سپیدپوش

دست نوشته های من در عبور زمان در مسیر شناختن ...

نامه های «پستی » که هرگز زاده نشد ...


[شنبه - ساعت 11 صبح ]

نویسنده با یک ماگ پر از قهوه امده نشسته پشت کیبورد لپ تاپ ، دور برش پر از کتاب و کاغذ و خودکار است . پتویش را روی خودش کشیده و وارد قسمت پست جدید وبلاگش می شود . من یک جایی ان گوشه های ذهنش وول می خورم ، هنوز خبری از وجود من خبر ندارد . کمی ورجه وورجه می کنم تا شاید مرا یادش بیاید و درباره ام بنویسد ... هنوز به صفحه ی خالی پست جدید زل زده . نصف قهوه اش را سر می کشد و لیوانش را زمین می گذارد . دستش را روی دکمه های کیبورد می برد و شروع می کند به تایپ کردن ... ایندفعه هم انتخاب نشدم که درباره ام بنویسد . اهی می کشم و می روم همان جایی که بودم مینشینم تا شاید دفعه ی دیگر در پست فردایش درباره ام بنویسد .

هنوز چند خط بیشتر ننوشته که همه را پاک می کند . برق شادی در چشم هایم می نشیند . دوباره بلند میشوم و بالا پایین میپرم تا شاید مرا ببیند .

نیم دیگر قهوه اش را سر می کشد و میخواهد دوباره شروع کند به نوشتن که یکی از ان طرف صدایش می زند . ماگش را زمین میگذارد و بلند می شود و می رود .


[شنبه ساعت 1 بعد از ظهر ]

کارش با ان نفر که صدایش زده بود تمام شده . دوباره برگشته پشت لپ تاپ ، اینبار کتاب به دست . اول چرخی در چند سایت دیگر می زند و اخر سر برمی گردد به همان صفحه ی پست جدید وبلاگ ...انقدر که صبح ورجه وورجه کرده ام دیگر نفسم بریده ، بی حال بلند میشوم و می روم کنار بقیه ی سوژه ها توی صف می ایستم . کتاب را کنار میگذارد و چیزی توی برگه های یادداشت کنار دستش می نویسد . لیست کارهایی که باید انجام بدهد را توی پلنرش میبیند و چندتایی شان را تیک می زند . هنوز من و بقیه سوژه ها منتظریم . راستش را بگویم دیگر حوصله ام سر رفته ... اینکه از ذهن نویسنده بیرون بپرم و تبدیل بشوم به کلمه و بعد به گوش بقیه برسم و از چشم و گوش هایشان توی مغزشان بپرم باید سفری جالبی باشد ، اما این همه دست دست کردن امانم را بریده .نویسنده بالاخره شروع می کند به تایپ . کلمه ی اول ، دوم ، سوم .... Yesssssssssssssss!

باالاخره انتخاب شدم . 200 - 300 تا واژه که می نویسد ، دست نگه می دارد . نگاه اخمالویی به من که حالا بین کلمه ها روی ال سی دی لپ تاپش هستم می اندازد و لب برمیچیند . دل توی دلم نیست که منتشر شوم .

عنوان پست را می نویسد می خواهد برود سمت دکمه های انتشار که ... نه! دست نگه می دارد . برمی گردد سمت عنوان ، انگار به دلش ننشسته . پاک میکند و چیز دیگری می نویسد . لبخند کمرنگی می زند . هیجان سر تاپایم را گرفته ، نمی دانم وقتی بقیه من را می خوانند چه احساسی دارند . اصلا کسی برایم کامنت میگذارد ؟ ازمن خوششان می اید ؟ اگر دوستم نداشته باشند چه ؟ دیسلایکم می کنند ؟ وای بر من !  سروضعم درست است ؟ کلماتم خوب است ؟اگر ... اگر .. اگر ..توی همین فکر ها هستم که نویسنده تیک قسمت « پیش نویس » را می زند و بعد از پنل کابری اش می اید بیرون و باز برمیگردد سراغ درس و کتابهایش !


[شنبه ساعت 5 بعد از ظهر ]

کارد بزنی خونم درنمی اید . حسابی از دست نویسنده دلخورم . تمام حس و حال و ذوقی که برای منتشر شدن داشتم پریده ، حس می کنم به من توهین شده . 4 ساعتی میشود که امده ام توی ارشیو پیش نویسها ... همه اینجا ناراحتند . سردرگمند .. گیج ِگیج ..هیچ کس از اینده اش خبر ندارد .. یکی هست که یک سالیست اینجا خاک میخورد ، میگویند یکی بوده که بعد از یک ساعت منتشر شده ... از اینهایی که پست انتشار اینده میشوند هم اینجا زیاد است ... همگی مغموم نشسته ایم و برای هم تعریف می کنیم که درباره ی چه هستیم .. اصلا چرا اینجاییم؟ اگر به قدر کافی برای منتشر شدن خوب نبودیم اصلا چرا برای نوشته شدن انتخاب شدیم ؟ پر از سوالم ... سوال هایی که فقط نویسنده جوابشان را می داند . دلم میخواهد بفهمم از ان پست های که فورا منتشر میشوند چه کم دارم ؟


[شنبه ساعت 9 شب ]

نویسنده باز پنلش را باز کرده . همه به جنب و جوشش افتاده اند . به قبلا تر های خودم فکر میکنم . قبلا توی ذهن نویسنده بالا و پایین میپریدم که انتخاب شوم حالا اینجا بین پستهای پیش نویس باید ورجه وورجه کنم . یک رقیب سرسخت هم دارم . شنیده ام پستی است درباره ی اتفاقی که تازه افتاده ، خیلی خودش را میگیرد . میگوید مطمئن است که این بار منتشر میشود .

نویسنده فهرست پیش نویسها را باز می کند . همه ی کلمه هایم از ترس میلرزند ، ان یکی پست خودش را بولد کرده و حسابی فخر می فروشد . بالاخره نویسنده انتخاب می کند .... همان پست روز را اماده ی انتشار میکند. لباس هایش را عوض میکند و ترگل ورگلش میکند و به صفحه ی نمایش عمومی میفرستد .

[یکشنبه ساعت 12 ظهر]

نویسنده امروز سر نزده ، یک پست انتشار اینده دارد خودش را اماده می کند که به صفحه ی اول وبلاگ برود . تازه خبر دارد که پست های دوشنبه و سه شنبه هم از قبل اماده شده اند . میگویند نویسنده وقت نمیکند بیشتر از یک پست در روز بنویسد و نباید امیدی به این داشته باشم  که در این چند روز منتشر بشوم.


[ چهارشنبه 8 صبح ]

دیگر امیدم نا امید شده . کم کم دارم خودم را اماده می کنیم که چندماهی اینجا خاک بخورم ، می نشینم پای قصه های ان پست خاک خورده که قبلا درباره اش گفتم و از تجربه هایش استفاده می کنم . ان پست خاک خورده خیلی نا امید است ، می گوید فقط منتظر روز حذفش نشسته و دیگر امیدی به منتشر شدن ندارد . درباره ی دنیای بعد از انتشار خیالبافی می کند و اخر سر هم می گوید : منتشر شدن انقدر هم خوب نیست . گاهی اوقات منتشر که میشوی بین چند نفر اختلاف می اندازی ، حق بعضی ها خورده میشود ، دیسلایکت می کنند ، کامنت باران میشوی ...

میپرسم : مگر کامنت باران شدن افتخار نیست ؟

میگوید: نه هرنوع کامنتی ! کامنت باران شدن خوب است به شرطی که بلد باشند چطور کامنت خوب و مفید بنویسند . گاهی اوقات در همین کامنت ها بی احترامی میشود ...

چیزهای جالبی می گوید . ان وقت ها که توی ذهن نویسنده بودم این چیز ها را نمی دانستم ، فقط به یک چیز فکر می کردم، «منتشر شدن »!

ذره ذره چشم هایم بازتر می شود و تجربه ام بیشتر !


[پنجشنبه 3 بعد از ظهر]

نویسنده امروز پست اماده ندارد . بچه های قدیمی خبر دارند که اینطور مواقع اگر سرش شلوغ باشد و امتحان داشته باشد ، بیشترین احتمال را دارد که سراغ پست های پیش نویس بیاید ...امید کوچکی توی دلم دارم ولی چیزی نمی گویم . کلماتم را جمع می کنم و بی سرو صدا یک گوشه مینشینم .. چند تازه وارد داریم که حسابی شلوغ می کنند ..

نویسنده روی من کمی مکث میکند ، دیگر کلمه هایم نمی لرزد . از روی من رد می شود و یکی از تازه وارد های بخش پیش نویس را منتشر می کند . میخواهد صفحه راببند که باز چشمش میخورد به من .. برمی گردد و رویم کلیک می کند . سری تکان می دهد و اخر سر بی رحمانه می افتد به جانم و شروع به ویرایش می کند . نیم ساعت شاید هم بیشتر کارش طول می کشد ، همه ی تنم درد می کند . نویسنده مرا می گذارد روی پست انتشار اینده ...برای ساعت 6 بعد از ظهر جمعه .

[جمعه ساعت 6 بعد از ظهر ]

چند جای کلمه هایم کبود است . چند تاییشان را قطع ( حذف ) کرده و بقیه شان را تا جای ممکن معادل کرده و غلط املایی و دستوریشان را گرفته ، چند ثانیه دیگر منتشر می شوم. درد امانم را بریده ولی از ان طرف دوست دارم دنیای بعد از انتشار را ببینم .

منتشر شدم ....

امده ام یکجای جدید ، فونتم عوض شده ، رنگم خاکستری شده ، عنوان ام رفته توی فهرست وبلاگ های به روز شده ،توی وبلاگ چند نفر دیگر ستاره ی زرد رنگ و روشنی شده ام و توی پنلشان چشمک میزنم،  دردم را فراموش کرده ام . یک نفر از توی گوشی اش عنوانم را از لیست به روز شده ها می بیند و رویم کلیک می کند . از کلمه ی اول شروع می کند و نصفه میخواند ولم می کند . بعد از ان همه دردی که تحمل کردم این دستت درد نکنه شان بود ؟

منتظر نفر بعدی مینشینم . یکی از بلاگرها روی ستاره ام کلیک می کند ، شروع می کند به خواندن . خوشش می اید ، ادامه می دهد . لبخندم کم کم پر رنگ می شود . چشم نازک می کنم و خواننده ی قبلی را فراموش می کنم . تمام که میشوم باز می رود سر وبلاگ خودش . میخواهم داد بزنم : همین ؟ نظری ؟ حرفی ؟ سخنی ؟ هیچی؟

هرچقدر جان می کنم ، صدایم در نمی اید . دنیای بعد از انتشار انقدرها هم که فکر میکردم قشنگ نبود . اما باز جای شکرش باقیست که به بدی هایی که پست خاک خورده می گفت هم نیست .

[شنبه ساعت 2 ظهر ]

یک پست جدید امده روی سر من . یک نفر برایم نظر گذاشته ، دو نفر لایکم کرده اند و چهارنفر دیسلایک ...

نویسنده نظر را باز کرده و دارد جوابش را میدهد . ارام و بی صدا بقیه را نگاه می کنم . پست جدید حسابی خوشحال است . میگوید نه ادیت شده نه در انتظار مانده نه خاک خورده نه پست انتشار اینده بوده ... سوژه ی داغ خبری روز بوده که همان موقع بعد از نوشتن منتشر شده .. حسابی کیفش کوک است . پست قبل از من دیگر بیخیال شده ، اولش که امده بودم زیاد اذیت میکرد اما حالا دیگر چیزی نمی گوید . نگاهش که میکنم ترسم میگیرد . هرکسی می اید می گوید : پست های قبلی قدیمی شده ... دلم نمیخواهد قدیمی شوم و باز بروم در ارشیو وبلاگ .. اهی می کشم و به پز دادن های پست جدید گوش می کنم ... همین اول کار بعد از 5 دقیقه 8 تا لایک خورده و چندین کامنت دارد ...حسابی خوش به حالش شده .. هم توی فهرست «پربحث ترین » هاست هم توی فهرست تازه ها هم فهرست « پسند » شده ها ...

.

.

.

.

.

.

.

.


[ شنبه9 صبح ]

چندسال از روز تولدم می گذرد ، نویسنده خیال می کند حاصل افکار کودکانه اش بودم که دیگر قبولم ندارد . زمزمه های حذف شدنم هست . باقی پست ها مسخره ام میکنند که نمی توانم در ارشیو جاودان بشوم اما خودم فکر میکنم نباید جایی باشم که به من احتیاج ندارند . زندگی معمولی ای داشتم . نه پر لایک بودم نه پر بحث نه پر کامنت ... یک سوژه ی معمولی بودم که با درد و خونریزی تایپ شدم و توی ذهنم صدها نفر پریدم و یک جای ذهنشان جا خوش کردم .. بعضی ها دوستم داشتند بعضی ها نه .. همه چیز را میشد تا انجا که نویسنده حمایتم میکرد تحمل کنم ، حالا که نویسنده دیگر مرا نمیخواهد ، جاودان بودن به کارم نمی اید ...

چشم هایم را میبندم تا کلمه های پیرم چیزی نبینند و خودم را می کشانم زیر دکمه ی حذف ...

و تمام...

                 باشد که پند گیرید که :


« سرنوشت پستی که صاحبش ان را دوست نداشته باشد و به زور منتشر شود ، اخر سر حذف شدن است .»

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Cherry blossem

شما کارت اهدای عضو دارید ؟

دبیرتاریخمان فلش مموری اش را داد دستم تا یک نمونه سوال تایپ شده برایش بریزم . درایو فلش را که باز کردم براساس تنظمیات viwe کامپیوترم ایکون ها بزرگ نمایش داده می شدند و یکی از فایل ها یک عکس با فرمت jpgبود .قصد ورود به اطلاعات شخصی اش را نداشتم ولی نشانگر موس که روی عکس رد شد ،پیش نمایش عکس به صورت بزرگ و واضح روی صفحه امد . کارت اهدای عضو بود به اسم خود دبیرتاریخمان همراه با مشخصاتش. از نظر تکنیکی من فایل شخصی دبیرمان را باز نکرده ام ،پیش نمایش عکس خودش باز شده پس اینطوری خودم را برای دیدن عکس شخصی اش توجیه می کنم اما بار اول،سال  دوم یا سوم دبیرستان بودم که خاله ام که پرستار است گفت یک طرح برای اهدای عضو امده و اگر کسی دوست دارد می تواند اطلاعاتش را بدهد تا برای این طرح اسمش را بنویسیم . اولین نفر من گفتم که اسمم را بنویسد.هنوز 18 سالم نشده بود . خاله نگاهی به مادرم انداخت که خانم مادر بعد از چند دقیقه سکوت گفت: اگه دوست داره خب براش بگیر!

لبخندی زدم . خانم مادر هم اسمش را نوشت . به اقای پدر که گفتم اول یکجوری نگاهم کرد و گفت : واقعا میخوای کارت اهدا بگیری ؟

سر تکان دادم و او هم چیزی نگفت و موافقت کرد و حتی اسم خودش راهم نوشت .

به سه چهارنفر از دوست های دبیرستانم گفتم و همه شان جز یک نفر گفتند که خودشان و پدر و مادرشان میخواهند کارت اهدا بگیرند . ان یک نفر هم گفت پدر و مادرش میخواهند کارت اهدا را بگیرند . خودش هم خیلی دوست دارد عضو شود اما پدر و مادرش اجازه نمی دهند .

خلاصه اطلاعاتمان را نوشتیم و دادیم دست خاله جان تا کارتهایمان را برایمان پست کنند .

یک سال گذشت . دوسال گذشت . سه سال .... خبری نشد . دوسه تا از دوستانم سراغ کارت را گرفتند . اطلاعات تمام فک و فامیلشان را گرفته بودم و حالا هیچ خبری از کارت نشده بود . هر طور به ماجرا نگاه میکردی صورت قشنگی نداشت !

دیروز بعد از مدت ها انتظار برای کارتی که نمیدانم اصلا هست یا نیست ، تصمیم گرفتم خودم انلاین  توی سایت مربوط به کارت اهدای عضو ثبت نام کنم و بالاخره کارتم را گرفتم :)


اما یک دقیقه صبر کنید لطفا!

بیایید برای چند دقیقه  نگاه پزشکی و نگاه انسان دوستانه و این تفکر که « من عضوم را به عنوان هدیه اهدا می کنم و برایم مهم نیست به چه کسی برسد .» را کنار بگذاریم.( البته اگـــــــــر اینطور فکر می کنید . اگر هم نه که هیچ ! بقیه متن را بخوانید .)

از نگاه 100% منطقی به ماجرا نگاه کنید . اگر شما بیمار باشید و نیاز به پیوند عضو داشته باشید و یک عضو همین حالا اماده برای پیوند زدن به شما به صورت رایگان وجود داشته باشد ، شما پیوند را انجام نمی دهید ؟ بعید می دانم جوابتان نه باشد ( اگر هست در کامنت ها برایم بنویسید!)

خب حالا با این تفاسیر اگر شما خودتان کارت اهدای عضو نداشته باشید ولی از عضو بدن فرد دیگری که کارت اهدای عضو داشته استفاده کرده اید ، به نظر معامله ی یک طرفه ای نمی اید ؟

وقتی احساسات و عواطف و بخشش را کنار میگذاریم و به صورت منطقی به یک ماجرا نگاه می کنیم ، قاعدتا انتظار داریم هر رفتی ، برگشتی داشته باشد و حداقل شرایط این موضوع می شود اینکه فقط به کسانی عضو اهدا بشود که خودشان کارت اهدا دارند .

البته که من مسئول تصمیم گیرنده ای درباره ی این موضوع نیستم و این صحبت ها فقط در حد تئوری اند و شاید اصلا امکان اجرایی شدن در ابعاد پزشکی را نداشته باشند اما از دیدگاه 100%منطقی (و نه عاطفی) به نظر می رسد اگر مثلا یک قانون مصوب شود که فقط به کسانی که کارت اهدا دارند ، عضو پیوند زده شود ، ان وقت با احتمال زیادی تعداد کسانی که کارت اهدا میگیرند بیشتر می شود .


حالا اگر فکر هایتان را کرده اید و با خانواده تان مشورت کرده اید و بعد از همه ی این ها می خواهید کارت اهدای عضو خودتان را داشته باشید می توانید اینجا در عرض کمتر از 3 دقیقه ثبت نام کنید و کارتی شبیه مال من بگیرید :)


www.ehda.center

همه ی توضیحات و همه ی چیزهای لازم همینجا در همین سایت نوشته شده

پیرو همین ماجرا ،تابستان یک سریال با ژانر معمایی دیدم که کل محور موضوعی اش حول همین موضوع اهدای عضو و ماجرا های قانونی و غیر قانونی پشتش است که در کشور خودمان هم با وجود سایت های فروش اعضای انلاین و اعلامیه های ناخوشایند روی در و دیوار دیده میشود . البته در این مورد اطلاع دقیقی ندارم :)

( جالبتر اینکه مثلا دربعضی اعلامیه ها نوشته اند که قرنیه شان را در ازای فلان مبلغ می فروشند. یک تحقیق ساده که بکنید معلوم میشود پیوند قرنیه از انسان زنده به زنده انجام شدنی نیست و کسی که برای فروش اعلامیه داده اصلا این را نمی داند .حالا این اعلامیه ها از کجا سر و کله شان پیدا می شود و چه نتیجه ای دارند معلوم نیست !)


سریال cross  درباره ی همین موضوع است . جنبه های سفید و سیاه پیوند عضو را می شود در این سریال دید .یک سریال 16 قسمتی متوسط روبه بالا که اگر وقت داشته باشید و طرفدار سریال شرقی باشید و به موضوعش علاقمند باشید ، دیدنش خالی از لطف نیست .



با همه ی این حرف ها نظر شما درباره ی کارت اهدای عضو چیست ؟

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Cherry blossem

اقای وزیر ... Really؟

« هیچ پیروزی ِ کاملی وجود ندارد»

دقیقا یادم نمیاد کجا جمله ی بالا رو شنیدم ولی میدونم که هرروز توی زندگی به شکل های مختلف می بینمش . اگر بخوام بهتر توضیحش بدم باید بگم که هیچ جنگ یا مذاکره یا طرحی وجود نداشته که دو طرف ماجرا در اون پیروز شده باشند و بالاخره یک گروه از اون واقعه خوشحال بودن و گروه دیگه ناراحت و زیان دیده یا اینکه همین لحظه که دارید این متن رو میخونید خانواده ی یک نفر از مرگ یکی از عزیزانشون ناراحتن و جای دیگه برای به دنیا اومدن بچه شون جشن می گیرن . با این تفاسیر باید قبول کنیم هیچ وقت ، هیچ چیز win-win  نخواهد بود .

خبر جدیدی امده که قرار است دانشکده های غیر انتفاعی پزشکی تاسیس بشود . اولین واکنش شما به این خبر بستگی دارد به این که شما از چه گروهی هستید . این خبر برای پشت کنکوری ها ، دانش اموز ها ، خانواده های تحت فشار و صد البته واجدین شرایط تاسیس دانشگاه غیر انتفاعی خبر خوشحال کننده ای هست . مثلا پشت کنکوری ها میگویند بهتر شد ! جای بیشتر برای قبولی و صندلی بیشتر و احتمال قبولی ما بالاتر ! کنکور لعنتی جز استرس و دردسر و سهمیه هیچ چیز نداره ! چرا از این طرح به این خوبی استقبال نکنیم ؟

اما اگر از خانواده ی کادر سلامت و بهداشت باشید و از سد کنکور گذشته باشید، جور دیگری فکر می کنید . به این فکر می کنید که قرار است هرچه بر سر رشته های مهندسی امد بر سر رشته ی شما هم بیاید . به این فکر می کنید که تمام ان دردسر هایی که برای قبولی کشیدید می شود هیچ ! خستگی و تست زدن و درس خواندن و کنکور دادن و ... همه اش هیچ ! تا اینجای ماجرا را می شود قبول کرد . بالاخره هیچ کس موافق ان همه استرس برای قبولی در رشته (X) نیست ولی وقتی به هفت سال اینده فکر می کنی و اینده ی شغلی و خبر فوت بیماران جوان بر اثر عدم اطلاعات کافی پزشک و این طور ماجراها را می شنوی ... به نظرم دیگر قابل بخشش نیست .

یک سیستم وجود دارد که مبدعینش می گویند : اگر در یک جامعه هرکسی به فکر منافع خودش باشد ، در نهایت مجموع منافع افراد به منفعت جامعه ختم میشود .

البته این سیستم و تفکر را خیلی وقت است رد کرده اند ولی چرا اتفاقاتی که می افتند ،دارند به این سمت می روند ؟

یکی از کلیپ های اقای حسینی را خیلی وقت پیش ها دیدم که می گفت : در ایران با 80 میلیون نفر به اندازه ی نیاز کشور چین مهندس فارغ التحصیل می شود . خیلی از بچه های پشت کنکوری می گویند ما عاشق بوی گند فرمالینیم . عاشـــــــق روپوش سفید پزشکی .... بعد با یک جراح حرف می زنیم میگوید اقای حسینی من حالم از بوی فرمالین بهم میخوره ....


کار به این ندارم که ان جراح درست گفته یا غلط !طبیعتا اکثر ادم ها از جایگاه فعلیشون- هرچقدر هم عالی!- راضی نیستند . ولی گذشته از این ها بیایید ان طور برداشت کنیم که منظور ان اقای جراح این بوده که در رشته ی دیگری میتوانسته با علاقه کار کند نه صرفا به خاطر پول و پرستیژ اجتماعی و... ( هرچند که مطمئنم ادم های زیادی واقعا پیدا نمی شوند که از صمیم قلب عاشق بوی فرمالین باشند .)


همین چند وقت پیش ، کد رشته های دانشگاه ازاد برای رشته ی پزشکی در انتخاب رشته به دلیل عدم تایید وزارت بهداشت حذف شد . گفتند این واحد ها صلاحیت پذیرش دانشجو را ندارند .که روی هم رفته اگر حساب کنید تعداد کمی صندلی هم نبودند . این سوال اینجا پیش می اید که ان کد رشته ها را حذف کردید که دانشکده ی غیر انتفاعی تاسیس کنید؟

اگر وسیع تر نگاه کنیم و برنامه ریزی بلند مدت چندین ساله داشته باشیم بعید می دانم با این طرح موافقت کنیم . یک ادم معمولی هم می داند که ادم دخل و خرجش باید متناسب باشد . ورودی زیاد به یک رشته ، بدون فکر به اینده ی این افراد نه تنها لطف نیست بلکه ضرر هم هست .

پدر و مادری که بچه ای به دنیا می اورند باید فکر بزرگ کردن و پرورشش هم باشند ، نه اینکه یک بچه را به دنیا بیاورند و بگویند برو خودت بزرگ شو!

حالا خودتان این مثال را تعمیم بدهید به وضعیت فعلی!


از ان طرف خبر رسیده که کنکور بالاخره حذف شد . دیگر استرس ها تمام شد و ...

اگر کسی باشید که پایتان توی مقوله ی کنکور گیر باشد یا خرده اطلاعاتی داشته باشید  ،قبل از خواندن مقاله ای با این مدل تیتر هم میفهمید که این یک تیتر خبری و رسانه ایست که فقط « کلیک خور» اش زیاد است . شرح خبر هم میگوید که کنکور برای 85 درصد رشته ها برداشته شده  که شامل رشته های ازاد و پیام نورو مهندسی ها و ... می شود و 15 درصد رشته ها هنوز کنکور دارند . باید بگویم که یک لیست از  رشته های بی نیاز به کنکور منتشر شده و این رشته ها همان رشته هایی هستند که سال های قبل هم با سوابق تحصیلی بوده اند ، یعنی سرجمع اتفاق جدیدی نیفتاده . همه چیز همان است که بود . هنوز هم همه برای همان 15 درصد رقابت می کنند . خیلی دستتان درد نکند که کنکور را برای رشته های بدون کنکور حذف کردید . سپاس فراوان!


مطمئنم کسانی که حامی برداشتن کنکورند ، منظورشان این چیزی که الان در خبر گفته قرار است اجرا بشود ، نبوده . شاید اگر تبلیغات تلویزیون 24 ساعته توی مغز بچه ها و خانواده ها فرو نکنند که تنها راه رسیدن به خوشبختی فلان رشته در فلان دانشگاه است . مشکل کمی ریشه ای تر بررسی و اصلاح بشود .

خلاصه با این که ما دلمان میخواهد زودتر مشکل حل بشود . اما صورت مسئله را پاک نکنیم . تا وقتی که دانش اموز ما فکر می کند که بی توجه به استعداد و علاقه اش فلان رشته ی مهندسی ، پزشکی ، وکالت و.... اینده اش را تامین می کند و با رسیدن به ان رشته اسمش را میگذرند فرد موفق و نقل محافل تحسین و تمجید می شود، کنکور یک مرحله ای و دو مرحله ای و رشته های بدون کنکور و دانشکده ی غیر انتفاعی و ... هیچ کدام کلید این قفل نمی شوند .


+چند روز نتونستم به اینجا سر بزنم و بنویسم 33 ستاره توی پنلم روشن شده !پست های اماده ی انتشار هم زمانشون رو درست تنظیم نکرده بودم ، برای همین منتشر نشدن و خلاصه اینکه 7 روز بدون پست جدید گذشت ...

+شما چه فکری می کنید؟

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Cherry blossem

وجیهه متولد 8 دی ماه 69...

5 دی ماه 1382 ، شهر بم به مدت 12 ثانیه لرزید و بعد از ان هرجا که نگاه می کردند مخروبه بود .می گویند  این بین یک نفر حدود 160 نفر از اقوامش را ازدست داد ،اما بعدها با تخصصش کمک کرد تا بیش از ده هزار کودک به دنیا بیایند .دکتر عباس افلاطونیان موسس بزرگترین مرکز ناباروری خاورمیانه، دکتر متخصص زنان و زایمان بنیان گذار بیمارستان افلاطونیان بم است . ویدیوی ده دقیقه ای از مصاحبه اشون دیدم و برام جالب به نظر رسید .

اطلاعات دقیق تر از زندگیشون رو اینجا و ویدیو مصاحبه شون رو میشه از اینجا دید .


+ توی ویدیو دکتر میگه که اولین بچه ای که با کمک دکتر به دنیا اومده دختر خانومی به اسم وجیهه بوده متولد 8 دی ماه سال 69 یعنی دقیقا امروز 28 سالش تموم میشه !


+ این پست در راستای علاقه به زندگی نامه خوانی نویسنده منتشر شده :)

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Cherry blossem

دکتر تقلبی!

در کانال توییتر دانشکده کسی متن زیر را فرستاده بود :
اونایی که اکثر درساشونو با تقلب پاس میکنن چند گروهن :
اونایی که مخشون نمی کشه درس بخونن (ضریب هوشی پایینی دارن )
اونایی که حال درس خوندن ندارن (آدمای بی تعهدی هستن )
اونایی که خیالشون راحته که همکلاسیشون از خواب و زندگیش میزنه درس میخونه و اینا از ثمره تلاش اونا استفاده می کنن و گاها از اونا هم بیشتر میشن (آدمای سو استفاده کنی هستن )
فرقی نمی کنه از کدوم گروه باشن ، همه این افراد بعدها که وارد جامعه خدمات درمانی بشن بازم همون ادما هستن با این تفاوت که اونجا دیگه نمی تونن تقلب کنن ، پس خیلی راحت با سلامت مردم بازی می کنن و با کارهای درمانی غلطشون باعث میشن اعتماد مردم به کل جامعه درمانی کم بشه و چوبشو اونایی میخورن که بهشون تقلب رسوندن .
پس به خودتون و اینده تونو سلامت مردم احترام بذارید و بذارید هرکسی از ثمره تلاش خودش استفاده کنه
«مرد ِ مُرده»
 
این پیام که امد بلافاصله بعدش یکی جواب داده :
مرد مرده فرمود کسایی که اکثر درساشونو با تقلب پاس می کنن مشتی منگل بی تعهد سواستفاده کن هستن...
خب بگذارید این گونه شروع کنم برای مثال جلال ال احمد غرب ستیز بود ولی تا دبی هم نرفته بود ... یعنی این که شما تا زندگی ما ها رو زندگی نکنی نمیتونی درست طبقه بندی کنی حضرت قاضی نه ببخشید جناب دانشجوی پزشکی درسخون عزیز ....
خب اجازه بده ما طبقه بندی کنیم :
دسته ی اول کسایی هستن که شاغل اند و به نظرم دانشجویی که روزی 6تا 10 ساعت کار می کند تا بتواند مستقل باشد ... به هیچ وجه بی تعهد نیست .
دسته دوم کسانی هستند که معتقدند مسیر پزشکی مسیری طاقت فرساست و ارامش شغلی در این رشته در حدود چهل سالگی ایجاد می شود . حال که بیست سال از عمر در مدرسه و پشت کنکور به فنا رفته بهتر است اقلا چندسال زندگی در دوران دانشجویی را اسوده خاطر برای خود زندگی کنیم .
دسته ی سوم کسانی هستند که در دوران دبیرستان که بلوغ فکری ایجاد میشود بر روی مهم ترین مسائلی مانند دین ، فلسفه زندگی ، برنامه ریزی برای رسیدن به هدف های بلند مدت و بسیاری از مشکلات زندگی شخصی و.... سرپوش گذاشته اند و اکنون دوران دانشجویی را زمان مناسبی برای فکر کردن و حل کردن این موضوعات می بینند . مسئله که راجع به ضریب هوشی مطرح شد هم بسیار بی پایه بود... چون با توجه با وضعیت کنکور تجربی ، کسانی که دانشجوی پزشکی شده اند ، مخشان کشیده که قبول شده اند و این وضعیت تحصیلی ربط زیادی به ضریب هوشی ندارد ...
همه می دانیم که پزشک با سواد بهتر از پزشک کم سواد است و این واقعیتی انکار ناپذیر است ... اما قبل از قضاوت و دسته بندی و متاسفانه توهین کردن ، بهتر است کمی اندیشید .
« پسر بی تعهد منگل سواستفاده کن»
 
خلاصه بعد از این دو پیام ،هم کلی پیام دیگر هم فرستاده شد تا بالاخره ادمین یک نظر سنجی با این موضوع گذاشت:
نظر سنجی
لطفا منصفانه جواب بدید . فرض کنید یه نفر از همکلاسیاتون رو میشناسید که همه درساشو با تقلب پاس می کنه ، ایا بعدها حاضر میشید برای درمان خانواده خودتون رو پیش اون بفرستید ؟
(فرض بر اینکه به هر دلیلی خودتون در دسترس خانواده نیستین )
 
" تا این لحظه که این متن را برای شما می نویسم جواب ها به شکل زیر است "
95 % خیر ( 2103 نفر)
%5بله ( 117 نفر )
 
و اما نظر من ، اول این که تعداد زیادی از ایرانی ها (نمیدونم مردم بقیه کشور ها دقیقا در رابطه با این موضوع چطورن !) عادت دارند که بدون هیچ دلیل و مدرک خاصی همینجوری بقیه رو دسته بندی بکنند و یا توی کلامشون از قید های "قطعا" ، "حتما" ، "همیشه " و ... استفاده کنند یا اینکه یه درصد غیر واقعی و من دراوردی بدن مثلا میگن : 90 % مردم ایران فلان جورند... که به نظرم کاملا غلطه ! ما که امارگیری نکردیم که بفهمیم دقیقا چند درصد از افراد فلان طور هستند یا جای اون ها نیستیم که اون ها رو دسته بندی کنیم ... پس با این قسمت از متن اول مخالفم .
در رابطه با این که فلان دانشجو مخش کشیده یا نکشیده که وارد دانشگاه و مثلا رشته ی پزشکی شده هم باید بگویم با این وضع سوالات کنکور در کشورمون که ملاک جذب دانشجو شمردن تعداد واج و تکواژ و ... هست و انواع سهمیه های اشکار و پنهان در پذیرش نقش داره ، نه می تونیم پذیرش رو عامل «مخ کشیدن » بدونیم نه «مخ نکشیدن » پس یه استناد بی اساسه به نظرم!
و اما درباره ی اصل موضوع ، یعنی تقلب !
من هیچ وقت به تقلب اعتقادی نداشتم و ندارم و از اونجایی که همیشه اهسته و پیوسته در طول ترم درس میخوندم حتی اگه یه امتحان غافلگیرانه هم گرفته بشه معمولا نمره مو می گیرم . تنها زمانی که تقلب کردم، یک بار بود ،ان هم درس « امادگی دفاعی » دبیرستان! نوزده و نیم نمره نوشته بودم و برای نیم نمره نشسته بودم که یکی از بچه ها که رد می شد برگه ش رو تحویل بده اروم جواب یک کلمه ای سوال رو زمزمه کرد و من نوشتمش ! پشیمون هم نیستم چون خود معلم دفاعی هم به دانش اموز ها جواب میرسوند و درسی نبود که دقت من رو لازم داشته باشه .
نمی دونم کنکوری ها ممکنه این مطلب رو بخونند یا نه ولی هر دانش اموزی موقع انتخاب رشته ، لحظه ای که کد رشته ی پزشکی رو وارد سایت سنجش می کنه یعنی پذیرفته که :
1- از 18 سالگی تا حداقل 10 سال بعدش ، بیشتر وقتش رو صرف درس خوندن بکنه
2- تا حدود 40 سالگی دستش توی جیب والدینش باشه و نتونه کاملا از نظر مالی مستقل زندگی کنه
3- تمام وقت در اختیار خودش و خانواده اش نمیتونه باشه ، گاهی اوقات شیفته ، گاهی اوقات جراحی داره ، گاهی اوقات مریض بدحال میاد و...
4- تعطیلاتش مثل بقیه نیست ، جمعه و تعطیل رسمی و نوروز و یلدا و... مفهوم نداره . روزایی هست که شیفته و روزایی هست که نیست !
(اگرم هنوز وارد کار کلینکال نشده باشه ،درس خوندن رهاش نمی کنه)
5- میشه گفت تقریبا دانشجوی دائم العمره !چون همیشه علوم پزشکی درحال پیشرفته و حتی طی 7سال درس خوندن عمومی هم دروسی که در ابتدای ورود به دانشگاه خونده میشن هنگام خروج از دانشگاه احتمال داره متفاوت شدن دارن .
6-پزشک های متخصص بیمارستان مثل سرباز نظام وظیفه ، انکال اند و جراح ها هم که با هر عمل استرس می کشند .
.
.
.
هنوز هم چیزهای دیگری هست که وقتی دانش اموز دکمه ی تایید صفحه انتخاب رشته را زد یعنی با همه ی این ها کنار امده و قبولشان کرده . مثل یک جور امضا می ماند که پای قرارداد نامرئی زده شده . با این حساب دلیل اوردن به اسم اینکه عمرمان  در دبیرستان کنکور برباد رفته و حالا بیایید این دوره ی دانشجویی را خوش باشیم و کار می کنیم و نمی رسیم و ... غلطه و یه جور مغلطه کردنه .
بیمار شما که روی صندلی معاینه نشست ، می شود به او گفت : ببخشید بیماری شما در ان دو فصلی بود که من با تقلب پاس شدم . بلد نیستم ؟
نمی شود . همین طوری هم هنوز نمی دانیم که همه ی این دانشجوهایی که از راه های مختلف وارد شده اند به اندازه ی کافی مناسبند یا نه ، ان وقت دکتر جزوه خوان و دکتر متقلب هم اضافه بشود که دیگر بیمار با چه اعتمادی جانش را بسپارد دست دکترش؟
هیچ وقت تا به حال در ادم های اطرافم اعتماد میان دکتر و بیمار را به طور واقعی ندیده ام . اکثرا به دنبال نظر دوم و سوم اند و به دکتر اولشان اعتماد ندارند . این بی اعتمادی از کجا سر چشمه می گیره ؟شاید نقطه ی شروعش همین جاها نزدیک گوشمان ، توی دانشگاه ها پیدا بشه .
خلاصه اینکه دانش اموز عزیز اگر فکر خوش گذرانی 24 ساعته و لذت بردن و پولدار شدن و این حرف ها در کوتاه مدتی سراغ پزشکی نیا که شیب رسیدن به این خواسته ها در این مسیر حسابی کند است . حواست به ساین کانترکت (Sign contract) بالا باشد . از ما گفتن بود !
 
+یکی از توییت ها نوشته بود ، گیرم که همه ی ان دلایلی که برای تقلب کردن امده درست ،مگر کسی که درس میخواند و بعد از روی دستش تقلب می کنند و نمره شان گاهی بیشتر از ان کسی میشود که درس خوانده .... اینهایی که درس میخوانند مگر دل ندارند ؟ مگر دلشان تفریح نمی خواهد؟ با نظرش موافقم.
+ این توییت را هم داشته باشید ، صرفا جهت تکمیل نمودن عریضه :
آیا اونایی که درس میخونن و محتاج تقلب دیگران نیستن بدون کنکور و مستقیم اومدن دانشگاه و دارن پزشکی و دندان پزشکی و رشته های دیگه رو میخونن و سختی های قبل از کنکور رو نداشتن؟
یا اینکه اینا دین و فلسفه و ایدئولوژی حالیشون نیست که بهش فکر کنن؟ و یا درس خونا همشون تو ناز و نعمت بزرگ شدن و هیچ دقدقه فکری و پولی ندارن و هیچ کدوم سرکار نمیرن؟
فک نکنم نوشته های جلال آل احمد تا الان سلامتی کسی رو به خطر انداخته باشه یا برای سلامتی مردم مفید بوده باشه، اگه میتونید یک پزشک معروف رو مثال بزنید که به واسطه تقلبهاش پزشک معروفی شده، به فرض هم چنین کسی رو پیدا کنید، قطعا دلیل معروفیتش خاطرات دانشگاهش بوده نه تعداد کسایی که از مرگ نجات داده
من دانشجوی دندانپزشکی هستم، غیر از جمعه ها هفته ای 2 روز بصورت تمام وقت سرکار میرم (نه برای تفریح بلکه به خاطر اینکه برای امرار معاشم به پولش احتیاج دارم)، تفریح هم میکنم ولی درسامم میخونم، به خاطر برنامه فشرده زندگیم اکثر روزا خسته هستم ولی خستگی دلیل خوبی برای تقلب نیست، سعی میکنم از خوابم کم کنم که از درسام عقب نیوفتم ولی هیچ وقت از ثمره تلاش دیگران استفاده نمیکنم
شرایط زندگی من یکی از سخت ترین شرایط زندگی ای هست که یه دانشجو میتونه داشته باشه پس هیچ توجیهی نمیتونه جای درس نخوندن رو بگیره و مجوز تقلب کردن رو صادر کنه
+ راستی فکر اینم که ان 5% راستی راستی چواب مثبت داده اند یا شوخی شان گرفته بوده و صرفا میخواستند خودشان رو توجیه کرده باشند و وجدانشان را ارام ؟
 
+ درنهایت اینکه ... با وجدان باشیم ! جدای از همه چیز... حداقل دانشجوهای هر رشته ،دروس تخصصیشان را درست بخوانند که بعدا در شغلشان لازمشان میشود.
 
سلمان قاسمی در پادکست رادیو کار نکن گفت :در دانشگاهی که همه می امدند یک نمره ومدرکی بگیرند بروند من درس های تخصصی ام را از کتاب مرجع میخواندم . هرچه سواد تئوری دارم که الان کارم را با ان جلو میبرم از همان موقع دارم .
وقت کردید بشنوید : این فایل قسمت اول رادیو کارنکن هست که امین ارامش با سلمان قاسمی مدیر عامل زاگرس کمپرسور مصاحبه گرفته . رشته و کار و شغل اقای قاسمی ربطی به پزشکی نداره ولی در هرحال مصاحبه ی جالبی بود .
 
 
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Cherry blossem

جانبــــــــــازی در وقت اضافه!

ّمی نشینم پشت فرمان ماشین . به شوخی ولی با منظور می گویم : مسافرین عزیز کمربندهای خود را ببندید...

اولی می گوید : بیخیال بابا ! دوقدم راهه دیگه .کمربند میخوام چیکار ؟

دومی میگوید : اذیت میشم اینو بزنم. احساس خفگی می کنم اصلا!

سومی می گوید:ول کن تورو خدا ! روشن کن بریم .

چهارمی همینطور نمایشی کمربند را می گیرد جلویش و بدون اینکه ان را قفل کند ، خیره به من شانه ای بالا می اندازد .

با خودم فکر می کنم که لج کنم و درسی بهشان بدهم و بگویم تا نبسته اید راه نمی افتم .از اینه نگاهی می اندازم به قیافه هایشان . مشخص است این را بگویم هم، خودم را متهم می کنند که مگر به رانندگی خودت اعتماد نداری ؟

بدون اینکه بیشتر اصرار کنم راه می افتم .

برای من که تا به حال حادثه ای رخ نداده اما مطمئنم سناریو بالا بارها و بارها در روز برای ادم های مختلف اتفاق می افتد حتی برای همان هایی که بی خبر از همه جا تصادف می کنند .

در ابعاد بزرگتر که نگاه کنیم هم همین است . حدس میزنم هربار که بودجه ای که برای فلان پروژه تخصیص می شود ، «اولی » و «دومی » و «سومی» و «چهارمی »سر و کله اشان پیدا می شود و یک جور قضیه را رفع و رجوع می کنند ، اگر این داستان ها نبود بعید می دانم اتوبوس دانشجویان علوم و تحقیقات دل بخواهی خودش را انداخته باشد توی سراشیبی و واژگون شده باشد .

ادمی نیستم که خیلی پیگیر اخبار حوادث و غیره باشم ولی وقتی دیدم اقای پدر چطور با خواندن این خبر از جا پرید و با نگرانی به من نگاه کرد با خودم گفتم پدر و مادر ان دانشجوهایی که در این حادثه فوت شده اند الان چه حالی دارند ؟

خبرها که پخش شد، انگشت اتهام می رود سمت مسئولین! (بماند که «مسئولین » هم مثل «بچه مردم » مجهول الهویه است و ظاهرا باقی می ماند!) این وسط ها «یکی» می گوید تقصیر راننده بوده که سکته کرده ، خواب بوده ، جوانب احتیاط را رعایت نکرده و...، منتقدین می پرسند : خب چرا در انتخاب راننده ی اتوبوس دقت نمی کنید ؟

همان «یکی» می گوید : ببخشید راننده حالش خوب بوده ، اشکال از اتوبوس بوده که ترمز بریده . منتقدین می فرمایند : خب دیگر بدتر ! این همه پول شهریه را چه می کنید ؟ چرا وسایل نقلیه فرسوده استفاده می کنید ؟چرابیشتر از ظرفیت اتوبوس دانشجو سوار می کنید ؟ ...چرا ... چرا ...

ان «یکی » که می بیند اوضاع به جای درست شدن خراب تر شده می گوید : تقصیر راه سازی جاده بوده . این جاده پر پیچ و خم و شیب دار است . گارد ریل لازم است . قرار بوده دانشجویان با حمل و نقل کابلی بین دانشکده ها جابه جا شوند که با مدیریت جدید دانشگاه ، پروژه تلکابین دانشگاه هم متوقف شده .

اینقدر منشا مشکل را پاسکاری می کنند که اصل موضوع که 7 دانشجوی کشته شده و 28 نفر مجروح است فراموش می شود . تازه اخر سر بعد از بررسی های فراوان بین علل مختلف وقوع حادثه ، تقصیر می افتد گردن شیب جاده و بقیه همگی تبرئه می شوند .

خلاصه ان که دانشجو جماعت به خودی خود موجودی مظلوم است . در کنار غذای سلف و شهریه و سیستم اموزشی ناکارامد و.... همین مرگ با اتوبوسمان کم بود که ان هم اضافه شد . 

به خانواده های دانشجوهایی که در این حادثه فوت شدند تسلیت میگم و کاش روزی برسد که دیگر این اخبار ناراحت کننده را نشنویم . راستی توجهتان را به متن زیر جلب می کنم :


سقوط اتوبوس حامل دانشجویان شریف در تاریخ ۲۶ اسفند ۱۳۷۶ رخ داد که در پی آن هفت نفر از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف که در مسیر بازگشت از بیست ودومین دوره مسابقات ریاضی که در دانشگاه شهید چمران اهواز برگزار شده بود، کشته شدند.[۱] علاوه بر این، دو عضو هیئت علمی، و دو راننده اتوبوس نیز کشته شدند.

مریم میرزاخانی از بازماندگان این حادثه بود.[۲]

در این حادثه شش تن از دانشجوی نخبهٔ ریاضی دانشگاه صنعتی شریف شامل آرمان بهرامیان، رضا صادقی - برندهٔ دو مدال طلای المپیاد جهانی - علیرضا سایه‌بان و علی حیدری، فرید کابلی، مجتبی مهرآبادی و مرتضی رضایی دانشجوی دانشگاه تهران که اغلب از برگزیدگان المپیادهای ملی و بین‌المللی ریاضی بودند، جان باختند.

در سال ۱۳۷۹ تندیسِ مکعب چهاربعدی به عنوان یادبود درگذشتگان در دانشکدهٔ ریاضی دانشگاه صنعتی شریف ساخته شده‌است.

مریم میرزاخانی و رؤیا بهشتی زواره، نویسندگان کتاب نظریه اعداد انتشارات فاطمی که خاطرهٔ مشترک چندین نسل از دانش آموزان و دانشجویان است، از بازماندگان این سانحهٔ دلخراش بودند.

از این میان، مریم میرزاخانی، اولین زن و اولین ایرانی برندهٔ مدال فیدلز، نیز در ۲۴ تیر ۱۳۹۶ به دلیل سرطان درگذشت.

یعنی تاریخ همیشه باید تکرار شود ؟


+ لینک اصل خبر :روایت دانشجویان واحد علوم و تحقیقات دانشگاه آزاد از حادثه واژگونی اتوبوس

+ در عکس های منتشر شده ،چند اتوبوس دیگر هم دیده می شد . دانشجو های ان اتوبوس های دیگر که هرکدامشان ممکن بود در این اتوبوس باشند ، در ان لحظه چه حسی داشتند ؟

+ راستی صرفا جهت اطلاع ! قسمت اول این متن طنز نقیض است .



۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Cherry blossem

والیبال دوست داشتنی ...

قد من کوتاه تر از میانگین قد معمول بازیکن های والیبال بود .همین بود که اگر بقیه یک بار می پریدند من چندین برابر میپریدم تا بتوانم پست اسپوکر راست یا چپ (حمله کننده ) را بگیرم . بیشتر از همه تمرین می کردم و کمتر از همه استراحت . تمرین ها را منظم می رفتم و سعی می کردم یک بازیکن همه فن حریف و همه چیز تمام باشم تا شاید قدم جبران شود. یکی از هم تیمی هایم قد بلند بود .تفریحی می امد ضربه ای به توپ میزد و می رفت. با این همه مربی همیشه پیگیر بود که عضو ثابت تیمش کند . کاپیتان بودنم باعث میشد که به خاطر پیگیری های مربی برای هم تیمی قدبلندِ بی حال و حوصله ام ناراحت نباشم . یک جورهایی اینکه کاپیتان بودم دل گرمم میکرد وقتی در مرحله ی استانی تنها کسی که از تیم ما منتخب برای تیم کشوری شد ،من بودم ،خوشحال تر شدم . برای تمرین های تیم کشوری که رفتم، دیدم هم کم سن و سال ترین بازیکنم و هم قد کوتاهترین . اینجا دیگر کاپیتان نبودم و یک عضو معمولی تیم محسوب میشدم . همه فن حریف بودن و مهارت های توپگیری ام اینجا به کارم امد . این بار حمله کننده نبودم ولی در هرحال جزو ترکیب ثابت تیم بودم . در بازی های کشوری ، داورهایی بودند که می نشستند و بازیهای مختلف را می دیدند و برای تیم ملی بازیکن جدید جذب می کردند . مربی هر بار که داور ها برای تماشا می امدند  ترکیب تیم را عوض می کرد و بازیکن های دیگری را میگذاشت داخل زمین . چندبار بیشتر فرصت نشان دادن خودم به داورها را نداشتم اما در همان چندبار کارم راخوب انجام دادم و بعدها به طور غیر رسمی فهمیدم که انتخاب شده ام . از اینکه انتخاب شده بودم خوشحال بودم ولی بعد که لیست اسامی نهایی را خواندند اسمم را به خاطر قد کوتاهم خط زده بودند.(که البته برای پست توپگیری کوتاه نبود و اینکه چه فعل و انفعالاتی رخ داد که نتیجه این شد ،خدا می داند.) مربی گفت که اگر بخواهم میتوانم به عنوان لیبرو بروم اما این پست را در زمین دوست نداشتم. بازی در این پست انقدر برایم هیجان انگیز نبود که به خاطرش بقیه چیز ها را ریسک کنم و بروم . نهایتا گفتم نه و از مسابقات برگشتم . بعدها در یک بازی معمولی و غیررسمی زمین خوردم و کمی اسیب دیدم ،همین شد که بازی حرفه ای را کنار گذاشتم و تمرین کردن را قطع کردم وبه درس و کتاب چسبیدم . حالا بعد از حداقل 6-7 سال که از ان روزها می گذرد حس میکنم تمام مهارتهای بازی کردنم را فراموش کرده ام . هیجانی که در زمین برای گرفتن یک امتیاز بیشتر داشتم و سر و صدای تماشاچی ها و تمرین کردن ها ، همه و همه ...انگار کس دیگری بوده که ان ها را تجربه کرده . با این حال اصلا از راهی که امده ام ناراضی نیستم . والیبال به من یاد داد اگر کسی با قدبلند یک بار میپرد تو با قد کوتاه چندین برابر بپر تا برابر شوی !


سریال دو فصلی Thumping spikeیاد اور این خاطرات والیبالی برای من بود . دیدن زندگی روزمره ی ادم ها در شغل های مختلف و با موضوعات مختلف، به دور از جلوه ی ویژه و اکشن و بدلکاری ویژگی غالب سریالهای شرقیه که گاهی اوقات با دیدنشون خاطره هایی برای ادم زنده میشه.

+ این سریال 100% تینیجری بود وبه هیچکس دیدنش رو پیشنهاد نمی کنم . صرفا برای من یاداوری خاطرات زمین بازی و والیبال بود که باعث شد با دور تند و با لبخند ببینمش .

+نکته ی جالب تر اینکه، تا به حال توی فیلم های امریکایی و هالیوود یک صحنه هم ندیدم به «غذا خوردن » اختصاص داده باشن مگر اینکه این غذا خوردن در روند فیلم تاثیر گذار باشه و باعث اتفاقی بشه. درحالیکه شما به وفور توی سریالای شرقی خوردن و گشتن و... می بینید که هیچ تاثیری در روند فیلم نداره . صرفا به عنوان بخشی از زندگی یک انسان معمولی نشون داده میشه و همین به نطرم به زندگی واقعی نزدیک ترشون می کنه. البته حرف از این نیست که محصول چه کشوری خوبه و چه کشوری بد ، فقط به نظرم جالب رسید که چطور سکانسی که در فیلم های یک کشور اصلا دیده نمیشه در فیلم های کشور دیگه پای ثابت و جدا نشدنیه !

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Cherry blossem

ما ادمای فرهنگی ایم!

دیشب بعد از مدت ها همه ی خاله و دایی هایم از جاهای مختلف امده بودندو جمع شده بودند خانه پدربزرگ . ساکت کنار دایی نشسته بودم و به حرف های بقیه گوش می دادم . خوب که دقت کردم دیدم همیشه وقتی همه جمع می شوند یک عده خاص کنار هم می نشینند و بیشتر باهم راحتند .خواه ناخواه دوگروه  و دو بحث به وجود امده بود . یک گروه جایی که من نشسته بودم و بحث از درس و تحصیل و علم و دانشگاه و علوم مختلف و دلیل و مدرک و شواهد ،آن طرف هم یک گروه با بحث مد و پوشاک و زیبایی و قیمت بازار وخرید و امور روزمره ...

طبیعی هم بود . هرکسی درباره ی زمینه ی شغلی و محیط کاری خودش اطلاعات بیشتری داشت و میتوانست در ان اظهار نظر کند و بقیه هم حرفش را قبول داشته باشند پس چرا برود در بحثی شرکت کند هیچ اطلاعی از ان ندارد ؟

دیدن این دو دستگی خیلی جالب بود. دغدغه های متفاوت ادم ها و نگاه مختلفشان جالب تر . مشخص بود حتی ادم های یک خانواده هم کنار کسی می نشینند که حرفشان را بفهمد . یکی از ان طرف صدایم کرد و گفت : بیا اینجا پیشمون بشین مدتیه ندیدیمت .

بلافاصله پسر خاله ی کوچک پنج-شیش ساله ام گفت : ما ادمای فرهنگی ایم . چرا بیاداونور؟

همه اول ازشنیدن این حرف از زبان یک بچه 5ساله تعجب کردند  و بعد  زدند زیر خنده .

در هرحال بحث اینه که همه ی ما ادم ها ، هر روز در مواجه با افراد جدید دنبال این هستیم که اشتراکاتی پیدا کنیم . این اشتراکات به ما کمک می کنه راحت تر با اون ادم ارتباط بگیریم ولی هیچ کس 100%شبیه ما نیست پس  به جای اینکه دنبال یه ادم 100 %مشابه بگردیم ،میتونیم این تفاوت ها رو یه فرصت بدونیم و  چیزهای مختلف ازشون یاد بگیریم .


۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Cherry blossem

تخت صدو شانزده

مرد سفید مو کمی بیشتر روی عصایش خم شد ومنتظر به دهان دکتر زل زد، دکتر عینک را روی بینی استخوانی اش صاف کرد و به جواب ازمایش ها خیره شد . نمیدانست چطور با کلمات بازی کند تا منظورش را طوری برساند که نه خودش مقصر شود نه بیمارستان. امیدوار بود خوشیِ خبری که میخواست بدهد ، اشتباهش را بپوشاند .بالاخره برگه های ازمایش را روی میزبزرگ چوبی اش گذاشت و خودکارش را بی صدا روی ان ها انداخت . دست هایش را توی هم گره کرد و به چشم های مرد سالخورده ی روبرویش خیره شد . کت و شلوار گران قیمت پیرمرد به چهره ناامید و ساکتش نمی امد . دکترنگاهی به دست های پیر مرد که روی عصایش قفل شده بود انداخت وارام و شمرده شمرده گفت:

-         اقای صالحی خبر خوب اینه که شما زنده می مونید . با یه درمان ساده مشکلتون حل میشه . مشکل فقط هزینه ی درمانه که فک نکنم شما باهاش مسئله ای داشتــ....

پیرمرد گردنش را بالا اورد .چشم هایش درشت شده بود و چین و چروک پیشانی اش بیشتر شده بود .دکتر نگاهی به ابروهای گره خورده اش انداخت و خواست چیزی بگوید که پیرمرد با تحکم وسط حرف های دکتر پرید:

-         یه دیقه وایسا دکتر بینم ... مگه همین شخص شما نبودی که  دفعه ی پیش گفتی یک ماه بیشتر برام نمونده؟

لبخند از روی لب های دکتر پرید . باخودش فکر کرده بود پیرمرد از شنیدن خبر خوشحال می شود و درمان جدید را می پذیرد و  همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود ولی اخم های پیر مرد و نگاه طلبکارش نشان می داد هیچ چیز طبق افکار دکتر پیش نرفته .

دکتر خودکار را بی هدف توی دست هایش گرفت و چرخاند . عینکش را مجددا صاف کرد و اب گلویش را ارام قورت داد و گفت :

-         ببینید جناب صالحی ازمایشی که ازمایشگاه به اسم شما برای من ارسال کردن دراصل مال یه مریض دیگه بوده ،مشکل شما با یه درمان ساده حل میشه .

پیرمرد عصبانی، بلند شد و نوک عصایش را به سمت دکتر گرفت و داد زد :

-         مرد نا حسابی میدونی چی سر من اوردی ؟ ازمایش غلط فرستادن ؟ این خراب شده مگه صاحاب نداره ؟

دکتر ناخود اگاه بلند شد و خودش را عقب کشید . پیرمرد عصازنان به سمتش حمله کرد . صندلی چرخ دار با صدای غیژ ناخوشایندی روی موزاییک های کف بیمارستان کشیده شد و کنار رفت . یک قدم مانده بود تا پیرمرد به ان طرف میز برسد که بی اختیار شروع کرد به لرزیدن . عصا از دستش افتاد و نقش زمین شد . دکتر خودش را بالای سر پیرمرد رساند و پرستار ها را صدا کرد . پیرمرد را روی تخت خواباندند و توی بخش بستری کردند . بین پرستارها پچ پچ راه افتاد . خبر تشخیص غلط و حمله ی مریض به دکتر نقل مجلس همه ی پرستار و دانشجوهای بخش شده بود . دکتر چنگی به موهایش زد و چشم هایش را بست . همه ی این چند سال اعتبارش دود شده بود . نفس عمیقی کشید و به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کرد . پیرمرد بار قبل که بستری شده بود از بیمارستان فرار کرده بود و همین بیشتر اذیتش می کرد . تقریبا مطمئن بود کسی که فرار کرده تا در بیمارستان نباشد ، از خبر اشتباهی بودن تشخیص خوشحال می شود و مشکلی پیش نمی اید ولی حالا همه چیز برعکس شده بود . گوشی موبایلش را از جیبش بیرون کشید و چک کرد و دوباره توی جیبش گذاشت . چنگی به موهایش زد و اخر سر نفس عمیقی کشید و عینک را روی بینی اش صاف کرد و با قدم های بلند نامرتب به سمت تخت پیرمرد رفت . یک حمله را رد کرده بود و معلوم بود که بار اولش نبوده . از بی دقتی پرسنل ازمایشگاه شاکی بود که باعث چنین مشکلی شده بودند . ریش های بلند پیرمرد و موهای سفیدش نشان می داد که سال های سختی را گذرانده . صحنه ی حمله ی پیرمرد دوباره یادش امد . خواست از تخت فاصله بگیرد که صدای ملتمس پیرمرد را از پشت سرش شنید . چشم هایش نیمه باز بود و ماسک اکسیژن را به زحمت برداشته بود .

-         نمیشه با یه امپول هوا تمومش کنی دکتر ؟

خبری از لحن قلدرانه ی پیرمرد کت و شلوار پوش کمی قبل نبود . فقط صدای عاجزانه ی پیرمردی می امد که لباس بیمارستان پوشیده بود و از دکتر می خواست تا کاری کند که زودتر بمیرد . دکتر فکر کرد پیرمرد دیوانه شده .کسی که یک روز برای بیشتر زنده ماندن از بیمارستان فرار میکرد ، حالا می خواست که خودش را بکشد . فکر کرد معذرت خواهی سرسری ای بکند و بقیه ی کارها را به پرستار بسپرد :

-         من به خاطر اشتباه پیش اومده عذر میخوام ولی شما مشکلتون راحت درمان میشه ...

-         نمی فهمی دکتر . هنوز خیلی جوونی ...اصلا نمی فهمی ...اون تشخیص همه ی امید من بود ...

دکتر کنجکاو شد .چند قدم رفته را برگشت و  بدون اینکه پرستار را صدا کند کمی به تخت نزدیک تر شد :

-         یعنی چی ؟

-         زنم....سرطان داشت . یک ماه پیش تموم کرد .

دکتر منظور پیرمرد را فهمید .از این همه وفاداری گوشه ی لبش کمی به لبخند خم شد . متاسفمی گفت و از تخت فاصله گرفت . قبل از رفتن به پرستار سپرد که برای عمل رضایت پیرمرد را بگیرد .بعد از دیدن مریض های اورژانس که برگشت ، پرستار گفت پیرمرد با رضایت خودش مرخص شده . دکتر سری تکان داد و به سمت  پاویون رفت . هنوز روی صندلی ننشسته بود که گوشی اش زنگ خورد . مریض تصادفی اورده بودند . فورا خودش را به اورژانس رساند . پیرمرد با سر و صورت خونین روی تخت چرخ داری که با سرعت به سمت در اورژانس هل داده می شد خوابیده بود . سرجایش میخ شد . رزیدنت کنار گوشش مشخصات بیمار را پشت سرهم  ردیف می کرد .

-         مرد پنجاه و هشت ساله مصدوم تصادفی ضربه شدید به سر - احتمال اسیب نخاعی-شکستگی جمجمه....

چهره ی پیرمرد غرق در خون جلوی چشم های دکترروی تخت بیمارستان رد می شد .فشارخون بیمار افت کرده بود و خونریزیش زیاد بود .چند رزیدنت دور تخت پیرمرد را گرفتند .پرستارهای اورژانس هم جمع شده بودند .به پیرمرد خون وصل کردند .چند تااز اینترن ها طوری که توی دست و پا نباشند ایستاده بودند و تلاش های بقیه را برای نجات پیرمرد نگاه می کردند . ده دقیقه نگذشته بود که  نوار قلب پیرمرد ،روی نمایشگر یک خط صاف شد ...

صدای ممتد جیغ دستگاه باعث شد همه برای چند لحظه دست نگه دارند .کف اورژانس پر از خون بود . دستگاه جیغ می کشید و لکه ی خون روی روپوش یکی از رزیدنت ها بزرگ و بزرگتر می شد .

توضیحات پرستار توی گوش دکتر تکرار شد . بعد از این که شنیده بود پیرمرد خودش را مرخص کرده ، پرسیده بود بچه های پیرمرد کجایند و پرستار جواب داده بود :

-         بچه نداره دکتر.با زنش زندگی می کرد که زنش هم که یه ماه پیش همینجا فوت شد . توی بخش سرطان خیلی معروفه .کل این دو سه سال که زنش تحت درمان بود همش کنارش بوده . همه ی پرستارای اون بخش میشناسنش .  شنیدم هرچی مال و منال داشته بعد از چکابش زده به اسم خیریه ی بچه های سرطانی ...از اون مایه داراس که پول از پاروش میره بالا ..

حال دکتر خراب بود. حرف های پرستار مدام توی گوشش می پیچید و چهره ی خونین پیرمرد که روی تخت چشم هایش را بسته بود مدام جلوی چشم هایش می امد . به خاطر تشخیص غلطش ،پیرمرد دار و ندارش را وقف کرده بود و دست خالی از بیمارستان بیرون زده بود و خودش را انداخته بود وسط خیابان . هر طور بود جلوی دانشجو و پرستارها قدم هایش را محکم برداشت و خودش را به اتاق استراحت رساند و پشت میز مطالعه ی نامرتبی که وسایل یکی از دانشجوها رویش پهن بود ، نشست . سرش را بین دست هایش گرفت و به پیرمرد فکر کرد . می خواست به خودش بفهماند که مرگ پیرمرد به خاطر تصادف بوده نه او ، ولی کاری از دستش بر نمی امد . نگاهش افتاد به تیتر بزرگ ِمشکی ِروی برگه های یادداشت روی میز . روی یکی از برگه ها ، با فونت درشت پرینت شده بود :

« علم پزشکی اثبات کرد که شکستن دل حقیقت دارد .»


+ در وبلاگ لایت هاوس یک پست خواندم که خیلی کوتاه چند موضوع داده بود برای داستان نوشتن . یکی از این موضوعات «آمپول فرار از بیمارستان » بود . به محض خواندن ان پست این داستان در ذهنم شکل گرفت و مکتوب شد.این داستان را یک ویرایش فوری کردم و اینجا منتشر می کنم . از انجایی که تازه کارم ، تعارف نکنید و بی رحمانه نقد کنید . خوشحال میشوم که نظراتتان را برای بهتر شدنم بشنوم .

+ یکی از دانشجوهای پزشکی می گفت در مسیر پزشک شدن ، کم کم ذوق وشوق درمان زیر فشار و استرس درس ها در دانشجو می میرد . اینطوری می شود که «آقای صالحی» را بعدها «تخت صدو شانزده» صدا می کنند . ارزو می کنم هیچ وقت به این مسئله دچار نشم .


۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Cherry blossem

من نه آنم که آنم !

ادبیات فاخر گذشته با اینکه مفاهیم و درون مایه فوق العاده ای داره اما خواندنشان بعد از هزاران کتابی که به سبک ساده نویسی ِجدید  نوشته شده ،شاید خسته کننده به نظر بیاد . توصیفات زیاد که پای ثابت کتاب های قرن 18 هست و یا سبک نوشتاری متون شکسپیر و فاخر نویسی اون ها برای خواننده ی امروزی که دنبال چکیده و خلاصه و اصل هر موضوعه شاید کمی سخت به نظر بیاد . همونطور که گاهی اوقات برای من سخته . اینطور مواقع اگر دوست داشته باشم اثری را بخوانم ولی برایم سخت باشد فیلمش را میبینم یا اینفوگرافی و خلاصه هایش را پیدا می کنم و می خوانم . «اتلو» هم به همین سرنوشت دچار شد .

«اتلو »یا «تراژدی اتلو مغربی ونیز » نمایش نامه ای از شکسپیره با مضمون خیانت در عشق و داستان ژنرال ارتش ونیزه که به تحریک یکی از زیر دست هاش به وفاداری همسرش شک می کنه و بدون اینکه مسئله رو با همسرش درمیون بذاره ، بی رحمانه اون رو می کشه و بعد از اون خدمتکار زنش به حرف میاد و فرمانده رو متوجه اشتباهش می کنه ...

فیلمی که دیدم ساخت 1952 ست و اگر مشتاق دیدنش نبودم کیفیت و سال انتشار و سفید و سیاه بودنش دلایل خوبی برای ندیدنش می شد . ( البته منظور این نیست که فیلم های قدیمی برای دیدن خوب نیستند چون من اکثر فیلم های 1900به بعد که اقتباس از اثار مشهورند را سعی می کنم یکی یکی ببینم اما در مقایسه با کیفیت ها 1080 و 720x256حق بدهید که تماشای فیلم های قدیمی سخت است.)

زیرنویس فیلم هم در جای خودش جالب بود . مترجم برای این که اصالت دیالوگ های فیلم را حفظ کند ، زیرنویس را به فارسی سخت ترجمه کرده بود که خواندنش جالب و اندکی سخت بود . این سخت بودن ها فقط به خاطر این است که این سبک از گفتار را روزانه به کار نمی بریم وگرنه فهمیدنش مشکلی ندارد .

اینکه در قرن 16 که شکسپیر این نمایشنامه را نوشته در چه فضایی بوده برای من قرن بیست و یکمی کمی سخت و تاحدودی قبولش ناممکن است . شاید همین تفاوت زمانی باشد که تکه هایی از یک اثر هنری را برای من ناخوشایند کرده ولی از دیدن فیلم خوشحالم .

دیالوگ اخر فیلم را دوست داشتم :

از شما تقاضا دارم  در نامه های خود هنگام گزارش این وقایع ناگوار از من چنان که هستم  سخن بگویید. نه از بار گناهانم بکاهید و نه از سر بدخواهی بر ان بیفزایید . بر شماست که از من چون مردی سخن برانید که نابخردانه بود ولی بیش از اندازه عشق می ورزید . مردی که به اسانی دچار حسد نمی شد اما همین که بدین راهش می کشاندند سراسیمه گشت و به افراط گرایید . مردی که دستش به سان ان هندی ِ فرومایه مرواریدی را که به همه تبارش می ارزید ، به دور انداخت .



+ عنوان یک دیالوگ از همین فیلم است . اوریجینالش می شود : I'M NOT WHAT I AM...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Cherry blossem