سپیدپوش

دست نوشته های من در عبور زمان در مسیر شناختن ...

۴ مطلب با موضوع «به وقت بیمارستان» ثبت شده است

مجمع تشخیص بیماری !

# مکالمه زنده

دکتر الف : به نظر من شما نیاز به این داروها دارید . ( یک پلاستیک پر تاپر دارو نوشته و زنگ ورود بیمار بعدی را میزند .)

دکترب: اقای فلانی عکس شما خیلی شرایط بدی رو نشون میده ، باید براتون نوبت عمل زد ..

دکتر ج : متاسفم اقای فلانی این عکس نشون میده شما در مراحل اخر بیماری هستین کاری از دستمون برنمیاد

دکتر د : ببینید طبق این چیزی ک من اینجا میبینم مشکل قابل کنترله ...

دکتر ه :اقای فلانی شما نیاز ب چند جلسه توان بخشی هم دارید در کنار همه داروها

دکتر و : عرضم ب حضورتون ک عکستون خیلی وضع ب سامانی رو نشون نمیده ... این روزا حالتون چطوره؟

.

.

.

[۱۰ ماه بعد]

دوازدهمین دکتر عکس رو بالا میگیره یک نگاه ب بیمار و یک نگاه به عکس ، چند بار ک این کارو میکنه بالاخره میگه : اقای فلانی این عکس مال یه خانومه ن شما .....احتمالا اشتباه شده

 

پ.ن : از خرده دفاعیات عاقای تحویل دهنده ی عکس همین بس که ما اشتباه کردیم درست ! ولی این n تا دکتر قبلی نباید میفهمیدن زودتر ؟؟؟

 پ.ن: روز پزشک مبارک !

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Cherry blossem

دست هایی که برای گفتن ، حرف دارند ...

کاش گوش ها هم در داشتند . کاش می شد گوش ها را هم مثل چشم ها بست . اگر روزی وسیله ای بیاید که این ارزو مرا محقق کند و قیمتش مناسب باشد مطمئنا یکی از خریدارهایش منم .

ارزو می کنم کاش می شد موقع حرف های خاله زنکی و  صحبت پشت سر این و ان که می رسد گوش هایم را ببندم و راحت مشغول کار خودم بشوم .

کاش موقعی که دارم کتاب میخوانم و دلم ارامش میخواهد میشد گوش هایم راببندم .

کاش وقتی صدای اژیر دزدگیرخانه همسایه ،منطقه را برداشته گوش هایم را می بستم .

کاش وقتی ساعت سه شب راننده ی فلان ماشین اهنگش را بلند کرده و در خیابانمان ویراژ می دهد گوش هایم را می بستم .

کاش موقعی که مشغول فکر کردن به طرح داستانم هستم ، گوش هایم را می بستم تا راحت تمرکز کنم

کاش فقط وقتی لازمشان داشتم بازشان میکردم.

این طور مواقع اگر حال و حوصله و وقت حرف زدن داشته باشم مجبورم بحث را بکشانم به سمتی دیگر یا هنذفری ام را توی گوشم فرو کنم و سیمش را بدون اینکه به جای وصل باشد بگذارم توی جیبم و خودم را بزنم به گوش ندادن !

ولی با دیدن سریال  switch at birthفکر کردم که ناشنواهایی که اصلا نمی شنوند چه ؟ اول فکر کردم خوش به حالشان ولی بعد به خودم لرزیدم . راستش منبع بسیاری از اطلاعاتی که روزانه وارد مغزم میشوند از طریق شنیدن است حالا اگر این منبع حذف بشود ...

فکرش هم ناراحت کننده است . اما ناشنوا ها چه ؟ با دیدن سریال به یادگیری زبان اشاره علاقه مند شدم . اینکه چطور می شود با پنج انگشت هر دست این همه کلمه را تصویر کرد و جمله ساخت و زمان گذشته و حال و اینده را تصویر کرد هم در جای خودش جالب است ولی جالب تر اینکه هرچه در گوگل گشتم ، یک راهنمای منطقی و قابل استفاده برای یادگیری زبان اشاره فارسی پیدا نکردم درحالی که کلی سایت و برنامه و راهنما و کتاب و فیلم و انیمیشن و کارتون برایASL یا AMERICAN SIGN LANGUAGE پیدا می شد .

یکی از سکانس های این سریال مربوط میشود به اینکه یکی از دانش اموزهای ناشنوا را بدون همراه به بیمارستان می برند. دکتر و پرستار ها هیچ کدام نتوانسته بودند منظور دختر بیمار بیچاره را بفهمند و هیچ مددکاری هم مسلط به زبان اشاره در بیمارستان نبود . نتیجه اینکه بیماری تصادفی به حال خودش رها شده بود تا شاید یکی از بستگانش سر برسند و برای دکترها ترجمه کنند که مشکل چیست و کجای بدنش درد می کند .

با دیدن این سکانس با خودم فکر کردم اگر روزی من پزشک شدم و بیمار ناشنوایی داشتم ، ان وقت باید همینطور رها شود ؟

برای یادگیری زبان اشاره مصمم تر شدم . دنبال کلاس حضوری گشتم ولی کسی خبرنداشت. اصلا چنین چیزی اینجا وجود ندارد .

فکر کردم که معلم های مدرسه ی استثنایی باید حتما بلد باشند پس به یک مدرسه ی استثنایی ابتدایی رفتم . شنیدم مدیر مدرسه خودش در تهران رشته ناشنوایان خوانده ، خوشحال بودم که کسی را برای راهنمایی پیدا کرده ام . توی دفتر نشستم و گفتم برای چه امده ام . خانم مدیر گفت : بله من رشتم ناشنوایان بوده . اتفاقا یه کتاب بزرگ هست که موقع دانشجویی منبع درسی ما بود . زبان اشاره هم توش بود .

گقتم : یعنی شما الان نمی تونید به من یاد بدید؟ میتونم با دانش اموزاتون بیام سرکلاس اگه جداگونه براتون سخته.

 خانم مدیر خودکارش را گذاشت و گفت: ببینید ما اصلا اینجا به بچه ها زبان اشاره یاد نمیدیم . اینجا فقط با بچه ها لبخونی کار میکنیم . برای زبان اشاره هم همون کتابه که گفتم خوب بود . یه کتابی بود با جلد زرد رنگ اسم و نویسنده اش یادم نمیاد الان . ولی توی تهران ،طرفای انقلاب پیدا میشه .

توی دلم گفتم : سرتان سلامت . نه اسم کتاب را میدانید نه نویسنده ، رنگ جلد کتابی که Nسال پیش چاپ میشده برای نشانه دادن کافیست ؟ان هم کتابی که فقط توی تهران پیدا می شود . خواستم خداحافظی کنم و بیرون بیایم که معلم یکی از کلاس ها را دیدم . سلام و احوال کردم و گفتم برای چه امده ام . به جای جواب سوالم درباره ی زبان اشاره ، گفت که چقدر دوست داشته پزشک شود ولی سر از دبستان استثنایی دراورده و بعد پرسید که یادگرفتن این زبان برایم امتیازی دارد یا مثلا مزیت شغلی ای(از نظر مالی و حقوق) محسوب میشود که دنبال یادگرفتنش امده ام یانه؟... اخر سر هم گفت که زبان اشاره را فقط برای مسابقه ی سرود ممکن است تمرین کنند . یعنی مثلا یک سرود پخش می شود و بچه ها با علایم نشانه چیزی که شنیده میشود را با دست هایشان نشان میدهند . این هم درصورتی که یک مربی از فلان جا بیاید و برنامه درست بشود و جشنواره ی سرود هم در ان سال برگزار بشود .تازه زبان اشاره در اینجا ،نشانه های خاصی نداردو بچه ها هر جوری که بتوانند منظورشان را یک طوری به بقیه می رسانند .

با خودم فکر کردم یعنی تمرین سرود از ارتباط برقرار کردن روزانه ی بچه ها مهم تر است ؟

خلاصه اینکه یاد گرفتن زبان اشاره برای من جور نشد ، ولی هنوز فکر می کنم اگر روزی به بیماری بر بخورم که ناشنوا باشد و لبخوانی (که همه درک می کنند چقدر برای یک ناشنوا سخت است)هم برایش مشکل باشد ، دقیقا باید چکار کنم ؟


لینک خبر:به رسمیت نشناختن زبان اشاره ایرانی بزرگترین مشکل ناشنوایان/ چگونه با یک ناشنوا ارتباط برقرار کنیم؟

+حیف که زبان اشاره ی فارسی و امریکایی فرق می کنند وگرنه منابع امریکایی برای یادگیری فوق العاده ان

+همه ی فیلم و سریال های چینی ای که دیده ام زیرنویس چینی هم داشته اند . چرا ؟ چون ناشنواها هم دوست دارند مکالمه ی شخصیت های فیلم و سریال ها را بفهمند .  اما واقعا محتوای تلویزیون ما تا به حال زیرنویس فارسی برای برنامه های فارسی داشته ؟ سرو ته برنامه ی ناشنواها توی اخبار ناشنوایان جمع میشود .

+ قدر دان نعمت شنوایی مان باشیم:)


سریال switched at birth  هم یک سریال اجتماعی - خانوادگی امریکاییست که خلاصه اش می شود اینکه ، دو دختر جوان در روز تولدشان در بیمارستان باهم عوض میشوند . دختر بور و موقرمز خانواده ی پولدار در خانواده ای ایتالیایی تبار و مو مشکی بزرگ می شود و دختر مو مشکی خانواده ی فقیر در خانه ی پولدارها لای پر قو بزرگ میشود . دختر موقرمز به علت فقر خانواده ای که دران بزرگ شده ، درکودکی دچار بیماری مننژِت میشود و شنوایی اش را از دست می دهد ، داستان سریال از جایی شروع می شود که بعد از تقریبا هجده سال حالا خانواده ها فهمیده اند که دختر هایشان باهم عوض شده اند و بر سر اینکه چطور در کنارهم زندگی کنند مشکل پیش می اید .

سریال مشکلات ناشنواها ، دانش اموزان شنوا ، خانواده ی کودکی با سندرم داون و .. رو نشان می دهد . سریال جذاب و تقریبا تینیجری ای است با چاشنی بیان مشکلات اجتماعی جامعه که اگر حال حوصله داشتید دیدنش را پیشنهاد می کنم .

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Cherry blossem

اورژانس از چشم همراه بیمار!

اپیزود اول :

خانم مادر از پایین صدایم میزندو می گوید قرار است به اصرار خاله  خانم برویم بیرون شهر هوایی عوض کنیم . اول تمایلی نشان نمی دهم . برنامه ام را چک میکنم و بعد میگویم باشد موردی ندارد. کی می شود دیگر از این فرصت ها گیرمان بیاید .

قرار است برویم جایی که بخاطر باران های اخیر، حسابی خاکش گِلیست ولی طبیعت نسبتا خوبی دارد . یک لباس قدیمی را از کمد بیرون می کشم که دیگر عمرش را کرده و به درد همین جاهای گِلی می خورد . ساعت مقرر که میشود خاله با ماشینش می اید دنبالمان ! اقای پدر سفارش میکند عصر جمعه است وخیابان ها بسی شلوغ . جای دوری نرویم که شلوغی خیابان ها اخر سر دردسر میشود .


اپیزود دو:

حوصله ی حرف های خاله زنکی ندارم. نه خوشم می امده نه می اید نه خواهد امد . ساعت گوشی ام را چک می کنم . از جایی که نشسته ام ناراضی ام . همیشه دست راست کنار پنجره را می پسندم . از عادات کودکیست . حالا افتاده ام وسط . خوشم نمی اید ولی فقط به خانم مادر که انجا نشسته میگویم : مامان پنجره رو یکم بکش پایین لطفا. اینجوری نمیشه فتوسنتز کرد .

کمی شیشه را پایین می کشد . راه شلوغتر از همیشه است . جاده ی بین شهریست وهرکسی با سرعت 100 به بالا میخواهد خودش رابرساند به شهر بعدی . برای رفتن به مقصدمان باید به سمت چپ بپیچیم با اینکه در لاین سمت راست حرکت می کنیم . قانون نا نوشته ی این جاده همین است. نگاه کن ، ببین از روبه رو ماشین می اید یا نه . اگر ماشین می اید بمان. اگر نه ، پایت را تا میتوانی روی گاز بفشار و اگر صحیح و سالم به ان سرجاده رسیدی خدای متعال را شکر گو و بیش از پیش عبادت کن و لبخندی به سرنوشتت بزن .

راننده مان ایستاد. ماشین ها پشت سر هم می امدند و میرفتند. یک ان که به نظر خلوت تر شد . فرمان را چرخاند که در این جاده ی طلسم شده دور بزند. به خط بین دو لاین که رسید، از پنجره بیرون را نگاه کردم و پراید قرمز رنگی که اولش دور میرسید حالا دو قدمی مان رسیده بود و بنگ!

با دستی کیفم را گرفتم و با دستی دیگر بازوی خانم مادر را کشیدم که نزدیک بود سرش بخورد به شیشه ی پنجره .

ثانیه ها برایم کش امدند مثل فیلم اهسته. نترسیده بودم . هیجان زده هم نبودم . فقط مثل یک تماشاگر که صحنه ی اهسته برایش پلی می شود برخورد ماشینی که به سمتمان می امدر را به سمت خودمان نگاه می کردم ان هم درست موقعی که برای خودم پیش می امد .

ماشین ها که متوقف شدند. حال تک تک مسافرها را پرسیدم . ضربه دیدگی پهلو  و درد کتف برای انهایی که سمت راست کنار پنجره نشسته بودند عایدی ِ حادثه بود. پیاده شدیم . مردم دور تا دور ماشین ها جمع شده بودند و بعضی ها شاکی تر از خودمان بودند که تصادف کرده بودیم . ماشین ها حسابی خرج برداشته بودند . از سرنشینان ان پراید سرخ رنگ هم یک نفر زبانش بخیه لازم شده بود .بعدش هم پلیس و اورژانس و شلوغی ها !

 اپیزود سه :

 به عنوان همراه بیمار سوار امبولانس شدم . همکاران فوریت ها که از همین جا انصافا خسته نباشند،خیلی سریع رسیدند سر حادثه اما در مسیر چیزی که به ذهنم رسید این بود که ادم سالم هم سوار این ماشین بشود در این دست انداز های مسیر تا برسد به بیمارستان دار فانی را وداع گفته و در مرحله ی یکی مانده به اخر پرسش و پاسخ است . با این همه ، ما را رساندند به اورژانس و تا در ورودی طاقت اوردیم .


اپیزود چهار:

مصدومین را فرستادند اورژانس . یک معاینه ی سطحی و بعد خواباندن روی تخت و بعد معاینه ی پزشک و باقی ماجراها. بیمارانی که من همراهشان بودم بسی خوش سخن (شما بخوانید وراج) تشریف داشتند .مدتی که گذشت تا دکتر شیفت رسید و سونو نوشت برای بررسی محل ضربه دیده و من رفتم برای تشکیل پرونده ی بیمار تصادفی .

ظاهرا همان وقتی که رفته بوده ام . پلیس امده و چند و چون حادثه را از مصدومین پرسیده و باقی ماجرا ها .


اپیزود پنج:

سونو را که گرفتیم و زبان ان بنده ی خدا که بخیه شد و دکتر نتیجه ها را دید ، گفتند که از نظر سلامت جان مصدومین کارتان تمام است بروید سراغ سلامت ماشین ها !

ان ور ماجرا و صحبت ها و بحث ها و احیانا دعوا هایی که سر صحنه شده را من نبوده ام و ندیده ام اما از کرامات این مرحله از تصادف همین را بس که از ساعت پنج و نیم تا ده و نیم سر همین موضوع رفت و امد شد و بحث ها شد و گفت و گو ها شد که ان سرش ناپیدا .به این و ان زنگ زدن و متوسل شدن جواب نداد و اخر سر خودروهای عزیزی که یکی هنوز قسط خریدش تمام نشده بود و ان دیگری برای فروش در دیوار گذاشته شده بود ،حالا درب و داغان میروند در پارکینگ که مدتی اب خنک بخورند .



اپیزود شش :


اینجا نشسته ام و شرح انچه امروز برما رفته است را تایپ می کنم و دوست دارم هرچه سریعتر وارد کار کلینکال بشوم . به این فکر می کنم که چرا بعضی مردم بعد از ماجراهای دوست نداشتنی همه اش یک ریز می گویند ای کاش فلان و ای کاش بهمان !( خطاب به همان ها ) باور بفرمایید خودتان بودید که با عقل سلیم در ان لحظه چنین تصمیمی گرفته اید پس ای کاش گفتن و حرف زدن از چیزی که گذشته و تمام شده کار بیهوده ای بیش نیست . باید تلاش کرد که پیامدهایش بدتر نشود . ضمنا دوباره برایم تکرار شد که  همیشه جوری باشم و طوری رفتار کنم که همه چیز حتی بدترین چیز ها را به من بگویند تا برایش چاره ای بجویم نه اینکه از ترس دعوا یا سرزنش از من مخفی کنند .



+فکر می کنم مدیریت بحرانم خیلی عالی تر از اون چیزی هست که فکر میکردم . اصولا احساسات در صحنه ی فوت ، تصادف ، فجایع به هر شکلی کمترین نقشی در تصمیماتم دارن و از این ویژگیم به شدت لذت می برم. همیشه اینجور مواقع بلافاصله بعد از رخ دادن اوضاع به این فکر می کنم که خب ! حالا چکار کنیم که این چیزی که اتفاق افتاده درست شود یا بدتر نشود.

مدیریت بحران شما چطور ؟ وقتی چنین اتفاقی برای شما بیفتد چه می کنید؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Cherry blossem

چاق ، کچل ،سبیلو




1)

گاهی اگر افتاب از طرف دیگر در می امد و درس و مدرسه میگذاشت به خانه شان می رفتم . تا می گفتم  سلام ! می گفت : اومدین ؟ تاریخ هجری و قمری و برج و غیره را می پرسید بعد میزد زیر اواز ! شاهنامه و حافظ و باباطاهر را بدون دانستن یکی از حروف الفبا هم کاملا حفظ بود . یکی مان را مجبور(!) می کرد کاغذ و  دفتر دربیاوریم هرچه را میخواند بنویسیم برای روزهای که دیگر نیست...

کم سن و سال بودم و بی حوصله. مطمئن بودم که همه چیز همینطور که هست ادامه پیدا می کند . هربار که می روم میبینمش درست توی چارچوب در سبزرنگ نشسته میپرسد : اومدین ؟ و بعد سراغ تاریخ ها و ایام را می گیرد . یک بار که حوصله ی نوشتن شعر هایش را نداشتم . ضبط صوت قدیمی و کهنه را برداشتم گذاشتم کنارش نوار خامی که با خودم اورده بودم گذاشتم توی دل ضبط صوت و گفتم : صدا ضبط میشه !

خواند. اخرش گفت : یه روزی میرسه که میاین اینجا ولی من دیگه نیستم ! اون روز این شعر ها رو دارین !

خندیدم و گفتم: خدانکنه!

سال پیش بود . زنگ زدند به اقای پدر گفتند معده درد دارد .بردیمش بیمارستان . برایم معمولی بود . مردم که مریض میشوند میروند بیمارستان. با یک پلاستیک دارو زیر بغلشان برمی گردند و انقدر کلنجار می روند تا بالاخره درد خوب شود . کله ام را ببیشتر توی کتاب شیمی دبیرستان بردم و گفتم: چیزی نیست. نگران نباشین . رفتند بیمارستان .بعدا خبر رسید کار با یک پلاستیک دارو حل نشده . قرار است بروند اتاق عمل با تشخیص سرطان روده! ازمون های ازمایشی و کنکور نزدیک بودو تنش خانه زیاد! بلند شدم و کتابهایم را جمع کردم و رفتم خانه ی یکی از اشناها برای سکوت بیشتر ! یک وقت ملاقات هم رفتم بیمارستان که جز پنجره با پرده ی ابیِ رنگ و رو رفته یِ کشیده شده یِ ای سی یو چیزی نصیبم نشد .برگشتم خانه. به خودم گفتم : خوب میشود . همه ی ادم ها جراحی می کنند خوب میشوند .

از بیمارستان خبر رسید باید منتقل شود به بیمارستان مرکزی ! اقای پدر می گفت : هر بار که می رویم میخواهد از بیمارستان بیاید بیرون. حیف که زخمش باز است نمیشود.

حدود ساعت 5 صبح جمعه بود.درست قبل از یکی از ازمون های 8 صبح قلمچی . زنگ زدند به اقای پدر . نمیدانم چه گفتند ولی بعد که گوشی را قطع کرد معلوم شد که رفته ،دیگر نیست!

قبول رفتن یکی از اعضای خانواده برایم راحت نبود . بهانه اوردم مراسم هم نرفتم . دیروز برای اولین بار به اصرار خودم رفتیم ارامگاهش . کسی نبود .خلوت ِخلوت... پدربزرگ تنها انجا خوابیده بود و من با این خیال که دیگر نیست...



2)

چند روزی که بین مستند هایی که دانلود کرده بودم میچرخیدم به اسم جالبی برخوردم: چاق ،کچل ،سیبیلو...

بدون اینکه موضوعش را بدانم بازش کردم . جدای موضوع جالبش ،غافلگیری های هنری خیلی خوبی داشت .(اینجا میتونید دانلودش کنید.)


داستان زندگی آرش شهبازی ، پسری که وقت های خالی اش را با بچه های مبتلا به سرطان بازی می کند . دلقک می شود . پانتومیم و نقاشی و... هرکاری می کند که لبخند روی لب بچه ها بیاید .

پدر بزرگ من نه چاق بود نه کچل بود نه سیبیلو ولی اخرین خاطره های که از او داشتم را توی این مستند پیدا کردم .


3)

مستند دیدن را تازه شروع کردم . خبری از هنر بازیگری توی قاب دوربین نیست . اکثرا خودشان اند. اگرهم نیستند به خاطر اضطراب جلوی دوربین بودن هست . صمیمت و واقعیت خاصی دارد که تا به حال پیدا نکرده بودم . تعداد زیادی مستند دانلود کردم که یکی یکی می بینم و درباره ی اون هایی که ارزش دیدن دارن می نویسم .

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Cherry blossem