... که با این دو نفر میکنیم به طور کامل متفاوته و سخت ترین بخش ماجرا ندونستن دقیق این واژه ها واستفاده ی غلط از اونه

مثلا وقتی شما با شخصی کاملا جدید برخورد میکنید و بعد از چند دقیقه بدون هیچ شناختی شمارو رفیق خطاب می کنه، اینجا یه تعارض به وجود میاد و اون اینکه شما نمیدونید که حالا این شخص در دایره رفقای شما داره ودرست باید همونطور که برای رفقا تون وقت صرف می کنید برای این شخص هم وقت صرف کنید یا خیر. خیلی از این کلمات به واسطه صمیمی تر شدن نزدیک تر شدن یا عدم پتانسیل زبانمون به خاطر فقر واژه هاش استفاده میشه اما چه بهتر که واقعا از واژه هایی استفاده کنیم که واقعا منظورمون با تعریفش مطابقت داره.


با این تفاسیر دوست شما واقعا دوست شماست ؟ 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Cherry blossem

داوطلبین عزیز...



داوطلبین عزیز با نام و یاد خداوند متعال شروع کنید ...

این جمله مشترکی است که در یک روز خاص سال راس ساعت 8 صبح در تمام حوزه های کنکور ایران هر سال گفته می شود .
این مستند نه چندان بلند داستان داوطلبی است که کنکور داده و رتبه ی دلخواهش را نیاورده .نمیخواهد به دانشگاه برود اما خانواده اش اصرار دارند که انتخاب رشته کنند ...


این پدیده چیز تازه ای در سمپاد ما نبود . اتفاقا از همان سال اول دبیرستان هم شروع شد . توی کلاسمان چند نفر هنرمند عالی داشتیم که مجبور شدند تجربی بشینند . یکی عاشق سینما یکی عاشق نقاشی یکی عکاسی ...
ازبین سال بالایی هایمان هم میشد این مدل ادم ها را پیدا کرد . یکی عاشق گریمور شدن و گرافیک بود شب با رویای اینکه چطور هنرش را روی کفش هایش پیاده کند می خوابید و صبح در دفتر مدیر توبیخ میشد که ورقه ی امتحان زیست جای طرح کشیدن نیست. یکی دیگر شان عشق پرواز بود .اول و اخرش می گفت خلبانی. مدرسه مان رشته ی ریاضی نداشت اگر هم داشت یکصدا می گفتند : فقظ و فقط تجربی !
از بین همکلاسی هایمان تک و توک با جرئت پیدا شد که بروند پی علاقه شان حتی اگر به این قیمت باشد که دیگر اتیکت سمپادی را نداشته باشند . یکی از بچه ها برای رشته ی ریاضی رفت مدرسه ی دیگر و یکی هم رفت و برگشت و باز رفت .
این داستان همان جا تمام نشد .انتخاب رشته در ابعادی کمی بزرگتر نیز همان بود . دوستی دنبال هنر در بین کد رشته های دفترچه انتخاب رشته ی تجربی می گشت و هزاران چیز دیگر شبیه این .



# ارزش گذاری غلط و نامتعادل شغل ها و بولد کردن قسمت های خوب و خوش هر شغل باعث شده که خانواده ها هرکاری برای رسیدن به مدینه ی فاضله ای که در ذهن خودشون و بچه هاشون ساختن بکنن .

# این مستند رو از اینجا میتونید دانلود کنید .

# مافیای کنکور و سیستم اموزش ضعیف داستان تازه ای نیست ولی صحبت های اقای حسینی تا حدودی تامل برانگیزه .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Cherry blossem