سپیدپوش

دست نوشته های من در عبور زمان در مسیر شناختن ...

برای sama0_0

فرستنده : cherry blossem 

گیرنده : sama0_0

تاریخ ارسال : ۱۳/ ۴ /۹۸

متن : 

همیشه و حتی الان اینطور فک میکردم ک ادمایی که تعداد زیادی دوست دارن و دور و ورشون شلوغه موقعی که لازمه روی خیلی از اطرافیانشون که باهاش بگو بخند داشتن نمی تونن حساب کنن ... به خاطر همینم که شده همیشه دنبال یکی دو نفر بودم ک بشه روشون حساب کرد و هرچند سخت بود ولی شد! تیوری این بود : خوش شانس باشی پیدا میکنی ، نباشی هم خب نثل این همه ادم دیگه که همچین کسایی ندارن تو زندگیشون ... یکی به این امار اضافه بشه یا کم تفاوت چندانی نداره ! وب نداری که از وبت بنویسم و غیره ولی حصورت خوش شانسیمه ! 

تولدت رو یادم بود ، قصدم بود این نامه یه جورایی کادوی تولدت بشه که خب اون تایم نشد! به شدت برات ارزوهای خوب دارم . میدونم که توی شغلت بسیار ادم موفقی میشی! دیدم ک میگم و اینکه اشنایی باهات خیلی برام جالب بود .. وقتی اسم اشنایی میارم منطورم تایمایی ک اسم و فامیل همدیگه رو میدونستیم و سلام احوال داشتیم نیست بلکه از ی جایی به بعده ...دیگه اینکه از کتاب و فیلم جدید چ خبر؟ اوضاع رو به راهه؟ 

دوستدار تو _ چری بلاسم ♡

+ پ.ن : قصد دارم برای خواننده های وبم اینجا نامه بنویسم ! یه ایده ای که یه روز همینجوری توی کلاس ادبیات دانشگاه توی مبحث نامه نویسی زد به سرم ! 

+ پ.ن ۲: نوشتن این نامه عملا یه جور ب چالش کشیدن خودمه چون دارم چیزایی رو مینویسم که نمیدونم کیا این متن رو میخونن و چه برداشتی میکنن ... بخوام بهتر تحلیلش کنم ، از کسی که داستاناشو به هیچکس دیگه نمیداد ک بخونن به ادمی رسیدم که در انظار عمومی نامه مینویسه😂

+این سری پستا ممکنه غلط املایی ، سبک خاص نوشتن چه دستوری چه املایی داشته باشن و من نمیخوام هیچ تلاشی برای اصلاحشون بکنم .. مثل یه نامه ی واقعی که ممکنه این اشتباهات رو داشته باشه ... 

۱۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
Cherry blossem

شرح حال سیستم ِ مفلوک حاضری بزن !

بخونید : دانشجوی پزشکی ! 

چه تصویری تو ذهنتون اومد؟ دختر یا پسری با روپوش سفید و عینک احتمالا گوشی پزشکی به دوش یا کتاب به دست که مرتب میره و میاد و سر کلاسا با دقت گوش میده و شاید دنبال سرچ و ریسرچه ... به مریض ها با دقت میرسه و ...

اگه تا اینجای تصوراتتون رو درست حدس زدم باید بگم همینجا وایسید ! واقعیت امر یه ادمه که صبح با توجه به مسافتش از کلاس درس تایم بیدار شدنش رو تنظیم میکنه و تا جایی که بتونه کلاسای بی ربط به رشته اش رو میپیچونه و عبارت " حاضری منم بزن !" ورد زبونشه ...

خیلی با تصوراتتون فرق داشت نه؟ علتش؟ 
واضحه که پزشک ماهری بودن در امر "علم محض پزشکی "  هیچ ارتباطی به تشخیص تعداد تشبیه در ابیات حافظ یا تاریخ تحلیلی نداره . پس عدم حضور توی این کلاسا به این معنی نیست که طرف در اینده پزشک بدی میشه .. حتی تعدادی از کلاسای اختصاصی هم همینه ! پزشکی رشته ایه که خودت باید بخونی ، تجربه کنی ، بپرسی ! نه اینکه بهت درس بدن و عکس این فرایند طی بشه ! 
و اما فرایند تدریس توی دانشگاه اینه که ، حدودا یه ربع بعد از تایمی که قرار بوده کلاس تشکیل بشه استاد وارد کلاس میشه ، دانشجوهایی که همگی اومدن حاضریشونو بزنن و برن،  سرجاهاشون میشینن . میز استاد در کسری از ثانیه پر از گوشی موبایل میشه که قراره ویس استاد رو ضبط کنن.. نیم ساعت ابتدایی کلاس هم دانشجو حرفای استاد رو میفهمه و هم استاد تا حدودی حرف های دانشجو رو ... نمودار این درک متقابل تا اولین رستی که استاد میده با شیب وحشتناکی به صورت نزولیه ... بعد از رست و حضور غیاب ..رفتنی ها از کلاس اروم اروم خارج میشن ... و موندنی ها هم به سختی خودشون رو نگه میدارن که جلوی وجدانشون شرمنده نباشن ...
خلاصه که دانشگاه میریم حاضری بزنیم ! وگرنه همون ویس ها رو بعد از کلاس باز گوش میدیم و جزوه شون میرسه دست ادم ...

نمیدونم نواریون تا حالا به گوشتون خورده یا نه اما با استناد به وبلاگ اقای قربانی ظاهرا بنیان گذارش ورودی پزشکی سالهای ۷۰ دانشگاه شیراز بودن که با واکمن های قدیمیشون چون از رفرنس خوندن خسته بودن ، صدای استاد رو ضلط میکردن و یک نفر مینوشته و دست ب دست پخش میکردن ... سیستم فعلی ما فقط اپدیت شده ی همین روشه ...
توضیحات دقیقش رو میسپارم به شما و اقای قربانی : 

نواریون نامی است که عده‌ای که ورودی‌های دهه‌ی هفتادِ پزشکی (شاید هم اواخر شصت) در شیراز بودند، رواج دادند.

آن‌ها، با آن ضبط صوت‌های قدیمی که نوار می‌خورد، صدای استاد را ضبط می‌کردند و هر دفعه، گروهی مسئولیت پیاده کردن صدای استاد را روی کاغذ، به عهده می‌گرفت.

جزوه‌ی نوشته شده را به تعداد تکثیر می‌کردند و بین همه پخش می‌کردند.

این سنت، هم‌چنان پابرجاست. فقط نحوه‌ی ضبط کردن صدای استاد تغییر کرده است.

 

خاطره‌ای مربوط:

اولین جلسه‌ی کلاس ما با استاد ثاقب بود. ایشان داشت داستان اختراع دستگاه‌های ventilator را توضیح می‌داد. ادامه داد که در مواقع بحران و سختی، ما خلاق می‌شویم. و بعد لعنتی به نواریون فرستاد و گفت:

نواریون وقتی به وجود آمد که ما فکر کردیم پزشکی خواندن یک بحران است!

و این اتفاق از همان اواخر دهه‌ی ۶۰ یا اوایل دهه‌ی ۷۰، رقم خورد.

ولی آیا واقعا این‌گونه است؟

پزشکی خواندن یک بحران است؟


** اگر بعد از این غیبت کبری من هنوز هم هستید و اینجارو میخونید ، خوشحال میشم کامنتی ازتون بخونم ... حاضریتونو بزنید و برید !


۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Cherry blossem

متری شیش و نیم

دیروز دقیقا بلافاصله بعد از امتحان جنین شناسی ، خیلی بی برنامه تصمیم‌گرفتیم که برویم سینما ! قبل از هرچیز بگویم که اگر خانه ی خودمان باشد  وبساط لپ تاپ یا ال سی دی جور باشد .. هزار بار ترجیح میدهم تنهایی بنشینم و راحت و با ارامش فیلم رو با هر سرعتی که خودم دوست دارم ببینم اما سینما دقیقا یک محیطیست خلاف چیزی که من دوست دارم.  تنها مزیت سینما برای من صفحه ی بزرگ‌ش و تماشای فیلم درحال اکرانه ! با همه‌ی این ها نمی شود نقد را ول کرد و نسیه را چسبید ! پروسه ی اول ماجرا ، راضی کردن رفقا به هفت روش سامورایی برای دیدن فیلم متری ۶ و نیم بود به جای "ماه پیشونی "و "تگزاس " و این رقم فیلم ها ! 


بلیط گرفتیم و یک جایی ان وسط ها نزدیک به پرده نشستیم ، پچ پچ های اطراف را که فاکتور بگیریم _ هرچند که در کم کردن لذت فیلم دیدن بی تاثیر نبودند _ می رسیم به خودِ متری شیش و نیم ! 


اصولا اینطور است که وقتی به به و چه چه درباره ی یک چیز میشنوم توقعم از ان چیز میرود بالا و بعد اگر واقعا هم خوب باشد ، کمتر از انتظارم جلوه میکند و بالعکس ! تعریف متری شیش و نیم را از همان اوایل اکرانش شنیدم .. کپشن های مختلف ، نقد و تحلیل های جور واجور ... و همین بیشتر کنجکاوم میکرد .


یکجایی قبلا خواندم که ، اگر میخوای یک چیز یا یک کس حسابی معروف شود دو راه بیشتر نیست : یا کاملا به طور سفت و سخت ممنوعش کن ..( مثل یکی از فیلمها ک تقریبا در اکثر کشورها به علت خشونت زیادممنوع شد ولی بعداز مدت کمی  کسی نبود که ان را ندیده باشد ...اگه حافظم درست یاری کنه اسم فیلم پرتقال خونی یا چیزی شبیه همین ها بود .) 


دوم اینکه انقدر از خوبی هایش بگو ک مردم‌کنجکاو بشوند بروند ببیند که واقعا تعریف ها درست بوده یا نه !


باز هم‌میگم که نظر یک عدد دانشجوی کم سن و سالِ بی خبر از همه‌جا و بدون هیچ تخصصی توی رشته های هنر و فیلمسازی شاید خیلی معتبر نباشد (که نیست!) ولی حداقل ممکن است به درد یکی شبیه خودم بخورد . شما دینطور فرض بگیرید یک گزارش کار است بعد از دیدن فیلم که وظیفه خودم‌میبینم به ان یک واکنشی نشان بدهم ...


و اما‌متری شیش و نیم‌؛ 


شروع تقریبا متوسطی داشت ...منتطر بودم که ببینم چه میشود . (در پرانتز بگویم که من اکثر سلبریتی ها را نمیشناسم و جایی لازم بشود با همان نقش توی فیلمشان صدایشان میزنم!) موضوع فیلم که یک موضوع همه گیر بود ... فضای تاریک و نورپردازی تیره فیلم که دقیقا حس نا امیدی و ناخوشایندی که لازم بود رو به ببیننده میداد از همون اول توجهمو جلب کرد ... چند سکانس فیلم، پیراهن  ابی اقای مامور و ناصر خاکزاد و فضای تماما خاکستری پس زمینه باعث شد به این فکر کنم که همه چیز را که بگذارم‌کنار .. به هیچ پیشینیه ای که فکر نکنم .. این ها هردویشان دوتا ادم‌معمولی معمولی اند که جفتشان ابی پوشیده اند .. مساوات! 


 ( علاقه ی من به رنگ ابی توی توجه به این مورد بی تاثیر نبوده!) بخشی از دیالوگهای فیلم را دوست داشتم و مدام برایم تکرار می شوند .. البته یک جاهایی قشنگ حس مصنوعی بودن مکالمه بین شخصیت ها را میکردم ..در کتاب هایی که برای نویسندگی میخواندم اسم این را گذاشته بودند : چپاندن یک سری حرف در دهان کسی که اندازه ی این صحبتها نیست یا به عبارت بهتر فیلمنامه نویس میخواسته یک جای فیلم این حرفا زده بشود و ببینده اینها را بشنود .. دیگر نیامده ببیند این حرف ها اصلا  به این شخصیت میخورد یانه ! اصلا جای این حرفا اینجاست؟ 


( البته من در حد و قواره ی ایراد گرفتن نیستم . نه تخصصش را دارم‌نه توانش را ...و این نطرات صرفا حسی بود که موقع دیدن فیلم داشتم...) 


یک چیزی که بارها گفته ام نحوه ی ادای دیالوگهاست ، بازیگری را دوست دارم‌که وقتی دیالوگ‌میگوید ، حس نکنم جلوی دوربین ایستاده و صرفا چون برایش نوشته اند که اینها را بگو ، بگوید ... مثل یک جوری روخوانی ِ نپخته‌ی دبستانی _ توصیف بهتری پیدا نکردم_ که همه مان‌یک بارشنیده ایم‌. دیالوگهای اقای مامور خیلی جاها همین حس را به من میداد ...



همه ی بازیگر هایی که میشناسم از تعداد انگشت های دست کمترند ولی نوید محمد زاده یکی از انهاییست که میشناسم ... بازی اش را دوست دارم‌... انگار ساخته شده که این دیالوگها را بگوید . حالا از نظر حرفه ی بازیگری در کجای جدول قرار دارد را نمیدانم ولی بازی خوبش در نقش ناصر خاکزاد یادم‌میماند ...


کل فیلم بیشتر برایم مثل یک روایت تکه تکه به نظر می امد ...بعضی جوانب را گذاشته بودند فقط برای اینکه لایه های مختلف شخصیتی  ناصر خاکزاد مشخص شود .. مثل بچه دزدی و برادر و خواهر زاده های ناصر خاک زاد و نامزدش و ... 


احتمالا قرار بوده ابعاد مختلف شخصیتی ناصر خاکزاد در ارتباط با اینها مشخص شود ولی برای من به شخصه بیشتر مبهم شد ... 


یک‌گوشه ای از گیس وگیس کشی های کادر اداری پلیس هم هرجای فیلم میشود دید .که به نظرم نمایشش خیلی خوب بود ‌و فصا را از ان چیزی ک بود هم واقعی تر میکرد .


از متری شیش و نیم احتمالا خاطره ی خوبی برایم‌میماند... هرچند که توقعم بیشتر از اینها بود ..





۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Cherry blossem

شرح ما وقع ۹۸ و همه ی انچه که ننوشتم!

شرح ماوقع ۹۸‌و همه ی انچه که ننوشتم !

یک : اقا حبیب ! 

از اتوبوس که پیاده شدم ، خانم مادر کوله پشتی را از دستم گرفت ... همه ی چیزی که دررحوصله ی نوشتن با موبایل درباره ی ماجرا هست اینه که : خانم مادر فراموش کرد کوله پشتی را موقع پیاده شدن از ماشین بردارد و یک نفر پیدا شده که طعمه ی خوبی دیده و کوله را برداشته و دِ برو که رفتیم‌...

حالا هی ما دوربین به دوربین  چک کردیم و پلاک ماشین را پیدا کردیم و اسم و فامیل و نام پدر اقا دزده را ! ولی دریغ از یک نفر که پیدا بشود و برود دنبال اقا حبیب که بپرسد : اصلا شما اجازه گرفتی که کوله پشتی ۳۰_۴۰ میلیون تومنی را برداری؟ 

برایتان از جملات جذابی که طی این ماجراها شنیدم نگویم که حسابی از جایی که زندگی میکنید ،نا امید میشوید ...

خلاصه که اقا حبیب ! بعید میدانم اینجا را بخوانی چون کتابهای توی کیف را ریخته بودی بیرون و بقیه چیز ها را برداشته بودی و مشخصا از کاغذیجات و نوشتاریجات خوشت نمی اید اما اگر خواندی بگویم که دم شما گرم ! چطور بعد از اِن تا سرقت منزل و ماشین و کوله پشتی هنوز گیر نیفتادی؟ رمز موفقیتت چیست؟ راستی دکمه ی "پ" لپ تاپم گیر دارد ، کار کردن با ان یک جور لِم خاصی دارد ... حواست به دکمه ی اینترش هم باشد ، تا یکجایی بیشتر نباید فشارش بدهی ! 

به قول دوستی : شما روی کره ی زمین زندگی میکنید ،‌درمانی برایش وجود ندارد !

دو : دانشگاه ، استاد و حضورغیاب 

از اول راهنمایی تا همین الان هنوز حکمت خواندن بعضی درسها را نفهمیده ام و احتمالا هم نخواهم فهمید ... ولی قبلا تر ها فکر میکردم  که  برای اینکه یک نفر در حرفه ی خودش متخصص بشود ، این همه نگاه ریز و جزئی به بقیه ی چیزها را نیاز ندارد مگر اینکه پای علاقه وسط باشد که ان هم داستانش جداست ...

داستان بعضی کلاس های ماهم همینه ! برنامه را میبینی و اسم فلان کلاس یا استاد که به چشمت میخوره اولین چیزی که به ان فک میکنی اینه که دوباره این کلاس :/

بعد هم‌فکر میکنی که بسپاری به چه کسی که برایت حاضری بزند که بعدا برایش جبران کنی و ابدا از اینکه سر فلان کلاس نرفته ای عذاب وجدان نداشته باشی که هیچ تازه خوشحال باشی و به خودت هم افتخار کنی ! 

دبیر ادبیات دبیرستانم میگفت : به عنوان معلم ، استاد ، حتی یک نفر که جلوی یک جمعیت ایستادم و چیزی میگم وای به حال‌من که دانش اموز یا دانشجویی از اینکه کلاسمو پیچونده به خودش افتخار کنه ! 

(پ.ن: این دبیرمون تنها دبیری بود که بعضی از بچه ها که کل روز مدرسه رو پیچونده بودن فقط برای تایم کلاس اون به خودشون مشقت میدادن و از دیوار و پنجره و ... خووشون یه جور میرسوندن سر کلاسش )

خلاصه اینکه استاد ِحضور_ غیابی نباشیم !

سه : رمضان ...ماه مهربانی خدا!

یک لحظه تو رفتی سر بام و بیایی               از دفتر رهبر خبر امد رمضان است 


در این ماه همه مهربان میشوند الا سلف دانشگاه ! به رمضان که میرسد همه ی اشپزهای سلف تقوا پیشه میکنند ... 

به شخصه اهمیتی برایم ندارد ولی این رسمش نیست ! 


چهار : همین الان ، همین لحظه ! 

همین الان ، همین لحظه ... ردیف اول کلاس ، درست کنار دیوار نشسته م و این متن رو تایپ میکنم .ضمنا سلولهای مغزم تلاش نافرجامی برای حذف صدای مزاحم 

 مشاوری که دقیقا توی فاصله ی ۱۰۰ سانتیم ایستاده و داره درباره ی دلایل بی انگیزگی دانشجوهای پزشکی و روش های درس خوندنشون حرف میزنه ...


۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Cherry blossem

ان روز ک با تو می رود نوروز است ...

توی اخرین روزهای سال۹۷ و دهه ی دوم زندگیم بعد از ۸۰۰کیلومتر راه اتفاقی برام افتاد که الان میشه گفت جز اندوخته های ذهنیم و خودم تقریبا هیچ چیز دیگه ای ندارم ... ۹۸ برای من از صفر شروع کردنه .. صفره صفر... ناراحت نیستم اصلا ..پذیرفتمش ..شاید این بار بهتر بود شروعم ...با اینکه از هیچ کدوم از کارای گذشتم پشیمون نبودم و نیستم ... ولی شاید این شروع بهتر باشه ... 
سال نو مبارک ... شروع تازه ای داشته باشین .. پست های بهتری خواهم نوشت .. 
۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
Cherry blossem

من زنده ام ...

قبل از هر نوشته ی دیگه ای اجازه بدید بگم ؛: من زنده ام ! 

این مدت در بین انبوه کتابها و رفرنس های پزشکی گم شده بودم و هر چقدرم که سعی میکردم پیدا بشم ..بی فایده بود ...

خیلی منتظر موندم که یه فرصتی پیش بیاد تا یه پست خوب بنویسم ولی ظاهرا اون فرصت هیچ وقت نمیاد برای همین به همین اعلام زنده بودنم اکتفا کردم ..:) 

قبلا که کنکوری بودم ، همیشه صحبت های یکی از رتبه ها رو که شخصیت خیلی جالبی داشت گوش می دادم ... یکی از ویدیو هایی که اون ادم گرفته بود ، ویدیویی از صحبت های استادشون توی دانشگاه تهران بود .. استادشون بلند پرسید : دانشگاه تهران واقعا همون ایده الی بود که بهش فکر میکردید؟ کدومتون برای بعد قبولیتون برنامه چیدید از قبل؟ هرکدومتون که فکر میکنه دانشگاه اون مدینه ی فاضله ی توی ذهنش بوده دستشو ببره بالا ... و از جمعیت ۱۰۰ و چند نفره ی دانشجوهای پزشکی تهران هیچکدوم دستشونو نبردن بالا ... 

میخوام بگم که خطابم به همه ی کنکوری هاییه که ممکنه این متن رو بخونن و خبر دارم که این روزها چقد براشون پر استرس و پرتنش میگذره .. دانشگاه اتوپیا نیس .. به اهداف بعد از قبولیتون فکر کنید .. قبول شدن هدف نهایی نیس .. وسیله ی رسیدن به هدفه ...


پسا نوشت : این پست با گوشی موبایل منتشر شده .. نویسنده هیچ مسئولیتی درقبال ناهنجاری های فونتی و املایی ان نخواهد داشت ..:) 

۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Cherry blossem

# خاله سوسکه ...

یکی از بهترین سریال هایی که تا حالا از شرقی ها دیدم، «ادیسه ی کره ای » بوده .. نویسنده به طرز جذابــــــی  فیلمنامه ی این سریال رو در ژانر فانتزی نوشته و من بارها این خلاقیت نویسنده رو موقع دیدن سریال تحسین کردم . توی این سریال نویسنده یکی از افسانه های به شدت مشهور شرقی رو با زندگی مدرن ترکیب کرده بود و یه اثر فانتزی خوب با کمدی عالی و بازی خوب بازیگرها بیرون داده بود ...

تنها نقص سریال دو قسمت اخرش بود که به طرز فجیعی در جلوه های ویژه افت کرد و سیر داستانی هم اونقدر ها که از نویسنده انتظار می رفت خوب تموم نکرد ... با همه ی این ها با توجه به ترکیب مشکلات اجتماعی با افسانه ی قدیمی و بازی خوب بازیگر ها و کمدی نهفته توی داستان می شد گفت روی هم رفته یک سریال متوسط روبه بالا بود که در بخش خلاقیت فیلنامه نویسی و ترکیب عنصر های مختلف خیلی خوب  عمل کرده بود ...

موقع دیدن سریال بارها به خودم فکر کردم چرا توی ایران این سبک فانتزی سریال ساخته نمیشه یا چرا حتی یه کتاب رمان بلند درباره اش نوشته نمیشه ؟ حتی سعی کردم خودم اول نوشتن این سبک کتابی رو شروع کنم که دیدم با اون زمان و حجم کاری و درسی من از توانم خارجه ...

روز گذشته قسمت اول سریال نوجوان «هشتگ خاله سوسکه » را دیدم ... اعتراف می کنم برای این سریال را شروع کردم که مشکلی برای یک اپیزود سریال دکتر house پیش امد و باز نشد و من برای پر کردن ان تایم با بی میلی سراغ قسمت اول هشتگ خاله سوسکه رفتم ...

از همان لحظه ی شروع فیلم نظرم به کلی برگشت ... بیشتر به سمت ال سی دی خم شدم  و دستم را زدم زیر چانه ام و بدون جلو زدن فیلم گذاشتم خودش کم کم جلو برود ...

هشتگ خاله سوسکه خیلی بهتر از انتظارم بود ، با اینکه ژانر سریال را فانتزی و موزیکال و مناسب سن کودک و نوجوان زده .... و حتی موزیکال سریال ممکن است برای بعضی ها ( نه من !) توی ذوق بزند اما به هرحال قسمت اول قشنگ و جالب بود ..

به نظرم تنها مخاطب موزیکالِ سریال ، کودک و نوجوان نیستند و ترانه ها بعضا در حد متوسط رو به بالا نوشته شده اند و ترکیب افسانه های ایرانی با فضای مدرن و بیان بعضی موضوعات مختلف ، لابه لای داستان سریال ، خیلی جالب بود ، یک اثر  در حدود همان چیزی که موقع دیدن سریال «ادیسه » دلم میخواست با ورژن وطنی ببینم ...

با یک قسمت نمی شود گفت سریال خوب است یا بد ولی با تمام تعریف هایی که از هشتگ خاله سوسکه کردم باید بگویم که ناهماهنگی لبخوانی بازیگر ها باموزیک متنی که پخش میشود برای من یک نفر که حسابی اعصاب خورد کن است .( به همین دلیل هم هست که فیلم های دوبله را دوست ندارم و تا جای ممکن نمی بینم .. چه برسد به ورژن وطنی که باید قاعدتا 100 در صد لبخوانی و اوا مطابق هم باشد .)

دیگر اینکه بازی خانم کیان افشار در نقش خاله سوسکه به دل من ِ مخاطب ننشست .. چرایش؟ الله و اعلم !...

حضور بازیگر های خوب و اقای محسن ابراهیم زاده هم در این مجموعه جالب است و بین دست و پاشکسته سریال های وطنی که من دیده ام ، جالبتر !

+ امیدوارم که روند صعودی در هر قسمت این سریال ببینیم  .. چون توی پیش نمایش قسمت بعد بوی کلیشه می امد ...:(


خلاصه :


شهر افسانه ها توسط دیو بزرگ دچار طلسم تکرار می شود، این در حالی است که شب هزار و یکم شهرزاد قصه گو به صبح رسیده و قرار است به دستور حاکم بزرگ جشن عروسی خاله سوسکه و آقا موشه برگزار شود اما...


+ حسن کچل ، شنگول و منگول و حبه ی انگور ، شهرزاد و ملک بی رحم و .... شخصیت داستانهای بچگیتون رو میتونید توی این سریال پیدا کنید و همینش از جالبیات این مجموعه برای من بود ...

+توی سریال «ادیسه»ترول ها در دنیای مجازی و کامنت های بی ادبانه ، سندروم باربی یا انورکسیا، قتل ، قدرت طلبی، وخیلی چیزای دیگه که مشکلات همه گیر کشورشون محسوب میشه رو توی قالب اون سریال گنجونده بودن و در دنیای فانتزی برای حل مشکلات راه حل پیدا میکردن و سر جمع، با حل مشکلات جامعه شون نبرد خیر و شر رو جلو میبردن ...

+ یکی از عمو فیتیله ای ها  بازیگر و همینطور کارگردان این سریاله ... شاید محمد مسلمی در قالب عمو فیتیله ای بخشی از زندگی کودکی من و ادم های زیاد دیگه ای باشه و دوباره اینجا و اینطور دیدنش جالبه :)



۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Cherry blossem

یک تجربه موفق : سم زدایی مدرن در امازون ....

ان وقت ها که دبستانی بودم ، مدرسه یک کمد پر از جایزه میگذاشت دم دفتر و بعد به معلم هایمان چیزی شبیه دسته چک (غیر واقعی ) می داد . معلم ها در طی سال به هر کس که میخواستند به دلایل مختلف چک می دادند . برای نمره ی بیست، برای پیشرفت در نمره ، برای شاگردل اولی ، برای نماز جماعت ، .... اشتباه نکنید ! گرفتن چک ها اسان نبود . دقیق یادم هست به خاطر یک تشدید نگذاشتن در برگه ی املایم یک چک از دستم پرید .

تازه بماند که چندبار دفتر املایم را یادم رفت تا با خودم ببرم و زنگ تفریح قبل از ساعت املا متوجه میشدم و از ترس اینکه معلممان به خاطر یک دفتر نیاوردن بخواهد داد فریاد کند ، یک دفتر دیگرم را از کیفم بیرون می کشیدم و از ناظم چسب نواری می گرفتم و صفحه های نوشته ی ان دفتر را زیر جلد کاغذ کادوییش قایم می کردم که مثلا من دفتر املایم یادم نرفته ، فقط یکی جدیدش را گذاشته ام. تا اخر سال انقدر اخر دفتر های ریاضی و علوم و قرانم املا نوشته بودم که هرکدام خودشان یک پا دفتر املا شده بودند .

چک ها را اخر سر جمع میکردیم با 30 تا از انها یک جایزه از کمد انتخاب میکردیم یا اگر بچه ی صبوری بودیم ، چک ها را به 50 تا می رساندیم تا بتوانیم از قفسه ی جایزه های درشت تر، چیزی انتخاب کنیم :)


اما اصل موضوع؛

به این فکر می کنم که اگر من در سال 2019 باید به دبستان می رفتم باز هم انقدر فعالانه پیگیر درس و مشق و کتاب بودم ؟ راستش با این همه تکنولوژِی جذابی که دور و برم هست برای جواب دادن به سوال خودم به شک افتاده ام .

هر پدر و مادری را می بینی از این مینالد که بچه اش درس نمیخواند و درگیر گوشی و تبلت و ... است . می گویند : درس خواندن فقط همان درس خواندن های قدیم ... نوک دماغت تا انتها وسط کتاب باشد ، دور تا دورت هم کاغذ کتاب باشد و وسطشان نشسته باشی درس بخوانی.. این می شود درس خواندن !

به رقابتی که در دبستان با همکلاسی هایم سر گرفتن جایزه های کمد داشتیم ، فکر می کنم می بینم ان کمد تاثیر کمی نداشته که هیچ .. گاهی اوقات نیروی محرکه هم بوده ... خصوصا ان بسته ی 48 رنگ مداد شمعی فایبر کستل که هنوز بعد از این همه سال دلم نیامده تا ته استفاده شان کنم :)

اهالی فن اسم این روش را میگذارند : گیمفیکشن

گیمفیکشن تکنیک هاییه که با پس زمینه ی کاملا علمی باعث میشه فرد دلش بخواد به یه فرایند ادامه بده ...یا به قول ویکی پدیا :


استفاده کردن از انگیزاننده‌های طبیعی برای به حرکت درآوردن مخاطب. از آنجا که یکی از انگیزاننده‌های جذاب برای انسان تفریح و بازی است، این نقطه را می‌توان همان نقطهٔ آغازین مفهوم بازی انگاری دانست



وبلاگ اقای صدرا علی ابادی  توضیح کاملی درباره ی گیمفیکشن و اصول علمی اون مثلادرباره ی یک شبکه ی اجتماعی داده که برای من به شدت جالب بود .از اونجا که اقای علی ابادی خودشون برنامه نویس هستن و این دقیقا حوزه ی کار شونه عینا مطلبی رو که توی وبلاگش درباره ی توضیح گیمفیکشن اورده رو اینجا میگذارم :


گیمیفیکیشن

سیستم بازی‌سازی خیلی از شبکه‌های اجتماعی ساده کار میکنه. در واقع پیاده‌سازی کمی پیچیده‌تری هست از همون چرخه‌ی عادتی که بارها صحبتش رو انجام دادیم.

تکنیک پومودورو و زنجیره عادت

چرخه‌ی عادت از سه بخش تشکیل شده:

۱)نشانه: شما آیکون توییتر رو میبینید و دلتون دوپامین توییت‌های جدید میخواد، شما آیکون اینستاگرام رو میبینید ودلتون اون نوتفیکیشن قرمز رو میخواد. شما میرید لب پنجره و دلتون سیگار میخواد. شما براتون یک سوال پیش میاد بلافاصله یاد گوگل میفتید. به این‌ها میگن نشانه، میتونه بیرونی باشه یا درونی، اکسترنال یا اینترنال.

۲) روتین: شما بعد از دیدن نشانه یک فعالیتی رو انجام میدید. اپ رو باز میکنید. در گوگل سرچ میکنید. پاکت سیگار رو برمیدارید و سیگار رو روشن میکنید و قس الی هذه.

۳) جایزه: نقطه‌ی کانونی داستان اینجاست. اونجا که تو ذهنتون دوپامین ترشح میشه بخاطر دیدن این که کراشتون تو توییتر ریتوییتون کرده یا لایک فلانی روی فلان عکس اینستاگرامتون(یا مثلا دوز دوپامین کامنت تو اینستاگرام یادمه بیشتر بود اون زمان که اکانت داشتم) یا مثلا اون حس آرامشی که نیکوتین سیگار میده. اینا همه پاداش هایی هستند که این چرخه رو کامل میکنند و اعتیاد ایجاد کنند.

اما خب شرکت‌های تکنولوژی خبیث‌تر از این هستند که به همین چرخه اکتفا کنند، و یکسری عناصردیگه به این چرخه اضافه میکنند تا مطمئن‌شن قلابشون طعمه رو گرفته.

۴)اولین و مهم‌ترین چیزی که به چرخه‌ی عادت اضافه میکنند، پیشبینی ناپذیر کردن جایزه هست. ظاهرا نه تنها ما بلکه تمام موجوداتی که تونستیم تو آزمایشگاه روشون آزمایش کنیم، به چرخه‌های تصادفی علاقه‌ی بیشتری نشون میدن به نسبت چرخه‌های قابل پیشبینی. شما هردفعه که اینستاگرام رو باز میکنید مطمئن نیستید که قراره جایزه بگیرید، ممکنه توییت کنید و هیچ انتراکشنی نبینید و اما همونقدر هم ممکنه که توییتی کنید و بیاید ببینید وایرال شده. همین باعث میشه به توییت کردن معتاد بشیم. این غیرقابل پیشبینی بودن هسته‌ی همون فرایندیه که قمار رو تبدیل به یک کار خطرناک و اعتیادآور میکنه وگرنه یه شرط بندی ریز که این حرفارو نداره.

۵) عنصر دیگه‌ای که به سرویس‌هاشون اضافه میکنند برای نگه داشتن ما، ایجاد کردن توهم سرمایه گذاری هست. با خودمون میگیم اوه من در توییتر هزارتا فالور دارم، تاحالا ده هزارتا توییت کردم چطوری میتونم ترکش کنم؟ من همه‌ی خاطرات سالهای گذشته‌م رو توی اینستاگرام ریختم چطوری ببندمش؟ { اینجور مواقع من خودم به این که در هرحال یه روز میمیرم فکر میکنم و این که هیچکس اونقدری که ممکنه توهمش رو داشته باشم در مورد من فکر نمیکنه و اهمیتی نمیده که فلان اکانتم رو پاک کنم یا نه}. کلید سرمایه گذاری اعداد هستن همون اعدادی که تحت عنوان فالوور، فالووینگ تعداد پست بالای هراکانت کنار عکس زیبای خودمون میبینیم.

۶) عنصر آخر هم مرتبط بودنه. شبکه‌های اجتماعی سعی میکنند به شخص خود ما مرتبط باشند، دوستانمون رو بهمون نشون بدند. اگر کسی چیزی درباره‌ی ما گفت سریع بهمون اطلاع بدند. ارجاع میدم به یک سکانس از فیلم سوشال نتورک فینچر، زاکربرگ (قبل از ساخت فیسبوک) میگه دنبال یک ایده‌ام که آدم‌ها رو به خودشون نشون بدم. آدم‌ها عاشق اینن که خودشون رو ببینند و بعد فیس‌مش رو میسازه.

 

پرانتز طولانی: مضرترین بخش چرخه‌ی عادت روتین هست. نه جایزه. کسی با آرامش بعد سیگار مشکلی نداره اما مشکل اصلی هزینه‌ای هست که بابت اون آرامش میدیم و ریه‌هامون رو داغون میکنیم. ترشح دوپامین تو مغز ضامن سلامت روانمونه اما ساعت‌ها وقت تلف کردن در اینستاگرامه که مضره.

خب پرحرفی بسه، دیتاکسیوم چطوری میخواد جلوی این فرایند پر خط و خال بایسته؟

بهترین راه ترک عادت، ول کردن ناگهانی اون یا ول کردن تدریجی اون نیست، بهترین راه ترک عادت اینه که نشانه و جایزه رو نگه داریم اما روتین رو عوض کنیم. این رو من نمیگم، این رو آقای چارلز داهیگ تو کتاب قدرت عادت میگه. بذارید بیشتر توضیح بدم.

اگر سیگاری هستید نشانه شما ممکنه سیری بعد ناهار باشه، اوکی مشکلی نداره اما به جای سیگار کشیدن روتین رو عوض کنید، برید چوب شور مصرف کنید(یه آرامش عجیبی به ادم دست میده بعدش:)


خب .. بعد از این همه توضیح و مقدمه چینی حالا باید بگم که من با استفاده از یه اپلیکیشن که دقیقا مثل کمد جایزه ی دبستان عمل می کنه ، تونستم استفاده م از تکنولوژی رو خیلی کمتر کنم :)

اپ forest یک اپ خوب با محیط کابری جذابه که اگه میخواید درس بخونید ولی گوشیتون نمیزاره یاکلا استفاده از گوشیتون بالاس ازش استفاده کنید ...این اپ مثل یه بازی با خودتون میمونه .. برای استفاده ازش یه تایم تنظیم میکنید که از گوشی دور باشید مثلا 90 دقیقه .. در این 90 دقیقه یه دونه توی زمین رشد می کنه و رفته رفته تبدیل به یه درخت میشه . اگه در بین کار وسوسه بشید که از گوشیتون استفاده کنید اون درخت فورا می میره ... شما میتونید بارها و بارها این کارو انجام بدید و امتیاز بگیرید و به مرحله های بالاتر برید ...

این هم یک تصویر از اکانت من :) درخت های شکوفه ی گیلاس این اپ را خیلی دوست دارم ...



+ یک نکته ی جالب تر :یک جای سایتش نوشته که اگر به مرحله ی معینی برسید به نیابت از شما یک درخت در جایی دیگر کاشته میشود ، دقیق نمیدانم که استفاده کنندگان از نسخه کرک شده ی موجود برای دانلود که به دست کاربران ایرانی می رسد  هم این ویژگی را داشت باشد یا نه... ولی در هر صورت کار قشنگیست ....

+سایت اصلی اپلیکیشن : اینجا

اوصیکم به مطالعه پست :


۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Cherry blossem

حکایت راز نهفته ی مکعب روبیک یا بالاخره من توانستم ؟

اولین باری که چشمم به مکعب روبیک خورد و همانجا درنگاه اول طرفدار پر و پا قرصش شدم ،سالهای خیلی خیلی دور در خانه ی یکی از همکارهای خانم مادر بود . توی دکورشان یک خرس قهوه ای پشمالو داشتند و یک مکعب روبیک ... از اول مهمانی تا اواسطش دور بر این قفسه خیره به مکعب روبیک ،بی صدا می پلکیدم :)
اخر سر صاحب خانه که متوجه شده بود از یک چیزی انجا خوشم امده عروسک خرس را بیرون کشید و دستم داد . خیلی بقیه ماجرا را یادم نیست در همین حد میدانم که موقع برگشتن به خانه هم خرس و هم مکعب روبیک توی بغلم بودند :)
مکعب روبیک از همان اول اولش جذاب بود . هر کاری میکردم جور نمیشد . یکبار موفقیت چشمگیری داشتم فقط یک صفحه اش را هم رنگ کردم . بعدها نمیدانم چه بلای سر ورژن اورجینال مکعبی که هدیه گرفته بودم ( شما بخوانید به زور گرفتم)امد اما میدانم هرگز حل نشد . مکعب های بعدی که برایم خریدند پلاستیک توخالی بودند و نسخه غیرحرفه ای .. راحت میشکستند و تک تک مکعب های کوچکش جدا میشد .. خلاصه اینکه هربار بعد از ساعتها کلنجار رفتن با مکعب و به نتیجه نرسیدن آخر سر یک جایی یواشکی مکعب را میشکستم و طوری سرهمش میکردم که کامل و مرتب شده باشد . برهمگان واضح است که مکعب شکسته دوام ندارد ، یک روز وسط هنرنمایی خرد شد و توی دستم ریخت . بارها و بارها بعد از این ماجراهم امتحان کردم و نشد . بهترین چیزی که تا ان موقع به ان رسیده بودم جورشدن 5سطح از شش سطح مکعب بود که راستش را بخواهید بازهم نسبت به بقیه چیزی کمی نبود ...
همیشه فکر میکردم حل کردن مکعب روبیک فقط کار باهوش هاست و بعد از دیدن ویدیو حل سی چهل ثانیه ای بعضی ها زیر اب و توی اکواریوم و نوک اتشفشان و بالای برج دهنم باز می ماند که چقدر جماعت باهوش های کره ی زمین زیاد است ... تا اینکه یک ویدیو همه ی تصوراتم را بهم ریخت ...
ویدیوی اموزش حل مکعب روبیک که چند سال پیش دیدم .
دیدم و دیدم و دیدم و .... ویدیو تمام شد . همه ی حل مکعب توی چند فرمول خلاصه شد و رفت . اینجور مواقع یک مثلی هست که میگویند : انگار روی سرم اب سرد ریختند ...
ان همه درگیری و تلاش نافرجام چندین و چند ساله ام توی همان 5 دقیقه ی ویدیو تمام شد و رفت .
بعد از دیدن ویدیو نشستمو کمی با فرمولهای مکعب ور رفتم و توانستم دو ردیف از هر سطح مکعب را جور کنم ... بعد از ان نشد که پیگیرش باشم و همان دو ردیفه و ناقص باقی ماند ....فقط انواع اقسام روبیک ها را میخریدم و میچرخاندم  از مثلثی تا استوانه و مکعب دو در دو و چندین تایی ....

امروز بعد از مدت ها ( شما بخوانید: سالها ) وقت کردم تا سر ویدیوی اموزشی روبیک برگردم و ردیف سومش را هم کامل کنم :)

و اما اگر مکعب روبیک را نمیشناسید ، که بعید میدانم اینطور باشد ، اما به هر حال :
+اقای ارنو روبیک عزیز به خاطر ساختن این مکعب ازت ممنونم :)
اگه دوست دارید بیشتر درباره ی مخترع این مکعب بدونید اینجا رو ببینید .
+ خنده داره ! بعد از حل کامل مکعب ،احساس می کنم یه ماموریت رو تموم کردم :))))
+چه مسابقات جذابی برای رکورد روبیک وجود داره ! و چه شکل های متنوعی ...
+ دوست دارم بدونم بدون فرمول و راه حل کسی فقط با چرخوندن مکعب تاحالا تونسته تکمیلش کنه ؟ احتمالش خیلی خیلی خیلی کمه ولی بالاخره یه احتمالی هست .( حدود یک حالت از 43 تریلیون حالت ممکن برای جایگشت های مکعب میشه)
+ از همه جالبتر اون کسیه که اولین بار این مکعب رو ساخته ...آقای ارنو روبیک ... اول ساخته بعد نشسته راه حلشو پیدا کرده ؟ یا اصلا راه حلشو خودشم نداشته و بعدش پیدا کردن ؟


در آن روزگار، حل معمای طرح شده روبیک به هیچ روی آسان نمی‌نمود و این حرف زبانزد همگان بود که خود پروفسور بر سر حل آن یک ماه وقت گذاشته‌است.

این تکه ای از مقاله ای که لینکش رو گذاشتم و میگه خود مستر روبیک  یه ماه برای حل این وقت گذاشته بوده ...

شما با روبیک خاطره ای ندارید ؟

۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Cherry blossem

و ده سال گذشت ...

در راستای شرکت در این چالش 2009 و 2019 باید بگم که ، از اون زمان تا الان من بی نهایت وبلاگ و سرویس بلاگ نویسی عوض کردم و هیچکدومشون اون چیزی که میخواستم نبوده اما اولین باری که یه پست جدید رو به کمک دایی جان توی وبلاگم گذاشتم یادم نمیره ...

یه ظهر پاییزی بود چون یادمه تازه مدرسه ها باز شده بود و من خونه ی دایی بودم و دور و بر لپ تاپش بودم... خودش تازه از مطبش برگشته بود . اولین باری که من رو با بلاگفا اشنا کرد همونجا بود ...با هم فرم ثبت وبلاگ جدید رو باز کردیم و یه وبلاگ برای من باز کردیم ... دقیق هیجانی که موقع ورود به پنل کاربری رو داشتم هنوز یادمه :)

دایی می خواست بهم یاد بده چطور پست جدید بزارم... توی گوگل سرچ کرد و یک تصویر اومد...اولین عکسی که من در دنیای مجازی به اشتراک گذاشتم چیزی شبیه به این بود :

ادرس وبلاگ ، رمزش و هیچی از اون رو الان ندارم ولی خاطره ش با منه ...

از اون به بعد کافی بود من جایی اینترنت غیر دیال اپ ببینم و یه لپ تاپ ...ساکت یه گوشه مینشستم و  ساعت ها درگیر وبلاگ نویسی میشدم و همیشه به زور و با بی میلی از لپ تاپ جدا می شدم :)

و اما وبلاگ فعلیم رو شما همینجا میبینید ...


+ یه سوال برام پیش اومده که چرا2009 و 2019 ؟

چرا سال 2008 و 2018 یا 2007 و 2017 این چالش ها نبود ؟ یا شایدم بوده و من خیلی توی محیطش نبودم که بشنوم یا یه احتمال دیگه اینه که داریم به سمت چالشی شدن پیش میریم ....

+ این چالش بین بلاگرا و ولاگرها و اینستایی ها خیلی گسترده شده و به نظر من جالبه ... اینکه یه لحظه این روند رو به جلو رو متوقف کنی و  به خودت stop بدی و به 10 سال قبل نگاه کنی .. میگن گذشته ایینه ی اینده اس.. ده سال قبل این بوده الان اینطوره .. ده سال اینده قراره چی بشه ؟

+ قبلا توی مجله های رشد دبستان پشت جلدشون یه کاریکاتورهایی سریالی بود با عنوان : چی بود ، چی شد ...

این چالش خیلی شبیه اون کاریکاتورهاست ....

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Cherry blossem