سپیدپوش

دست نوشته های من در عبور زمان در مسیر شناختن ...

کتابها شعر میگویند ، سه خطی سه خطی ...

از کتاب خانه دوسه کتاب امانت گرفتم . صندلی عقب نشستم . چند متر بیشتر نرفته بودیم که سر چهار راه یک دفعه چراغ قرمز شد . راننده پایش را محکم کوبید روی ترمز . کتابها از دستم پرت شدند روی زمین . جالب بود . جوری افتاده بودند روی هم که اسمشان ترکیب جالبی ساخته بود :

طوفان دیگری در راه است . خدا کند توبیایی...

هردو کتاب از سیدمهدی شجاعی بودند . برایم جالب بود .انگار کشف بزرگی کرده باشم،به یکی دیگر از دوستانم گفتم . بعد از ان گاهی کتابخانه که می رفتم وقتی حوصله ام سر میرفت ، بلندمیشدم بین قفسه ها اسم کتابها را باهم جور میکردم شعر میساختم . سرگرمی خوبی بود .

بعدها که در اینترنت چند عکس مشابه دیدم . دیدم ای دل غافل ! قبل از من خیلی ها این را می دانسته اند و چه چیزها که ساخته اند ! هنوز هم دعوا سر ان است که چه کسی بار اول این کار را کرده . به هر حال فهمیدم اسمش هایکو کتاب است و محصول احتمالی خلاقیت ما ایرانی ها.

هایکو در اصل کلمه ای ژاپنیست به معنی کوتاه ترین شعر جهان که مبدعش همان چشم بادمی ها هستند و در  سه نیم خط نوشته می شود . قصه ی معرفی این نوع شعر ژاپنی دراز است ، اگر دوست دارید تخصصی تر راجع به ان بدانید اینجا و اینجا  و اینجا را بخوانید .

احتمالا شما هم بعد از خواندن این پست ،بار دیگر که به کتابخانه یا کتابفروشی رفتید ، به جور کردن اسم کتابها فکر میکنید ،اگر دانش اموزی باشید که در کتابخانه درس میخوانید هم زنگ تفریحی پنج دقیقه ای خوبی برای استراحت مغرتان بین ساعت مطالعه های بالاست .

نمونه های دیگه ای از این خلاقیت : (+)(+)(+)(+)


+ صرفا جهت احترام به قوانین کپی رایت : تصاویر از گوگل گرفته شده !

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Cherry blossem

داستان نویسی برای احمق ها !

چند روزیست که درگیر نوشتن چند داستان کوتاه ام . ایده هایی که هر روز که می گذرد پخته تر میشوند .مدام فکر میکنم که چه ماجرایی وسط داستان راه بیندازم که جذابتر شود؟ چه گره ای ؟ و خلاصه همه ی حواسم جمع این ها شده . یکبار یک دیالوگی از یکی از فیلم ها شنیدم که می گفت : نویسنده ها و روانشناس ها هردوشون عجیب میزنن!

راست می گفت . همه ی این چند روز دنبال سوژه ی داستانم بین در و دیوار و مردم بودم . اینکه فلان اتفاق قبلش چطور بوده ، بعدش چطور می شود و...

هر کسی باشد ، این طور مواقع عجیب میزند . دبیر ادبیاتمان میگفت که نوشتن داستان کوتاه کوتاه ( درحد چند جمله ) و داستان بلند بلند( رمان های قطور و چند جلدی ) اخر هنرمندیست . ولی چرا این روزها فکر می کنم نوشتن یک داستان کوتاه هفت هشت صفحه ای هم دست کمی از نوشتن ان موارد قبل ندارد ؟

ادم وقتی سرش شلوغتر می شود بیشتر ایده های نوشتن به سرش میزند .


مجموعه کتابهای دامیز یکی از دوست داشتنی ترین مجموعه هاییست که تا به حال به ان برخورده ام . در همه ی فنون و مهارتها کتاب دارد و مثل یک معلم سرخانه گام به گام به شما مهارت مورد نظر را اموزش می دهد . کتاب داستان نویسی اش هم فوق العاده بود . اموزش بی نقصی بود که برای مبتدی هایی مثل من خیلی خوب بود . اگر قصد داستان نویسی دارید ولی تازه کارید ،حتما این کتاب را بخوانید .

+ اصل کتاب در زبان انگلیسی به سری FOR DUMMIES معروف است که به زبان فارسی میشود ، برای تازه کارها ! اگر کمی شیطنت در تیتر نویسی کنیم "برای احمق ها " هم غلط نیست .

یک تجربه : سایت مربوط به کتاب های دامیز اینجاست . قبل از خرید یا امانت گرفتن از کتابخانه میتوانید اینجا چکشان کنید . کاری که خودم می کنم !


+ اگر اهل پیگیری جشنواره های داستان هستید . به این پست وبلاگ اقای مهدی صالح پور سر بزنید . جشنواره های جدید را معرفی می کند و مرتبا به روز می شود .

+ اگر نویسنده هستید و توصیه ای برای من دارید لطفا دریغ نکنید . اگر اهل داستان هستید هم همینطور . خلاصه تجربه های کوچک و بزرگتان را در زمینه ی داستان نویسی در کامنتها برایم بنویسید . باور کنید خیلی خیلی خوشحال خواهم شد .

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Cherry blossem

بولت ژورنال نجات دهنده ی قرن بیست و یک!- قسمت دوم

پست قبلی معرفی کلی بولت ژورنال بود . اگر ان را نخوانده اید اول اینجا کلیک کنید و بعد این پست را بخوانید .


به خاطر زیاد بودن تصاویر ، اون ها رو به صورت لینک گذاشتم . اگر دوست دارید تصویر هر صفحه رو ببینید روی به علاوه ها کلیلک کنید .ضمنا ، به علت کمبود وقت تصاویر عموما از گوگل عزیز پیدا شده.


  INDEX
صفحه اول بولت ژورنالم یک فهرست کلی گذاشتم .
(+)

CALENDER
یک تقویم از تمام سال توی دوصفحه ی بعد کشیدم .
(+)

BOOKS
همه ی کتاب هایی که در یک سال خوانده ام اینجا اضافه می کنم .
(+)

MOVIES

همه ی فیلم هایی که در سال دیدم اینجا می نویسم .
(+)

BIRTH DAYS
تاریخ تولد های خانواده و دوست و کسانی که لازم است بدانم اینجا مینویسم /
(+)

FUTURE LOG

اهداف یکساله ام را اینجا می نویسم .
(+)

از اینجا به بعد هر بخش بولت ژورنال برای یک ماه است .

صفحه ی اول ماه (+) من اهداف کلی ام را می نویسم .

صفحه دوم ماه(+) یک تقویم خیلی کوچولو به همراه کارها و اهداف و نکته هایی که لازم هست تا اخر این ماه انجام شوند رو می نویسم .

monthly spread ِ یا برنامه ریزی ماهانه :

صفحه ای که شما سی روز ماه رو درکنار هم میبینید و می تونید قرار ملاقات ها کلاس ها و کار هاتون رو اونجا یادداشت کنید تا در یک نگاه همشون رو در کنار هم ببینید .

میتویند یه بخشی کنارش بذارید که بعد از تموم شدن ماه کارهای تموم نشده تون رو اونجا یادداشت کنید و برای ماه بعد بزارید . اینکه بعدا نگاه کنید به کارهایی که تموم شده شمارو خوشحال میکنه و دیدن کارهای ناتموم محرک خوبیه که ماه بعد تنبلی نکنید . (+)



reading-tracker یا برنامه ریزی کتابخوانی :

این صفحه رو می تونید برای کتابهای درسی و غیر درسیتون درست کنید اگه لازم دارید . کتابهای رفرنس رو به چند بخش تقسیم کنید و با تموم شدن هر بخش خونه ی خالی جلوش رو پر کنید . برای کتابهای حجیم خوب جواب میده !(+)


lists با لیست ها :

لیست خرید ، لیست وسایلی که باید به سفر ببرید یا هرچیز دیگه ای رو میتونید اینجا یادداشت کنید .(+)



weekly-spread یا برنامه ریزی هفتگی . اینجا شما در دوصفحه یک هفته رو میبینید . برای هر روز فضای بیشتری دارید و کاملا جایی برای یادداشت جزییات هر روز دارید . ممکنه دو دسته ادم وجود داشته باشه . ادم هایی که قبل از انجام اون کار کارهاشون رو اینجا می نویسن که معمولا دانش اموز نیستند و دسته ای که دانش اموزن و میخوان ساعت مطالعه داشته باشن که اونها بعد از مطالعه اینجا یادداشت می کنن.

 اگر جز دسته ی اولید این کار رو هر شب برای فردا صبحش انجام بدید. معجزه ای توی نظم زندگیتون اتفاق میفته .(+)



habit-tracker یا عادتها :

 شماهم دلتون میخواد یه عادتهایی رو داشته باشید و هر روز انجامشون بدید ؟ هبیت ترکر دقیقا برای همین کاره . این یه تکنیکه که از نظر علمی هم ثابت شده . تمایل به پر کردن جاهای خالی در مغر انسان باعث میشه که شما اون کار مورد نظر رو انجام بدید و تاحدودی به تنبلیتون غلبه کنید .(+)(+)(+)(+)



sleep-tracker یا ساعت خواب :

 قبلا توی یکی از پست ها نرم افزار های سیکل خواب رو معرفی کرده بودم که این کار رو خودشون انجام میدن . اما اگه بخواید توی دفتر تون هم داشته باشیدش . این صفحه رو میتونید اضافه کنید .(+)(+)


صفحات دیگه ای هم هست که شما خودتون میتونید اضافه کنید وبستگی به زندگی شما داره . یه ورزشکار وزنش براش مهمه و غذاهایی که میخوره پس این صفحه رو ممکنه اضافه کنه . یه اشپز دنبال یه جا برای مکتوب کردن دستور پخته و ...

این به شما برمیگرده که چی از دفترتون میخواید . (+)



نکته ی اول : ویدیو های اموزشی ساخت و تزیین بولت ژورنال رو میتونید با یه سرچ کوچولو توی گوگل پیدا کنید . برای کسانی که به زیبایی اهمییت میدن . ولی اونقدر درگیر زیبایی نشید که اصلا موضوع یادتون بره .

نکته ی دوم: همینکه یه خودکار و کاغذ داشته باشید و از بالا تا پایین کارهاتون رو به ترتیب اولویت انجام بنویسید خودش یه مدل برنامه ریزیه . حتما قرار نیست که با رنگ و نقاشی و .. یه دفتر خیلی شیک داشته باشید ولی کسی انکار نمی کنه بولت ژورنال عاشقان نقاشی ادم رو به خودش جذب می کنه .

نکته سوم : قصد نقض حرفای بالامو ندارم ولی دفترتون جوری باشه که صبح که بلند میشید دلتون بخواد برین سمتش و نوش یادداشت کنین.

نکته ی چهارم : یه سایت ایرانی دقیقا با همین موضوع وجود داره که به شرح و تفصیل درباره ی بولت ژورنال و ساخت و .. حرف زده و پست های فوق العاده  خوبی گذاشته. اگه قصد داشتید خودتون بولت ژورنال بسازید میتونید از ایده های این سایت الهام بگیرید. اسم سایت نردیش می هست و چون یه بخشی برای فروش داره . لینکش رو نمیزارم که تبلیغ نباشه .

یه تجربه : دفترای نقطه نقطه برای ساختن بولت ژورنال خیلی بهتر و اسون ترن . (مثل این )من تا الان فقط نشر مثلث رو دیدم از این دفترا زده . اگه شما هم انتشارات دیگه ای میشناسین که از این دفترها تولید می کنه خوشحال میشم به منم بگین .



۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Cherry blossem

میخواهی من را بُکُشی؟! قلمم را بگیر..

پسر خوب مامانت باشی . هر چه گفتند خم به ابرو نیاوری . بگویند بعد از تمام کردن دانشگاه که برگشتی هرچه کتاب داری را بسوزان. فکر رشته ی دلخواهت را از سرت بیرون کن . سرت را توی یقه ات فرو کن . دنیا هرچه می خواهد بشود، بشود تو برو بچسب به کار و کاسبی خوانواده ، که مبادا یک ریالش کم و زیادبشود . اخرش یا دق میکنی یا خودت را توی دریا می اندازی .


اهنگ مرگ را همین امروز دیدم و تمام  کردم ، سه قسمت یک ساعته بود . روایت واقعی از یک نویسنده ،در اوج غلبه ی امپراطوری ژاپن برکره . از نظر بیننده ها درباره ی انواع و اقسام عملهای جراحی زیبایی بازیگر مرد که برای ان زمان کمی غیر قابل باور است، بگذریم . سوتی های گریمور را هم که ندیده بگیریم ، درون مایه ی سریال خوب بود . دانشجوهایی که فقط میخواستند یک نمایش را به زبان مادری شان توی کشور خودشان برگزار کنند و نویسنده ای که در عین اینکه نمیخواست از خانواده اش سر پیچی کنه بازهم نگران و دلواپس کشورش بود و یک عشق ممنوعه ...


+ فیلمنامه نویس از تکنیکی استفاده کرده بود که اهالی داستان کوتاه اسمش را می گذارند : روند دایره ای.

داستان را از جایی شروع کرده بودکه قرار بود تمام شود . این تکنیک را دوست دارم . چه فیلم باشد، چه کتاب ،شروع مبهم من را دنبال خودش می کشاند . شروعی که وقتی فیلم کاملا تمام شد بفهمی ، آها ، پس اون شروع این معنی رو داشت !

اگر از ان دسته باشید که فیلم هایی با پایان غم انگیز نمی بینند ، این تکنیک کمک می کند که تلخی پایان به حداقل برسد.

+دیالوگی دوست داشتنی داشت ، که توی ذهنم مانده :


کیم ووجین : نگاه کن .نگاه کن عشق چطور همه چیزت را میگیرد. لحظه ای که عشق را دست کم می گرفتی به عنوان چیزی که قدرت کمی دارد . تو اشتباه کرده ای . عشق چیزی است که از تو به سود خودش استفاده می کند .برای عاشق شدن باید نا امید باشی .

یون شیم دوک :از ... تاکیو اریشیما.من باهاش موافق نیستم .چطور میشه نا امیدی رو به عنوان عشق  درک کرد ؟این عاشقی نیست . عشق واقعی یعنی نا امیدی رو تموم کردن مهم نیست چی یا چطوری . راستی چرا کتابای ژاپنی رو به زبان کره ای می خونی ؟

کیم ووجین : به کره ای میخونم که یادم نره از کجا اومدم .

«death song»


+ فضای فیلم ،لباسها ، تغییر شخصیت ها ،انتقال احساسات و فیلمبرداری سریال خوب بود.روی هم رفته مینی سریال خوبی بود

+ تیتر از قسمت «درباره ی وب » وبلاگ NEO's  TEXT انتخاب شده .



سریال انقدر عالی و فوق العاده نیست که توی لیست پیشنهادی های عمومی بگذارمش . بیشتر مناسب شرقی بین هاییست که دنبال یک فضای تاریخی و درون مایه ی وطن پرستی و یک رمنس ارام اند با ژانرتراژدی.

لینک دانلود

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Cherry blossem

بولت ژورنال، نجات دهنده ی قرن بیست و یک! - قسمت اول

آدم برنامه ریزی هستید یا هر چه پیش امد خوش امد ؟

معمولا وقت ادم هرچه تنگ تر باشد بیشتر سمت برنامه ریزی می رود . برنامه ریزی وقتی وارد دبیرستان سمپاد شدم برای من معنی پیدا کرد. چهارده کتاب داشتم و چهارده معلم و هر کدام ساز خودشان را میزدند . دبیرستانمان تازه تاسیس بود و ما دومین ورودی بودیم و همه ی توقعات بالا بود .

اول دبیرستان که بودم یادم هست یک روز ساعت اول امتحان هندسه داشتیم ، معلم زیست هم کوتاه نیامده بود و ساعت دوم، سه فصل سنگین را امتحان گرفت . ساعت سوم امتحان شیمی داشتیم. هرکس ورقه  امتحان شیمی را تحویل می داد ،می امد طبقه ی پایین و با بچه های  کلاس(ب) امتحان جغرافیا می داد . ساعت اخر هم امتحان مطالعات دادیم . بچه هایی که کلاس زبان خارج از مدرسه داشتند باید بلافاصله بعد از مدرسه می رفتند کلاس و مظلوم ترین موجود این داستان کسی بود که علاوه بر همه ی این ها فردا ازمون قلمچی داشت و شنبه هم ازمون پیشرفت تحصیلی . 7 امتحان سنگین در سه روز (!)ظلمی بود علیه بشریت .ان روز دانش اموزی میدیدی که از طبقه ی بالا اشک می ریخت و وارد کلاس بعد میشد برای امتحان بعد . دانش اموز دیگری که سعی میکرد وجه اش را حفظ کند و بی خیال نمره های ناجوانمردانه ای که قرار بود بیایند امتحانات را بی سر و صدا تمام کند و برود و ...

ولی هرچه بود درس عبرتی شد که برنامه ریزی را یاد بگیریم . برای کلاس لیستی درست کردیم که با مهر شخص مدیر(نشان میتی کومان!) هیچ معلمی حق امتحان گذاشتن در روزی که معلم دیگر گذاشته بود نداشت . قانون برای ماه اول و دوم خوب بود اما بعد رها شد ولی تا اخرین سال تحصیلی مان، بیشتر از دو امتحان و چند کوییز دو سه سوالی  چیز بیشتری نداشتین .

دفتر برنامه ریزی انجا معنی پیدا کرد . دفتر قلمچی برای یک دانش اموز بد نبود . دوسه سالی با ان سر کردم . سال اخر که از چیدمان دفتر تایپ شده قلمچی خسته شده بودم خودم در سالنامه ام کارهای مورد نظر و ساعت مطالعه و تست و فصل های خوانده و نخوانده ام را یادداشت میکردم . بعد از دبیرستان ، شرطی شده بودم . نیاز به سامان کارهایم بازهم من را سمت دفتربرنامه ریزی با ورژن غیر تحصیلی می کشاند .

پلنر های رنگی رنگی (+) بد نبودند . یک پلنر از انتشارات حوض نقره هم داشتم که اتفاقی خریده بودمش . پاپکو را ندیده ام .(+)ساده بود و تمیز. ولی دنبال چیز خاصی تری میگشتم .خودم توی دفتری خیلی ساده با یک خودکار ستون های لازم و کادر های لازمم را کشیدم و مدتی با ان سر کردم . بعدها فهمیدم ، بولت ژورنال اسم باکلاس چیزیست که ساخته ام . اگر وقتم باز باشد و حال حوصله داشته باشم ، دفترهای بولت ژورنالم میشود چیزی شبیه زیر :


( عکس از صفحات مربوط به دی ماه )

اگر نه ، به همان خودکار و دفتر خالی و کادرهای دستی قناعت میکنم . چون هدف بولت ژورنال مدیریت وقت است نه وقت کشی !

بولت ژورنال گزارش زنده ی زندگی شماست که به شما خط میدهد و زندگیتان را منظم می کند . اگر جایی از وجودتان حس می کند نیاز به نظم بیشتری دارید بولت ژورنال را (چه به صورت دستی چه اماده) امتحان کنید .

در پست دوم مربوط به بولت ژورنال، درباره ی پر کردن هر کدام از این صفحات می نویسم .

ویدیو های اموزشی خوبی برای ساخت بولت ژورنال در گوگل پیدا می شود. کافیست سرچ کنید : بولت ژورنال

ّتصویر بقیه صفحات : (+)(+)(+)



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Cherry blossem

همه چیز از دل مردم شروع میشه ...



انسان ها می توانند ترسناک ترین موجودات جهان باشند…
دل ما دروازه ی ورود تمام عناصر هستی به جهان ماست
این به خود ما بستگی داره که پذیرای چی باشیم...


اسم فیلم ترسناک که می اید ، اگر فیلم باز باشید یا کنار یک فیلم باز زندگی کرده باشید ، لیستی از فیلم های هالیوودی توی ذهنتان مجسم میشود .
من اما خیلی کم فیلم سینمایی می بینم. سریال را ترجیح میدهم . مینی سریال را خیلی خیلی بیشتر.
پای  سریال هم که وسط بیاید ، باز هم عشاق فیلم چند دسته میشوند : دسته ی اول سریال های ایرانی شبکه های وطنی !عده ای سریال های ترکی و دسته ای دیگر همسو با موج کره ای در دنیا کی دراما لاورز(K DRAMA lovers) اند و عده ای هم امریکایی و بریتیش و ...
من شیفته ی لهجه ی بریتیش بازیگرهای مینی سریال های بریتانیایی ، فیلمنامه و بازی قوی و جلوه های ویژه هالیوود ،  سادگی و فرهنگ نزدیک شرق اسیا ام .
کره ی جنوبی با تمام خرج و مخارجی که برای صنعت فیلم و سریال سازی اش میکند به پای هالیوود نمی رسد اما فرهنگ نزدیکتری ( به نسبت اروپا ) که به ما دارند ، باعث میشود به اندازه ی قد و قواره اشان از ان ها انتظار داشته باشیم . از سریال های تینیجری کره ایها ( چیزی که شدیدا به ان معروفند !) که بگذریم ، چیزهای بهتری هم بین ساخته هایشان پیدا می شود .

من طرفدار فیلم و سریال ژانر ترسناک نیستم اما در کره ی جنوبی ژانر ترسناک انگار معنی دیگری دارد . سازندگان این ژانر در کره بیشتر از اینکه بخواهند یک تجربه ی ترسناک برایتان رقم بزند دنبال نماد گرایی و بررسی مشکلات اجتماعشان اند و همین من را پای سریالشان مینشاند. اگر ژانر ترسناک امریکایی را دیده باشید ، به گفته ی دوستانی که دیده اند ژانر ترسناک کره ای برایتان شوخی ای بیش نیست .

مهمان ، سریال تمام شده ی تازه ی کره ی جنوبی از شبکه ی OCN است . شروع جالبی داشت . اگر بخواهیم با اغلب سریالهای کره ای مقایسه کنم از نظر ژانر ، فیلم برداری ، فیلمنامه، قویتر و متفاوتر از بقیه ظاهر شده بود . هر اپیزود سریال مثل یک فیلم سینمایی فیلمبرداری شده بود و بازیگر های سریال هم خوب ظاهر شده بودند. این سریال هم مثل سریال دوئل که قبلا معرفی کرده بودم هیچ صحنه ی رمانتیک و عاشقانه ای ندارد . اصلا این موضوعات در این سریال مطرح نیست. 
سریال مهمان 16 اپیزود تقریبا یک ساعته است .و به نیمه ی تاریک وجود انسانها میپردازد .فرهنگ کره نگاهی نزدیک به نگاه ما به جرم و جنایت و شیطان و پلیدی ها دارد و همین باعث میشود که در طول سریال احساس بیگانه بودن نکنیم.
یک پلیس ، یک کشیش و یک روح بین در کنارهم سعی دارن که روح شیطانی ای که باعث نابودی خانواده هاشون درکودکی و جرم و جنایت  در زمان حال شده را بگیرند.



نکته ی جالب توجه این بود که همه ی ادم های تسخیر شده اشکالی در وجودشان بود. یکی نا امید بود ،یکی انتقام میخواست ، یکی حسادت نیمه ی تاریک وجودش بود و لحظه ای که نیمه ی تاریک انسان بر نیمه ی روشنش غالب میشد شخص تسخیر میشد. همه ی  تسخیر شده ها اگر تطهیر نمیشدند در اخر یک چشمشان را با هر وسیله ی تیزی سوراخ میکردند و می مردند . که تک چشم بودن یکی از نماد های شیطانه!

+فیلمنامه نویس این سریال (جز در یکی دو قسمت که افت میکنه )واقعا عالی بوده و خوب ذهن بیننده های معما دوست رو بازی میده و تا قسمت اخر شما به همه شک می کنید .

+ این سریال نسبت به بقیه سریالهای محصول کره که محیط شادی دارن خیلی تیره س و خشونتش خیلی بیشتره .حتما به این مورد دقت کنید .

+ بخش دوست داشتنی صنعت فیلم و سریال کره  برخلاف امریکا اینه که از طریق سریال و سینما به مخاطبشون قصد اموزش دارن و شما با یه تجربه ی خاص حسی اون اموزش رو بدون اینکه بدونید یادمیگیرید و قبول میکنید . نمونه ی عینی فرهنگ سازی!

+ صدا گذاری سریال رو خیلی دوست داشتم .

این سریال رو به همه پیشنهاد نمی کنم. اگر دنبال سریال خوب به سبک کره ای هستید که فیلمنامه و بازی خوبی داشته باشه و اندکی چاشنی خشونت و وحشت در کنارش باشه این سریال انتخاب خوبیه .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Cherry blossem

کفشهای ایتالیایی رمانی برای فصول سرد سال !


هشدار ! اگر وقت یا حوصله ی کافی برای خواندن تمام پست ندارید ، فقط قسمت های سبز رنگ را بخوانید . همه ی چیزی که باید از این پست به شما اضافه شود را با خواندن همین مطالب سبز به دست می اورید .هرچند که خواندن کامل پست پیشنهاد می شود . انتخاب باشماست .



کتابی که روی جلدش نه اسم دارد نه مترجم نه نویسنده ، دست کم جلدش باید جذاب باشد.

بعد از این همه سال یک چیز را متوجه شده ام . ان هم اینکه کتابی که شروع خوب و غافلگیرانه ای دارد احتمال اینکه بقیه اش هم جذاب باشد زیاد است یا حداقل نا امیدت نمی کند.

شروع این کتاب اینطوری بود :

وقتی هوا سرد است بیشتر احساس تنهایی می کنم . سرمای بیرون پنجره ، مرا یاد سرمای درون خودم می اندازد . سرما از دو طرف به من حمله کرده است . اما مدام مقاومت می کنم . برای همین است که هر روز روی یخ گودالی می کنم. اگر کسی با تلسکوپ مرا ببیند حتما فکر می کند دیوانه ام و دارم خودم را به کشتن می دهم . یک مرد لخت در این یخبندان با تبری در دست، مشغول کندن گودالی روی یخ ؟


از جمله اول فهمیدم تا اخر داستان با یک فضای سردو یخ زده طرفم . داستان ادم هایی با روابط سرد . همین هم هنر نویسنده را می رساند. همیشه معتقدم جملات  اول داستان باید از تمام داستان به ادم خبر بدهند .

نویسنده ی کتاب هنینگ مانکل است . کتاب دیگری از او نخوانده ام . در اینترنت که جست و جو کردم فهمیدم در ایران و سوئد معروف به نویسنده ی ژانر جنایی و معمایی است. با محوریت شخصیتی به نام کارگاه کورت والاندر . دقیقا چیزی که در این کتاب پیدا نمی شود همین ژانر است . البته سوالاتی از همان خط اول داستان تا اخر کتاب باشماست و به تدریج پاسخ داده می شود اما ژانر کتاب راز الود و پلیسی نیست مثل داستانی روانشناسانه می ماند که به عنوان حاصل کار یک نویسنده ی ژانر جنایی که خارج از حوزه ی تخصصی اش کتاب نوشته خیلی هم خوب است .

کتاب را در کل دوست داشتم . خلاصه اش این می شود که :


جراحی بعد از یک اتفاق بزرگ در زندگی کاری اش همه چیز را رها می کند و می اید به جزیره ی ابا و اجدادی اش و دور از هیاهوی جهان با سگ و گربه اش تک و تنها ان جا زندگی می کند. تنها ادمی که با جراح رفت و امد دارد پستچی ایست که هفته ای یکی دومرتبه به جزیره سر میزند تا اگر نامه ای هست بیاورد و سوال های پزشکی اش را از دکتر بپرسد .درست وقتی جراح فکر می کند که تا اخر عمرش همین جا خواهد ماند با همین احساس عذاب وجدان در این جزیره خواهد مرد ، عشق سالهای جوانی اش با شرایطی دور از انتظار به جزیره  می اید و این شروع داستان جراح درباره ی گذشته ایست که به اینده اش پیوند خورده ..


اگر دنبال کتابی با موضوعات محوریِ مفهوم خانواده و تنهایی و اشتباهی در گذشته و عذاب وجدانید ، این کتاب انتخاب بدی نیست .

پشت جلد کتاب اینطور نوشته :


«در تولد پانزده‌سالگی‌ام تصمیم گرفتم پزشک شوم. در کمال تعجب، پدرم مرا برای شام بیرون برد. گفتم که پیشخدمت بود، پیشخدمتی که با تلاش و سرسختانه برای حفظ شأن و مقامش، فقط روزها کار می‌کرد. هروقت مجبورش می‌کردند شیفت شب کار کند استعفا می‌کرد. هنوز می‌توانم گریه‌های مادرم را به خاطر بیاورم، وقتی پدر به خانه می‌آمد و می‌گفت دوباره استعفا کرده. پدرم می‌خواست مرا برای شام به رستوران ببرد و مادرم مخالف بود. صدای دعوایشان را شنیده بودم. دعوایی که با رفتن مادرم به اتاق و قفل‌کردن در خاتمه یافت. هر وقت چیزی خلاف میلش بود همین کار را می‌کرد. وقتی قهرهایش طولانی می‌شد، خیلی سخت می‌گذشت. اتاقش پر می‌شد از بوی استخدوس و اشک. من روی کاناپه‌ی آشپزخانه می‌خوابیدم و پدرم در حال آه کشیدن تشکش را کف زمین می‌انداخت. در زندگی‌ام خیلی‌ها را در حال اشک ریختن دیده‌ام. به سبب شغلم با کسانی مواجه می‌شدم که در حال مردن بودند، یا کسانی که مجبور بودند بپذیرند عزیزشان به‌زودی خواهد مرد. اما اشک‌هایشان هیچ‌وقت بوی اشک‌های مادرم را نمی‌داد


کتاب از سرمای زمستان یک سال شروع میشود و از نظر زمانی در سرمای سال بعد داستان تمام میشود . و فصل بندی کتابها با عناوین : یخ ، جنگل، دریا ، یلداست .


بخش هایی از کتاب :


یک :

+ این فقط بخشی از داستان من بود .

- برای هر دومون بهتره کم کم همدیگه رو بشناسیم . اگه تند پیش بری تصادف می کنی یا زمین گیر میشی .

+ مثل کشتی توی دریا ؟

- درسته . شناختن یه ادم مثل پیدا کردن مسیر درست توی دریاست .

دو :

- اینجا خیلی قشنگه ، درست مثل جنگل .

+ من از جنگل های بزرگ می ترسم . تو جنگل همیشه می ترسم گم بشم .

- تو از خودت میترسی ، منم همین طور ، هریت هم همینطور ، کاراواجو هم . ما از خودمون میترسیم . از اینکه خودمون رو توی ادمای دیگه می بینیم .


سه :

احساس می کردم پدرم هستم . ان روز در جنگل به تنهایی او پی برده بودم و حالا به تنهایی خودم . با 55 سال اختلاف سن ، هردو یک نفر بودیم . این مرا می ترساند . نمی خواستم پدرم باشم . نمی خواستم مردی باشم که در اب یخ زده شیرجه می رود تا احساس کند زنده است .


این کتابی نیست که به همه پیشنهاد کنم . اگر خلاصه ها را خواندید با فضای سرد کتاب کنار امدید شروع به خواندن کتاب کنید .اگربه دنبال روابط خیلی دوستانه و پردیالوگ هستید احتمالا این کتاب مناسبی برای شما نیست .

کفش های ایتالیایی | هنینگ مایکل |راضیه خشنود

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Cherry blossem

اورژانس از چشم همراه بیمار!

اپیزود اول :

خانم مادر از پایین صدایم میزندو می گوید قرار است به اصرار خاله  خانم برویم بیرون شهر هوایی عوض کنیم . اول تمایلی نشان نمی دهم . برنامه ام را چک میکنم و بعد میگویم باشد موردی ندارد. کی می شود دیگر از این فرصت ها گیرمان بیاید .

قرار است برویم جایی که بخاطر باران های اخیر، حسابی خاکش گِلیست ولی طبیعت نسبتا خوبی دارد . یک لباس قدیمی را از کمد بیرون می کشم که دیگر عمرش را کرده و به درد همین جاهای گِلی می خورد . ساعت مقرر که میشود خاله با ماشینش می اید دنبالمان ! اقای پدر سفارش میکند عصر جمعه است وخیابان ها بسی شلوغ . جای دوری نرویم که شلوغی خیابان ها اخر سر دردسر میشود .


اپیزود دو:

حوصله ی حرف های خاله زنکی ندارم. نه خوشم می امده نه می اید نه خواهد امد . ساعت گوشی ام را چک می کنم . از جایی که نشسته ام ناراضی ام . همیشه دست راست کنار پنجره را می پسندم . از عادات کودکیست . حالا افتاده ام وسط . خوشم نمی اید ولی فقط به خانم مادر که انجا نشسته میگویم : مامان پنجره رو یکم بکش پایین لطفا. اینجوری نمیشه فتوسنتز کرد .

کمی شیشه را پایین می کشد . راه شلوغتر از همیشه است . جاده ی بین شهریست وهرکسی با سرعت 100 به بالا میخواهد خودش رابرساند به شهر بعدی . برای رفتن به مقصدمان باید به سمت چپ بپیچیم با اینکه در لاین سمت راست حرکت می کنیم . قانون نا نوشته ی این جاده همین است. نگاه کن ، ببین از روبه رو ماشین می اید یا نه . اگر ماشین می اید بمان. اگر نه ، پایت را تا میتوانی روی گاز بفشار و اگر صحیح و سالم به ان سرجاده رسیدی خدای متعال را شکر گو و بیش از پیش عبادت کن و لبخندی به سرنوشتت بزن .

راننده مان ایستاد. ماشین ها پشت سر هم می امدند و میرفتند. یک ان که به نظر خلوت تر شد . فرمان را چرخاند که در این جاده ی طلسم شده دور بزند. به خط بین دو لاین که رسید، از پنجره بیرون را نگاه کردم و پراید قرمز رنگی که اولش دور میرسید حالا دو قدمی مان رسیده بود و بنگ!

با دستی کیفم را گرفتم و با دستی دیگر بازوی خانم مادر را کشیدم که نزدیک بود سرش بخورد به شیشه ی پنجره .

ثانیه ها برایم کش امدند مثل فیلم اهسته. نترسیده بودم . هیجان زده هم نبودم . فقط مثل یک تماشاگر که صحنه ی اهسته برایش پلی می شود برخورد ماشینی که به سمتمان می امدر را به سمت خودمان نگاه می کردم ان هم درست موقعی که برای خودم پیش می امد .

ماشین ها که متوقف شدند. حال تک تک مسافرها را پرسیدم . ضربه دیدگی پهلو  و درد کتف برای انهایی که سمت راست کنار پنجره نشسته بودند عایدی ِ حادثه بود. پیاده شدیم . مردم دور تا دور ماشین ها جمع شده بودند و بعضی ها شاکی تر از خودمان بودند که تصادف کرده بودیم . ماشین ها حسابی خرج برداشته بودند . از سرنشینان ان پراید سرخ رنگ هم یک نفر زبانش بخیه لازم شده بود .بعدش هم پلیس و اورژانس و شلوغی ها !

 اپیزود سه :

 به عنوان همراه بیمار سوار امبولانس شدم . همکاران فوریت ها که از همین جا انصافا خسته نباشند،خیلی سریع رسیدند سر حادثه اما در مسیر چیزی که به ذهنم رسید این بود که ادم سالم هم سوار این ماشین بشود در این دست انداز های مسیر تا برسد به بیمارستان دار فانی را وداع گفته و در مرحله ی یکی مانده به اخر پرسش و پاسخ است . با این همه ، ما را رساندند به اورژانس و تا در ورودی طاقت اوردیم .


اپیزود چهار:

مصدومین را فرستادند اورژانس . یک معاینه ی سطحی و بعد خواباندن روی تخت و بعد معاینه ی پزشک و باقی ماجراها. بیمارانی که من همراهشان بودم بسی خوش سخن (شما بخوانید وراج) تشریف داشتند .مدتی که گذشت تا دکتر شیفت رسید و سونو نوشت برای بررسی محل ضربه دیده و من رفتم برای تشکیل پرونده ی بیمار تصادفی .

ظاهرا همان وقتی که رفته بوده ام . پلیس امده و چند و چون حادثه را از مصدومین پرسیده و باقی ماجرا ها .


اپیزود پنج:

سونو را که گرفتیم و زبان ان بنده ی خدا که بخیه شد و دکتر نتیجه ها را دید ، گفتند که از نظر سلامت جان مصدومین کارتان تمام است بروید سراغ سلامت ماشین ها !

ان ور ماجرا و صحبت ها و بحث ها و احیانا دعوا هایی که سر صحنه شده را من نبوده ام و ندیده ام اما از کرامات این مرحله از تصادف همین را بس که از ساعت پنج و نیم تا ده و نیم سر همین موضوع رفت و امد شد و بحث ها شد و گفت و گو ها شد که ان سرش ناپیدا .به این و ان زنگ زدن و متوسل شدن جواب نداد و اخر سر خودروهای عزیزی که یکی هنوز قسط خریدش تمام نشده بود و ان دیگری برای فروش در دیوار گذاشته شده بود ،حالا درب و داغان میروند در پارکینگ که مدتی اب خنک بخورند .



اپیزود شش :


اینجا نشسته ام و شرح انچه امروز برما رفته است را تایپ می کنم و دوست دارم هرچه سریعتر وارد کار کلینکال بشوم . به این فکر می کنم که چرا بعضی مردم بعد از ماجراهای دوست نداشتنی همه اش یک ریز می گویند ای کاش فلان و ای کاش بهمان !( خطاب به همان ها ) باور بفرمایید خودتان بودید که با عقل سلیم در ان لحظه چنین تصمیمی گرفته اید پس ای کاش گفتن و حرف زدن از چیزی که گذشته و تمام شده کار بیهوده ای بیش نیست . باید تلاش کرد که پیامدهایش بدتر نشود . ضمنا دوباره برایم تکرار شد که  همیشه جوری باشم و طوری رفتار کنم که همه چیز حتی بدترین چیز ها را به من بگویند تا برایش چاره ای بجویم نه اینکه از ترس دعوا یا سرزنش از من مخفی کنند .



+فکر می کنم مدیریت بحرانم خیلی عالی تر از اون چیزی هست که فکر میکردم . اصولا احساسات در صحنه ی فوت ، تصادف ، فجایع به هر شکلی کمترین نقشی در تصمیماتم دارن و از این ویژگیم به شدت لذت می برم. همیشه اینجور مواقع بلافاصله بعد از رخ دادن اوضاع به این فکر می کنم که خب ! حالا چکار کنیم که این چیزی که اتفاق افتاده درست شود یا بدتر نشود.

مدیریت بحران شما چطور ؟ وقتی چنین اتفاقی برای شما بیفتد چه می کنید؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Cherry blossem

ما مردمان سه شنبه ایم!


هشدار ! اگر وقت یا حوصله ی کافی برای خواندن تمام پست ندارید ، فقط قسمت های سبز رنگ را بخوانید . همه ی چیزی که باید از این پست به شما اضافه شود را با خواندن همین مطالب سبز به دست می اورید .هرچند که خواندن کامل پست پیشنهاد می شود . انتخاب باشماست .



گوگل را باز می کنم . تایپ می کنم : ALS

صفحه ی زیر باز می شود.


 

به گوش شما هم نا آشنا بود؟ بگذارید از زبان ویکی پدیا به گوشتان اشنایش کنم.



بیماری اسکلروز جانبی آمیوتروفیک (به انگلیسی: Amyotrophic lateral sclerosis) (به صورت مخفف: ALS) یا بیماری لو گهریگ (به انگلیسی: Lou Gehrig's Disease) یک بیماری نورون‌های حرکتی یا (MND یا Motor Neuron Disease) است که موجب تخریب پیشرونده و غیرقابل ترمیم در دستگاه عصبی مرکزی (مغز و نخاع) و دستگاه عصبی محیطی می‌شود. اسکلروز جانبی آمیوتروفیک شایعترین بیماری نورون‌های حرکتی (MND) می‌باشد؛ بنابراین این بیماری هم علایم نورون محرکه فوقانی و هم نشانه‌های نورون محرکه تحتانی را ایجاد می‌کند. در حقیقت در ALS نشانه‌های فلج مرکزی و محیطی تواماً ایجاد می‌شود.

این بیماری منجر به از دست رفتن تدریجی عملکرد عضلات (به ویژه عضلات مخطط) می‌گردد و با تضعیف ماهیچه‌ها به تدریج فرد به فلج عمومی مبتلا می‌شود. به‌طوری‌که توانایی هرگونه حرکتی از شخص سلب خواهد شد. معمولاً مبتلایان به این بیماری مدت زمان زیادی زنده نمی‌مانند. اگر چه این مدت برای استیون هاوکینگ بین ۲ تا ۳ سال پیش‌بینی شده بود، اما او علی‌رغم همه مشکلات و ناراحتی‌‌ها تا سال‌ها به زندگی خود ادامه داد و برای فرارسیدن مرگ لحظه‌شماری نمی کرد و بعد از ۵۵ سال او را از پا درآورد. بیماران مبتلا به این بیماری معمولاً دچار ناتوانی‌های حرکتی شده و ۳ تا ۵ سال پس از ابتلا به این بیماری جان خود را از دست می‌دهند. اگر چه ۲۰ درصد این بیماران تا ۵ سال و ۱۰ درصد آن‌ها تا ۱۰ سال زنده خواهند ماند. در این بیماری دستگاه عصبی مرکزی و ماهیچه‌ها به ویژه ماهیچه‌های دست، پا، ساعد، سر و گردن به شدت صدمه می‌بینند.


اگر حوصله خواندن متن ویکی پدیا را ندارید هم بگذارید خودم برایتان خلاصه کنم : بیماری استیون هاوکینگ !

اگر این را هم نمی شناسید ، اینطوری برایتان توضیح می دهم:

فرض کنید بدنتان رفته رفته فلج شود و نتوانید اعضای بدنتان را تکان دهید تا روزی که دیگر فقط حرکت پلک هایتان به عهده تان باشد و اگر به دلیل دیگری فوت نشوید ، به دلیل فلج شدن سیستم تنفسی جان به جان افرین تسلیم خواهید کرد .


ترسناک بود نه ؟ من هم بار اول همین حس را داشتم .


کتاب سه شنبه ها با موری را توی نمایشگاه کتاب ،سالی که کنکور داشتم خریدم . دنبال کتاب جمع و جور و معنوی و خوبی میگشتم که حجمش انقدر کم باشد که بشود ان را در سال کنکور خواند و هم محتوای خوبی داشته باشد . و از قضا این کتاب جلوی چشمانم پیدایش شد و چه انتخاب خوبی بود .

خلاصه داستانش این است که این کتاب داستان دیدار های میچ البوم و استادش بوده که از زمان دانشجوییش به یاد می اورده که بسیار سر و حال و شاداب و مشتاق به رقص بوده اما حالا درگیر بیماری ALSشده ولی برخلاف عموم بیمارها نه تنها از اینکه پزشک روزهای احتمالی عمرش را تخمین زده ترسان نیست بلکه با شجاعت و ایمان خاصی مرگ را جزیی از زندگی پذیرفته و زندگیش را می کند . این کتاب چیزی شبیه یک گزارش داستانیست که میچ البوم از ملاقات های واقعی با استادش که به همین بیماری دچاربوده نوشته و مکالمات را با ضبط صوت ضبط می کرده و حالا مکتوب در اورده و کتاب کرده و تحویل من و شما داده تا در این تجربه ی احساسی و منطقی شریکش باشیم .

متن روان وجذاب کتاب و گفتار های موری پیرامون مسائل مختلف مثل زندگی ، مرگ ، ازدواج ، بچه و... ان قدر جالب است که احتمالا پشت سر هم کتاب را بخوانید تا تمام شود .


این کتاب در 1997 نوشته شده و در 1999 در سال هایی که مادی گرایی و میزان پول در جامعه ارزش گزاری انسان ها را در شدیدترین حالت خودش مشخص میکرد به یک کتاب پر فروش با مضمون معنوی تبدیل شد .


گزارش ها را میچ از استادش که خودش اسمش را گذاشته مربی و در متن انگلیسی کتاب coach به همان معنای مربی است ، نوشته و کتاب این طور شروع می شود :


اخرین کلاس زندگی استاد پیر من هفته ای یک بار در منزل او تشکیل می گردید، در کنار پنجره ای در اتاق مطالعه او، تا بتواند از آنجا بوته کوچک بامیه را با برگ های صورتی رنگش تماشا کند. کلاس روزهای سه شنبه و بعد از صرف صبحانه تشکیل می شد. موضوع درس ما "معنای زندگی" بود. استاد آن چه را به تجربه  می دانست، درس می داد.

نمره ای در کار نبود، اما هر هفته امتحان شفاهی داشتیم. انتظار این بود که به سوالات جواب بدهی و به سهم خود سوالاتی مطرح کنی. البته انجام دادن گهگاهی حرکات جسمانی هم بخشی از کار بود. مثلا لازم می شد که سر استاد روی بالش جا به جا شود تا در حالت راحتی قرار بگیرد، تنظیم عینک روی بینی استاد هم وظیفه ای دیگر بود. بوسیدن استاد به وقت خداحافظی اعتبار دیگری بود که به پایت نوشته می شد.

به کتابی نیاز نبود. با این حال موضوعات مختلفی مطرح می شد، موضوعاتی از قبیل عشق، کار، جامعه، خانواده، پیر شدن، بخشودن و سرانجام مرگ. آخرین درس استاد کوتاه و خلاصه بود، در حد چند کلمه.

به جای مراسم فارغ التحصیلی، مراسم تدفین او برگزار شد.

با آن که امتحان نهایی در کار نبود، قرار این شده بود که از آن چه آموخته بودی رساله ای مفصل بنویسی. حاصل کار کتابی است که می خوانید.

آخرین کلاس استاد پیر من تنها یک دانشجو داشت.

آن  دانشجو من بودم.



بخش هایی از کتاب :



یک : میچ. فرهنگ و سنّت تا وقتی که رو به موت نباشی، تو را تشویق نمی‌کنند که در مورد اینطور مسائل، تأمل کنی.مگر وقت مردنت رسیده باشد .

ما به شدت گرفتار منیّت، خودبینی، و خودخواهی شده ایم.

شغل، خانواده، پول کافی، وام، اتومبیل جدید، تعمیر شوفاژ خراب – ما درگیر تریلیون‌ها کار کوچولو کوچولو شده ایم، فقط برای ادامه دادن زندگی و رفتن به جلو.

ما عادت نداریم لحظه ای بایستیم، پشت سرمان را نگاه کنیم، زندگی‌هایمان را ببینیم و به خودمان بگوییم، همه چیز همین است؟

همه ی چیزی که من می‌خواهم همین است؟

آیا این وسط، چیزی گم نشده؟”

“هنوز که هنوز است خیلی از سوالات، بدون جواب صریح باقی مانده اند.

تو نمی‌دانی رعایت حال دیگران را بکنی یا رعایت حال خودت را، و «کودک درونت» را.

سنّتی باشی یا روشن فکر.  اگر که سنّت برایت کاربرد ندارد – دنبال موفقیت بروی یا ساده گونگی. «نه» بگویی، یا «بله».



دو :

“بگذار امروز را با طرح این نظریه شروع کنیم: همه می‌دانند خواهند مرد، اما آن را باور ندارند.

اگر باور داشتیم، کارها را طور دیگری انجام می‌دادیم.”

“آماده کردن خودت برای مرگ، به حق می‌تواند تو را در طول زندگی ات، کاملاً درگیر زیستن بکند.”

“حقیقت این است که اگر چه گونه مردن را یاد بگیری، چگونه زیستن را نیز فرا خواهی گرفت.”

“[با مرگ]، تو از مشغله‌هایت دور می‌شوی، و روی ضروریات تمرکز می‌کنی.

وقتی به این ادراک می‌رسی که خواهی مرد، به همه ی مسایل با دید متفاوتی نگاه می‌کنی.”

“اگر بپذیری که هر لحظه امکان دارد بمیری – آن وقت ممکن نیست، به اندازه ی الان ات جاه طلب باشی.”

“اموری که زمان زیادی صرف شان می‌کنی – همه ی این کارهایی که انجام می‌دهی – آن قدر‌ها هم مهم نیستند.

کمی‌به معنویت بیندیش… معنویت از آن دسته اعمال لطیف حسی – نوازشی است.”

سه:

از او پرسیدم برای خودش احساس تاسف نمی کند؟
گفت:  “صبح ها گاهی برای خودم عزاداری می کنم. به بدنم نگاه میکنم همانقدر که میتوانم دستها و انگشتهایم را تکان میدهم و به آنچه که از دست داده ام تاسف می خورم. بعد برای مرگ کند و دردناک خودم عزاداری می کنم ولی بعد تمام می شود.”
به همین سادگی؟!
”بله، اگر لازم باشد خب گریه میکنم ولی بعد توجهم را به تمام چیزهای خوبی که هنوز در زندگی ام هست جلب میکنم. کسانی که هنوز بدیدنم می آیند. قصه هایی که خواهم شنید. اگر سه شنبه باشد با تو، آخر ما مردمان سه شنبه ایم.”


خواندن این کتاب خیلی دوستانه ،پیشنهاد می شود .

سه شنبه ها با موری | میچ البوم |شهرزاد ضیایی


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Cherry blossem

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد !

کلاسم دیرشده . خیابان شلوغِ شلوغ، ذهنم را مضطرب تر می کند . دوسه تاماشین دور تا دور ماشینم پارک غیرقانونی کرده اند . ان هم میلی متری !نفس عمیقی می کشم، شاید اوضاعم بهتر شود . دور ماشین میچرخم شاید راهی برای در اوردنش پیدا شود، دریغ! یکی از ماشین ها دزد گیر دارد . سری به این ور و ان ور تکان میدهم شاید یکی از صاحبان بی دقت ماشین ها استیصال را از یک جای این خیابان شلوغ در چهره ام بخواند و بیاید ماشین بی قانونش را جابه جا کند تا به کار و زندگیم برسم . باز هم دریغ!
خودم را میرسانم کنار تایر همان ماشین دزدگیر دار و تق! ضربه ای به تایرش میزنم که جیغ ماشین هوا می رود و بعد خودبه خود خاموش میشود. چند نفر برمیگردند ماشین را نگاه می کنند و بعد راه خودشان را می روند.یک ضربه ی دیگر و صدای جیغی بلند نمی شود . دزدگیر خفه شده بود . صاحب ماشین پیدا نمی شود که نمی شود . ساعتم را نگاه می کنم. پشت میکنم به ماشین بی قانون و گوشی ام را بیرون میکشم تا بگویم دیرتر می رسم که بویی اشنا از سالها پیش به بینی ام میخورد . پرت می شوم به خاطرات هفت یا هشت سالگی و خریدهای ظهرانه از بقالی کوچه ی پشتی و بوی خوش اسمارتیز هایی که با بازکردن پلاستیکش زیر دماغم میخورد .گوشی به دست برگشتم . اقا و خانمی بودند با سوییچی که نشان میداد صاحب ماشین دزد نگیر اند. معذرت خواهی کردند و ماشین را جابه جا کردند و من به کار و زندگیم رسیدم . اما بوی خوش ادکلنی که شنیده بودم، حس شادی ای که در هفت یا هشت سالگی ام بعد از خریدن اسمارتیز ها داشتم را توی وجودم زنده کرده بود . لبخندی زدم و با حسی خوب راه خودم را رفتم ...
این داستان ، یک داستان صدرصد واقعی بود . خیلی اوقات شده که در اوج خستگی یا بی خیالی یا مشغله یک جایی رد شده ام و بویی شنیده ام و پرت شده ام به خاطراتی که قطعا امکان نداشته بدون وجود ان بو در ان لحظه به یادم بیایند و حسی که ان لحظه در ان خاطره داشته ام  را دوباره بعد از تمام این سالها حس کنم.
از نظر علمی انسان موجودیست که اطلاعات از طریق شنوایی ، بویایی ، چشایی و لامسه به مغزش لینک می شوند. در اولین سالهای زندگی، نوزاد و کودکان یکی دوساله هرچه میبینند را توی دهانشان می برند . چرا؟ چون بیشترین اطلاعات از طریق چشایی وارد مغزش می شوندو باقی حس ها راندمان بالای چشایی را  در ان سن ندارند . اما بعد تر وقتی بزرگ می شویم جدای از کاربرد های زیستی این حس ها ، هر انسانی با یکی از این احساس ، خاطراتش را که در اتاق تاریک ذهنش ، سال هاخاموش مانده ،بیدار میکند و دوباره به یاد می اورد . یکی با بو کردن یک بوی اشنا از سال های دور مثل عطر اسمارتیز یا صابون خاص اهدایی فلان دوست و یا با شنیدن یک اهنگ خاطره ای در اتوبوس و مسافرت به فلان جا زنده میشود یا دیدن عکس های خیلی قدیمی البوم عکستان اگر متولد قبل از دهه ی 70  هستید .
خیلی وقت پیش ها همه ی عکس های البومم را بیرون کشیدم و روی دیوار اتاقم کلاژ کردم . عکس برای دیده شدن و زنده شدن خاطرات است نه برای خاک خوردن در البوم های ته کمد ! اخر سر چیزی مایل به عکس زیر از اب در امد :



امروز برای طبیعت گردی زده بودیم به دل طبیعت . برهمگان واضح است که دوربین گوشیِ فول شارژ این مواقع یار ادم است . زیاد عکس گرفتیم . زیاد که می گویم یعنی در مقایسه با ده سال پیش که یک دوربین عکاسی فیلم خور داشتیم که باید یک فیلم 36 تایی می گذاشتی در دلش ، کادر را خوب تنظیم میکردی که مبادا یک فرصت از عکس گرفتنت هدر برود و مال باخته و عکس خوب نگرفته و هنرمند نشده یک پولی هم برای ظاهر کردن عکس ها بدهی . عکس های ان موقع را که نگاه میکنم همه ی حس های خوب و خاطرات لحظه گرفتن ان عکس ها میپرند توی ذهنم مثل بوهای خوب. اما گالری دیجیتال پر عکس و زرق و برق دارِ با کیفیتِ جیبیِ همراه ام این احساس را به من نمیدهد. حدس میزنم شاید یکی از دلایلش این باشد که محدودیتی در عکس گرفتن با گوشی ام ندارم  . میتوانم بگیرم . پاک کنم . ادیت کنم . اخر سر هم عکس ها در گالری خاک بخورند تا روزی که انتقال داده شوند به حافظه ی اصلی و سال ها بعد خواسته یا ناخواسته کاملا پوشه شان حذف بشود .
قدیمی نیستم .دلبسته ی دنیای انالوگ و ضد دیجیتال نیستم . اتفاقا شیفته ی تکنولوژِی ام . اما دروغ چرا؟ دیجیتال با همه ی مزیت هایش ، رنگ و لعاب و کیفیت عالی اش ، تجربه ی احساس واقعی را برای من یکی ندارد .با این حال حاضر نیستم دیجیتال را رها کنم .

+ شاید عکس های جدیدی که با گوشی میگیرم رو هم باید چاپ کنم.
+ یک جایی خوانده ام که به همین دلیل تجدید خاطره با بوها ، بهتر است به دوست و عزیزمان عطر هدیه دهیم.

شما با عکس هایی که می گیرید چکار می کنید؟ گوشه ی گالری خاک میخورند یا پرینت می شوند؟
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Cherry blossem