شرح ماوقع ۹۸‌و همه ی انچه که ننوشتم !

یک : اقا حبیب ! 

از اتوبوس که پیاده شدم ، خانم مادر کوله پشتی را از دستم گرفت ... همه ی چیزی که دررحوصله ی نوشتن با موبایل درباره ی ماجرا هست اینه که : خانم مادر فراموش کرد کوله پشتی را موقع پیاده شدن از ماشین بردارد و یک نفر پیدا شده که طعمه ی خوبی دیده و کوله را برداشته و دِ برو که رفتیم‌...

حالا هی ما دوربین به دوربین  چک کردیم و پلاک ماشین را پیدا کردیم و اسم و فامیل و نام پدر اقا دزده را ! ولی دریغ از یک نفر که پیدا بشود و برود دنبال اقا حبیب که بپرسد : اصلا شما اجازه گرفتی که کوله پشتی ۳۰_۴۰ میلیون تومنی را برداری؟ 

برایتان از جملات جذابی که طی این ماجراها شنیدم نگویم که حسابی از جایی که زندگی میکنید ،نا امید میشوید ...

خلاصه که اقا حبیب ! بعید میدانم اینجا را بخوانی چون کتابهای توی کیف را ریخته بودی بیرون و بقیه چیز ها را برداشته بودی و مشخصا از کاغذیجات و نوشتاریجات خوشت نمی اید اما اگر خواندی بگویم که دم شما گرم ! چطور بعد از اِن تا سرقت منزل و ماشین و کوله پشتی هنوز گیر نیفتادی؟ رمز موفقیتت چیست؟ راستی دکمه ی "پ" لپ تاپم گیر دارد ، کار کردن با ان یک جور لِم خاصی دارد ... حواست به دکمه ی اینترش هم باشد ، تا یکجایی بیشتر نباید فشارش بدهی ! 

به قول دوستی : شما روی کره ی زمین زندگی میکنید ،‌درمانی برایش وجود ندارد !

دو : دانشگاه ، استاد و حضورغیاب 

از اول راهنمایی تا همین الان هنوز حکمت خواندن بعضی درسها را نفهمیده ام و احتمالا هم نخواهم فهمید ... ولی قبلا تر ها فکر میکردم  که  برای اینکه یک نفر در حرفه ی خودش متخصص بشود ، این همه نگاه ریز و جزئی به بقیه ی چیزها را نیاز ندارد مگر اینکه پای علاقه وسط باشد که ان هم داستانش جداست ...

داستان بعضی کلاس های ماهم همینه ! برنامه را میبینی و اسم فلان کلاس یا استاد که به چشمت میخوره اولین چیزی که به ان فک میکنی اینه که دوباره این کلاس :/

بعد هم‌فکر میکنی که بسپاری به چه کسی که برایت حاضری بزند که بعدا برایش جبران کنی و ابدا از اینکه سر فلان کلاس نرفته ای عذاب وجدان نداشته باشی که هیچ تازه خوشحال باشی و به خودت هم افتخار کنی ! 

دبیر ادبیات دبیرستانم میگفت : به عنوان معلم ، استاد ، حتی یک نفر که جلوی یک جمعیت ایستادم و چیزی میگم وای به حال‌من که دانش اموز یا دانشجویی از اینکه کلاسمو پیچونده به خودش افتخار کنه ! 

(پ.ن: این دبیرمون تنها دبیری بود که بعضی از بچه ها که کل روز مدرسه رو پیچونده بودن فقط برای تایم کلاس اون به خودشون مشقت میدادن و از دیوار و پنجره و ... خووشون یه جور میرسوندن سر کلاسش )

خلاصه اینکه استاد ِحضور_ غیابی نباشیم !

سه : رمضان ...ماه مهربانی خدا!

یک لحظه تو رفتی سر بام و بیایی               از دفتر رهبر خبر امد رمضان است 


در این ماه همه مهربان میشوند الا سلف دانشگاه ! به رمضان که میرسد همه ی اشپزهای سلف تقوا پیشه میکنند ... 

به شخصه اهمیتی برایم ندارد ولی این رسمش نیست ! 


چهار : همین الان ، همین لحظه ! 

همین الان ، همین لحظه ... ردیف اول کلاس ، درست کنار دیوار نشسته م و این متن رو تایپ میکنم .ضمنا سلولهای مغزم تلاش نافرجامی برای حذف صدای مزاحم 

 مشاوری که دقیقا توی فاصله ی ۱۰۰ سانتیم ایستاده و داره درباره ی دلایل بی انگیزگی دانشجوهای پزشکی و روش های درس خوندنشون حرف میزنه ...