سپیدپوش

دست نوشته های من در عبور زمان در مسیر شناختن ...

نیمه ی تاریک وجود

یکبار این پست بلند بالا رو نوشتم و بعد دیدم که صفحه ارور داد وهمه چیز پاک شد و حالا دوباره این پست را نوشتم ....

آیا در مسیر درست گام برمی‌داریم؟ این سؤال را باید با قلبمان جواب دهیم نه با ذهنمان.

ما انسان ها با محیطی که در اون زندگی می کنیم ارتباط زیادی می گیریم . بعضی از ادم ها هم رنگ محیطی هستند که در اون زندگی می کنند ، ادمهایی تیره در پس زمینه تیره یا ادم هایی روشن در پس زمینه روشن . این دسته از ادم ها جلب توجه نمی کنند. خیلی روتین با بقیه کنار میان و زندگی می کنند . کم کم ممکنه فکر کنند که تمام دنیا مثل جاییه که همین الان دارن توش زندگی می کنند . عده ای ، ادم های تیره ای هستند در پس زمینه ی روشن . این ادم ها اگر تعدادشون زیاد بشه ، کم کم تمام پس زمینه رو تیره می کنند . دسته ای هم هستند که به خودشون سختی میدن و چراغ قوه دستشون می گیرن و توی یک پس زمینه ی تیره میخوان که روشن باشن .

این روزهابا کمبود وقت و با کمرنگ شدن مرز روانشناسی موفقیت و مطالب اصیل روانشناسی ، خیلی کمتر از قبل کتابهای روانشناسی می خونم ولی کتاب "نیمه تاریک وجود "اثر "دبی فورد"از جایی به دستم رسید .
ایده ی مسلط به کتاب اینه که ما انسان ها به عنوان یه واکنش دفاعی که ضمیرناخوداگاهمون مسئولشه دست به "فرافکنی" می زنیم . یعنی این که ویژگی ها وصفاتی که در دیگران می بینیم و توجهمون رو جلب می کنه ، در اصل درخودمون به صورت سرکوب شده داریم .
دبی فورد به خوبی مفهوم"سایه" رو توی کتابش توضیح داده و از سایه به عنوان ویژگی های مثبت یا منفی ای اسم برده که ما به هر قیمتی می خوایم از دیگران مخفیش کنیم .
ما در رویدادهای زندگی خود نقشی نداریم اما در اینکه چگونه آن‌ها را تعبیر کنیم مؤثر هستیم.
بعد از معرفی سایه ها نویسنده قصد داره بگه که قدم اول حل این بارزه ها ی شخصیتی پذیرفتن اینه که این صفات در ما هم وجود داره .

عقیده ما نسبت به خودمان از همه مهم‌تر است. اگر درباره زندگی خود احساس خوبی داشته باشیم به ندرت به گفته‌های دیگران اهمیت می‌دهیم.

زمانی می‌توانیم توان مورد نیاز را پیدا کنیم که تمایلمان برای دگرگونی قوی‌تر از تمایلمان برای «مانند گذشته بودن» باشد و این در حالی است که همواره تقصیر مشکلات را به گردن دیگران انداختن ساده‌ترین راه به نظر می‌رسد.
برای برخی گذشته چنان دردناک است که معتقد هستند تنها راه تحمل کردن آن سرزنش و انکار است؛ اما اگر خواستار دگرگونی اکنون هستید باید گذشته خود را بپذیرید؛ اگر مایل هستید که رؤیاهایتان را متجلی سازید باید برای هر چه در جهان شما روی می‌دهد خود را مسئول بدانید.
( اطلاعات کمی در این باره  دارم و نمی تونم تخصصی بررسی کنم ولی میدونم که جایی قبلا خوندم در پروسه ی مشاوره های درمانی از ابتدایی ترین قدم ها ی درمان پذیرفتن واقعه هس . مثلا در کسانی که مبتلا به ختلال ptsd ناشی از حادثه هستند ، این پذیرفتن قدم اوله !)
یادمه توی سریال "ملکه کی " دیالوگ خوبی بود که ملکه به استراتژیست نابغه ای  گفت که میدونست کارهاش باعث نابودی تعداد زیادی از ادم ها میشه اما چون به نفع اسم قبیله و خاندانش بود ،خودش رو مسئول می دونست که این کار ها رو به خاطر خانواده اش بکنه . ملکه گفت : باعث تاسفه که میبینم مرد بزرگی مثل شما اسیر زنجیر اسم خانواده اش شده ...
دبی فورد هم یک جایی از کتابش همین مسئله را مطرح می کنه:

آیا مسائل شما متعلق به خودتان است یا آن‌ها را از نسل پیش به ارث برده‌اید؟ آیا گرفتار الگوی خانوادگی شده‌اید؟
ما هیچ‌گاه اعتقادات اصلی خود را بررسی نمی‌کنیم که ببینیم آیا آن‌ها را آگاهانه برگزیده‌ایم یا نه!



گاهی می‌ترسیم که استعداد و نیروهایمان ما را منزوی کنند؛ زیرا در پیرامون خود فقط پیش پا افتادگی و معمولی بودن را می‌بینیم. ما آن‌چنان از طرد شدن می‌ترسیم که ارزشمندترین موهبت‌های خود را می‌فروشیم تا مقبول واقع شویم. ما این روش را به عنوان وسیله‌ای برای بقا آموخته‌ایم و آن قدر به این کار ادامه می‌دهیم تا دیگر برای خودمان غیرقابل تحمل شویم.
گاهی راهی را به عنوان مسیر زندگی انتخاب می‌کنیم که مالامال از درد و رنج و افسردگی است.
+ اگر این کتاب رو خوندید یا نظری درباره اش دارید یا توی این موضوع مطلع ترید ، خوشحال میشم نظرتون رو با من هم درمیون بزارید .
+ عکس جلد کتاب رو از سایت "سبک تر " برداشتم چون خود کتاب دستم نیست که عکس بگیرم و از بین کامنت های مقاله ی معرفی این کتاب در اون سایت کامنت جالبی ، چشمم رو گرفت که فکر می کنم مکمل متنه :

من فکر می کنم که این یک قانون 100% ی نیست که اگر شما توجهتان جلب یک ویژگی رفتاری شد قطعا در شماهم به صورت سرکوب شده هست اما با تقریب نسبتا خوبی می شود این مسئله را قبول کرد .

اشتباه کردن بخشی از انسان بودن است.

+یک چیز جالب اینکه ، هرچه بیشتر اطلاعات داشته باشیم خواندن برایمان جذاب تر است .مثلا موقع خواندن خطوط این کتاب ،من یاد مکالمه ها ، داستان ها ، دیالوگ ها و اتفاقات مختلفی که مرتبط به ان برایم افتاده بود می افتادم و این دیگر برایم صرفا خواندن یک کتاب نیست . بسط دادن اطلاعات و مدل سازی ذهنی است که حالا دارد باخواندن یک کتاب ساماندهی می شود و هر یک از این اطلاعات دیده شده ، شنیده شده، خوانده شده ، سر جای خودشان می نشینند و با زنجیرهای نامرئی به هم متصل می شوند.
۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Cherry blossem

بدرود ای پاییز !

پست معرفی کتاب "کفش های ایتالیایی"را که نوشتم گفتم که اسم یک فصل کتاب را یلدا گذاشته اند . فاطمه( نویسنده ی وبلاگِ بلاگی از ان خود ) توی کامنت ها برایم نوشت که کنجکاو است بفهمد که چه چیزی را "یلدا "ترجمه کرده اند . نسخه ی انگلیسی را که پیدا کردم نوشته بود "winter solstice " که ترجمه فارسی اش می شود : کوتاهترین روز در نیمه شمالی زمین که معمولا حدود 22 دسامبر است یا به فارسی سخت : انقلاب زمستانی یا به فارسی سهل : یلدا
خدا راشکر که در زبان فارسی "یلدا"را داریم که همه ی توضیحات بالا را در خودش جا داده ...
و اما یلدا ،
از جشن و سرور و تبریکاتش که بگذریم و کمی کنجکاوی تاریخی داشته باشیم می رسیم به این که  ""یک واژه ی سریانیست به معنی زایش .
شب چله هم مترادف یلداست و به همین علت چهل روز اول زمستان را میگویند چله بزرگ و بعدی را چله ی کوچک و این داستان ها ...
از نظر تاریخی و ملی هم که بررسی کنیم می شود این :

تاریکی نماینده اهریمن بود و چون در طولانی‌ترین شب سال، تاریکی اهریمنی بیشتر می‌پاید، این شب برای ایرانیان نحس بود و چون فرا می‌رسید، آتش می‌افروختند تا تاریکی و عاملان اهریمنی و شیطانی نابود شده و بگریزند، مردم گرد هم جمع شده و شب را با خوردن، نوشیدن، شادی و پایکوبی و گفتگو به سر می‌آوردند و خوانی ویژه می‌گستردند، هرآنچه میوه تازه فصل که نگاهداری شده بود و میوه‌های خشک در سفره می‌نهادند. سفره شب یلدا، «میَزد» Myazd نام داشت و شامل میوه‌های تر و خشک، نیز آجیل یا به اصطلاح زرتشتیان، «لُرک» Lork که از لوازم این جشن و ولیمه بود، به افتخار و ویژگی «اورمزد» و «مهر» یا خورشید برگزار می‌شد.[۱۳] در آیین‌های ایران باستان برای هر مراسم جشن و سرور آیینی، خوانی می‌گستردند که بر آن افزون بر آلات و ادوات نیایش، مانند آتشدان، عطردان، بخوردان، برسم و غیره، برآورده‌ها و فراورده‌های خوردنی فصل و خوراک‌های گوناگون، خوراک مقدس مانند «می‌زد» نیز نهاده می‌شد.

شب یلدا را شب میلاد خدای خورشید، عدالت، پیمان و جنگ هم می‌دانند. دربارهٔ آن دو روایت عمده رایج است. اول آنکه در این شب مهر، میترا یا آن‌چنان‌که در اوستا و نوشته‌های پادشاهان هخامنشی آمده، میثره (Mithra) به جهان بازمی‌گردد. او که از ایزدان باستانی هند و ایرانی است ساعات روز را طولانی کرده و در نتیجه برتری خورشید پدیدار می‌شود.[۴]

آئین مهرپرستی یا آئین مهر برپایه پرستش میترا در دوران پیش از آئین زرتشت شکل گرفته‌است و در اروپا به آئین میتراییسم هم گفته می‌شود.

بعضی پژوهشگران هم بر این باورند که در شب یلدا، پیامبری زاده می‌شود: «در سال ۵۱ پادشاهی اشکانیان که مصادف است با سال ۱۹۶ میلادی، پیامبری در شب یلدا زاده می‌شود. او را دو دولفین از آب بیرون می‌آورند، چه آنکه براساس آئین مهر، آب از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بوده‌است.»[۴]

در هر دو روایت، شب یلدا شب تولد مهر است و این بازمانده از آداب مهری است که در شرق مدیترانه به‌طور وسیعی رایج بوده و آثارش از جمله در معابد مهری باقی‌مانده در پالمیرا در اردن فعلی دیده می‌شود.[۴]


به قول ویکی پدیا در سایر ایین ها و کشورهای دیگر هم انقلاب زمستانی را جشن میگیرند و در هرجای ایران هم به شیوه ای این شب را جشن میگیرند .


+ چیزی که این بین کنجکاوم کرده نقش "سفره انداختن " بین ما ایرانی هاست . سفره انداختن برای نوروز ، برای یلدا و.... . یکبار می خواستم این سفره انداختن های مختلف در مناسبت های مختلف را برای یک (PEN PAL) از کشور تبت توضیح بدهم ، انقدر سخت و نامفهوم بود که به یک توضیح کوتاه درباره ی نقش هرخوراکی و مفهومشان بسنده کردم و بحث را به موضوعی دیگر کشاندم (منِ بی سواد!).واقعادویت دارم بدونم چرا سفره انداختن پای ثابت مناسبت های مختلف ماست و اصل این موضوع برمیگرده به کجا ؟

+من خیلی مناسبت گرا نیستم ولی بلاگری است و سوژه جمع کردنش ! فال حافظ را دوست دارم و از خواندنش لذت می برم و احتمالا در یلدا کمی حافظ بخوانم و فالم را بگیرم:)

+ از پیام تبریک های تایپ شده ی اماده که در هر مناسبتی دست به دست می شوند، هیچ خوشم نمی اید و اگر بخواهم به کسی تبریک بگویم حتما یا متن را خودم تایپ می کنم یا با دست می نویسم و عکسش را میفرستم . این دست نویسی بخاطر این نیست که فکر می کنم خطم خوب است یا از این قبیل ... فقط بخاطر این است که یعنی من وقت گذاشته ام و خودم این را نوشته ام چون دوست داشته ام فلان مناسبت را تبریک بگویم چون برایم با ارزش است نه صرفا پیام اماده ای که دستم رسیده را برای n نفر شیر (SHARE) کنم :)

عکس بالا هم پیام تبریک شماست ...


شب یلدا سر ظهریست که گویا خورشید

در خم زلف تو از صبح گرفتار شده ...


pen pal: رفیق مکاتبه ای از طریق ایمیل یا نامه یا چت و چیزهایی شبیه ان که معمولا در کشورهای مختلف زندگی می کنند.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Cherry blossem

از تداکس چه یاد گرفتم ؟- قسمت دوم

شجاعت تجربه ناشناخته |رامتین منزهیان |موسس و مدیر وب‌سایت "bamilo.com"

سخنرانی جالبی بود که از تجربه کردن چیزهایی می گفت که از وارد شدن به ان ها می ترسیم . رامتین منزهیان سه سال است که ایران امده و می گوید روزی که پایش را اینجا گذاشت نه فارسی خواندن را بلد بوده نه فارسی نوشتن را .(حتی در صحبت کردنش هم گاهی اوقات دستور زبان را رعایت نمی کند )

منزهیان از تجربه هایی می گوید که وقتی با بقیه درباره شان حرف میزده ، جوابش را اینطور می داده اند : تو خُلی!

بعد هم حرف از امید  و مثال رستوران تاریک میزند . رستوران تاریک یک نوع از رستوران است که همه چیز ان جا تاریکِ تاریک است . نه غذایی که میخوری را میبینی و میفهمی چیست نه کسی که کنارت نشسته ،نه هیچ چیز دیگر... یک تجربه ی کاملا ناشناخته ی دوساعته . منزهیان می گوید بلیط این رستوران را برای دوستش و همسردوستش خریده بوده و برخورد متفاوت این دونفر با این تجربه باعث تعجبش شده . یکی از تجربه ی چیزی که نمیشناخته میترسیده و استرس گرفته و دیگری به امید یادگرفتن تجربه های جدید با خوشحالی پذیرفته .

امید در سخنرانی منزهیان به معنی پایان خوش و اینکه همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود نیست . به این معنیست که به امید یادگیری چیزهای جدید قدم در مسیر بگذاریم.


35 ساعت در تهران |لنا وفایی |معما رو کار افرین شبکه های اجتماعی

لنا وفایی از همان اول سخنرانی چرتکه برمیدارد و حساب کتاب می کند و بعد نتیجه میگیرد به طور متوسط یک شهروند تهرانی هفته ای 35 ساعت از اوقاتش را در شهر میگذراند . پس حس ما به شهرمان و رابطه ای که با ان داریم مهم است . لنا وفایی می گوید که قدیم ها به لحاظ فرهنگی ، دینی و ... خانه های ایرانی اندرونی بزرگ داشته اند و خصوصی سازی بسیار پررنگ بوده . ایرانی های دیروز حتی اگر مهمانی و گذران اوقات با دوستان و اشنایان را هم می خواستنه اند یا به خانه ی ان ها می رفته اند یا ان ها را به خانه شان دعوت می کرده اند و به دلیل پررنگ بودن فضای خصوصی ، اندرونی های شکیل و زیبایی در بافت های قدیمی شهر ها میبینیم و درعوض فضا های عمومی تنگ و به لحاظ معماری فقیری در شهرها دیده میشه . با گذشت زمان امروزه مردم بیشتر از قبل فعالیت هاشون رو در بستر شهر انجام میدن و رفته رفته بافت مدرن شهر فضا های عمومی بزرگ و مناسب تری می طلبه .

سخنرانی جالبی بود که به چندتا از سوال هایم پاسخ داد .

داستان های ناگفته اینترنت در ایران|محمد کاظم قنبری |کار افرین

تصور کردن چیزهایی که اقای قنبری می گوید هم برای من یک نفر سخت است . اقای قنبری حرف از سرویس اینترنت با سرعت 9600 بیت میزند در دهه 50! و چون خودش هم می داند برای ما تصور چنین چیزی ممکن نیست می گوید این سرعت یعنی فایل 100 مگابایتی را یک روز تمام بگذاری تا دانلود شود !

سخنرانی اقای کاظمی سیر تحول و پیشرفت اینترنت در ایران را بیان می کند که یک بار شنیدنش برای اینکه شکرگزار سرعت اینترنت فعلی تان باشید کافیست .

18 دقیقه ای  از شنیدن این موسیقی زیبا لذت بردم . کاش سواد موسیقیایی داشتم که درباره اش صحبت می کردم ولی دریغ!
همه ی کاری که از شنیدن موسیقی های این قبیل از دستم بر می اید لذت بردن و معرفی ان هاست .
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Cherry blossem

دختر پرتقال| یوستین گردر

داستان جدیدی که خواندم ، کتاب «دختر پرتقال»بود .کتابی دیگر از نویسنده ی دنیای سوفی ، یوستین گردر ...

رمان «دختر پرتقالی» گفتگوی فلسفی و شاعرانه بین پدر و پسری است که در دو زمان مختلف زیسته‌اند. پدر ماجرای آشنایی با دختری رااز طریق نامه برای پسرش بازگو می‌کند و در نهایت، پسر با خواندن یادداشت‌های پدرش، دید جدیدی نسبت به زندگی پیدا می‌کند.

کتاب کوتاهی بود که زود تمام شد . داستان را پسر پانزده ساله ای روایت میکند که پدرش با اینکه پزشک بوده در اثر یک بیماری صعب العلاج از دنیا رفته و قبل از مرگش نامه ای بلند بالا برای پسرکوچکش که ان زمان حرفش رانمی فهمیده نوشته تا زمانی که بزرگ شد ان را بخواند .

از انجایی که من نسخه ی انگلیسی را خواندم ، برش های برگزیده از کتاب را از اینترنت پیدا کردم واینجا بازنشر می کنم .

بخش هایی از کتاب:

رویای غیر ممکن ها نام مخصوصی دارد که به آن "امید" می گوییم.

وقتی به این می اندیشم که روزی باید بروم و از این جا دور بمانم،
آن هم نه برای یک هفته و دو هفته،
نه برای چهار یا چهارصد سال،
بلکه تا ابد،
بی نهایت خشمگین می شوم.
حس میکنم‌شوخی و فریبی در کار است،زیرا اول کسی می آید و می‌گوید :
بفرما،تمام دنیا مال توست و می توانی در آن جست و خیز کنی،این هم وسایل سرگرمی...
و بعد ناگهان دوباره همه ی دنیا را از من میگیرند.
حس میکنم همه مرا تنها گذاشته اند و دیگر هیج تکیه گاهی ندارم و هیچ چیز نمی‌تواند نجاتم بدهد،
نه تنها همه ی دنیا و همه کس‌ و همه چیز را از دست می‌دهم،بلکه خودم را نیز از دست خواهم‌ داد.
یک بشکن،تق!!
و در یک چشم به هم زدن،دیگر وجود نخواهم داشت...

جرج،آخرین سوالم را هم می پرسم :
آیا می توانم مطمئن باشم که بعد از این،هستی دیگری وجود نداشته باشد؟
آیا می توانم یقین داشته باشم که وقتی تو این نامه را می خوانی من در جایی حضور نداشته باشم؟
نه،نمی توانم زیاد مطمئن باشم...

برای ما انسان ها،
گاهی از دست دادن چیزی که دوستش داریم بسیار سخت تر از نداشتن آن از ابتدای امر است.

شاید در پشت این جهان،
پاسخگویی به این‌ پرسش امکان‌ پذیر باشد : "انسان چیست؟ "


نقد و معرفی کامل تر این کتاب را اینجا و اینجا ببینید .

+ وقتی ادم با وجود اینکه سرش شلوغ است باز هم اصرار دارد هرروز پست بگذارد نتیجه اش می شود اینکه برای تکمیل شدن اطلاعات پستش به جای اینکه بشیند و تایپ کند به صد جا لینک می دهد. اگر دوست داشتید لینک ها را برای اطلاعات جامع تر بخوانید .

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Cherry blossem

از تداکس چه یاد گرفتم ؟- قسمت اول

ویدیوهای بیست دقیقه ای تداکس تهران را خیلی دوست دارم . تصویر بالا مربوط به سه سخنرانی ایست که تازه دیده ام .(اگر روی عنوان قرمز هر ویدیو کلیک کنید ،شمارا به صفحه ی سایت تداکس برای دیدن ویدیو و اطلاعات کامل سخنران می بره)

چگونه خودمان را هنگام بیماری فریب می دهیم ؟| کیارش ارامش |متخصص پزشک اجتماعی و اخلاق پزشکی

سخنران متخصص پزشکی اجتماعیه که در این تخصص به جای اینکه به درمان بیماری ها در یک شخص پرداخته بشه به درمان و ریشه ی بیماری در سطح جامعه میپردازه و در قسمت اخلاق پزشکی هم ابعاد مختلف حرفه ای گری در پزشکی بررسی میشه . با این مقدمه درباره ی سخنران، این سخنرانی در کل این رو بیان میکنه که انسان ها پتانسیل فراوانی دارن که در لحظاتی که ترسیدن ، نگرانن و احساس ناتوانی می کنن تصمیماتی بگیرن که درحالت معمول نمی گیرن . سخنران مثال هایی مختلفی از بیمارهایی که دیده میزنه از بیماری که برای سرطان به هند میره تا یه راهب هندی درمانش کنه میگه و بعد اصطلاح «ذهن الگو ساز» رو استفاده می کنه و می گه ذهن انسان ها براساس دم دستی ترین اطلاعاتی که توش ذخیره شده تصمیم میگیره و در مواقعی که فشار روشه به سمت اطلاعاتی میره که دوست داره ببینه یا بشنوه و مثال میزنه که پزشک ها به خانواده ای گفتن که برای جلوگیری از پیشروی بیماری باید پای پسر کوچیکشون قطع بشه ولی خانواده با شنیدن اینکه جای دیگه ای با یه درمان عجیب این مشکل حل میشه از درمان پزشک ها منصرف شدن و وقتی برای درمان برگشتن دیگه بیماری به شدت پیشرفت کرده بوده ، در نهایت روش هایی رو میگه که چطور درصورتی که شرایط سختی (مثل بیماری سختی که یکی از عزیزانمون دچار شدن)برامون پیش میاد ،تصمیمات درست و منطقی بگیریم وسمت راه های اشتباه و کلاه بردار ها نریم .یک بار دیدن این ویدیو ضرری نداره !


خواستم ، شد | لیلی گلستان | مترجم

لیلی گلستان از سختی های زندگیش می گه از اینکه چطور ذره ذره پیشرفت کرده و چه سختی هایی توی این راه کشیده .تکه ای از متن سخنرانی اش را که دوست داشتم ، اینجا مینویسم :


من جوان‌ها را می‌بینم که این‌قدر ناامید و مأیوس هستند، هیچی را حل نمی‌کنند و فقط غر می‌زنند…

این غر عادت ما شده. عادت بسیار بسیار بدی هست. حلش کنید.

غیر از مرض و مرگ، همه‌چی قابل حل است.

من از تلاش‌هایم، موفقیت‌هایم، مبارزاتم برای‌تان گفتم. اما از رنج‌ها و اندوهی که همیشه داشتم، برای‌تان نگفتم.

رنج با ما عجین است. درد با ما عجین است. ما باید صبوری کنیم و همه‌ی این‌ها را تحمل کنیم.

ما نباید از زندگی طلبکار باشیم.

ما به زندگی بدهکاریم.

زندگی، هدیه‌ای است که به ما داده شده و ما باید از آن نگهداری کنیم و به آن بیافزاییم.

من وقتی پشت سرم را نگاه می‌کنم، می‌بینم که خیلی از زندگی‌ام راضی‌ام.

سعی کردم، زحمت کشیدم، مبارزه کردم، پدرم در آمد واقعا …

ولی، سرم را بالا می‌کنم و می‌بینم که همه‌چی خوب بود. خدا را شکر.

خواستم، شد.


داستان هایی در پس ایران |گیلدا گازر|کارشناس علوم سیاسی و دکترای حقوق

این سخنرانی را هم خیلی دوست داشتم . "گیلدا گازر" در خانواده‌ای ایرانی، در "پیدمونت"، شهری کوچک در شمال "ایالت کالفیرنیا" به دنیا آمده؛ با وجود آن‌که گیلدا در ایالات متحده بزرگ شده، اما از سنین پایین به فرهنگ ایرانی علاقه‌مند بوده و خط و زبان و موسیقی ایرانی را یاد گرفته .سخنرانی گیلدا اینطوری شروع شد : موی وزی ،ابروی پیوسته و چشمای خمار ...چیزایی که تعریف شده ، زن ایرانی توی هنر و تاریخ ایران ...و هر دختر سیزده ساله ی ایرانی براش عادیه ، مثل خودم .ولی توی شهر کوچیک شمال کالیفرنیایی که توش بزرگ شدم عادی نبود ...

شروع جالبی بود ،گیدا از داستان پشت عکس هایی که در سفرهایش می گوید ، چیزهای مختلفی که انتظار داشته در ایران ببیند و ندیده و چیزهایی که انتظار نداشته ببیند و دیده ...

 یک تکه از سخنرانی اش را خیلی دوست داشتم :

می خواستم بیام ایران ، توی جایی باشم ، بین کسایی باشم که بقیه هم مثل من حرف دلشون رو میزنن .اینجا جاییه که باید بخندید ، چون خودتون بهتر از من می دونید که ایرانی ها حرف دلشون رو "اصلا"نمی زنن و حتی حرف هایی که بزنن منظورشون اصلا مشخص نیست .به این میگن «تعارف». لغت «مچکرم» هم یعنی مرسی ، هم یعنی بله ، هم یعنی نه !

 

این یکی از سخنرانی های  واقعا دوست داشتنی ای بود که دیدم . فرهنگ «تعارف» که اصلا نمی پسندمش رو از نگاه یه ایرانی که خارج از ایران بزرگ شده بررسی می کنه و اتفاقات متفاوت و جالب دیگه ای که توی ایران و در برخوردش با ایرانی ها براش افتاده رو تعریف می کنه .

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Cherry blossem

کتابت را جا بگذار !

کتابی به دستم رسید که راه درازی را امده بود تا به دست من رسیده بود، صفحه ی اولش به انگلیسی و فارسی نوشته بود: خواننده ی عزیز اگر دوست داری این کتاب را بخوانی ، ان را با خود ببر و بعد از تمام شدنش ،اسم، تاریخ و محل تمام کردن کتاب را در صفحه ی اول بنویس و جای دیگری رهایش کن ...

کتاب تهران را گشته بود و سر از ترکیه در اورده بود و بعد هم در چند کافه رها شده بود و بعد دریک بیمارستان و بعد ساحل و ... نهایتا به دست من رسیده بود . جلدش کمی سیاه و کثیف شده بود...برای من راستش این گشت و گذارهای کتاب از خود محتوای درونش جالب تر شده بود .



کتاب در گردش (به انگلیسی: BookCrossing) در واقع به معنای رها کردن کتاب در مکان‌های عمومی است تا به وسیلهٔ اشخاص دیگر برداشته شود و بعد از خوانده شدن بار دیگر در مکانی عمومی رها شود تا دیگر افراد نیز از آن کتاب بهره مند شوند. این واژه برگرفته شده از نام یک باشگاه کتاب خوانی مجازی به نام bookcrossing.com می‌باشد که جهت تشویق مردم به کتابخوانی و با شعار تمام دنیا را یک کتابخانه کنید تأسیس شده‌است.


راستش من وقتی کم سن و سال تربودم روی کتاب هایم حساسیت خاصی داشتم. با زاویه 45 درجه بازشان میکردم و ... . در قرض دادن کتاب هایم هم خسیس بودم . یعنی به گیرنده اعتماد نداشتم که مثل من مراقب ان کتاب باشد . (توضیح بیشتر : الان دیگر این عادت را ندارم !)

همین میشد که وقتی کتابی دست به دست می شد به من می رسید دیگر از کتابخانه ی من ان ور تر نمی رفت . یک بار یکی از کسانی که کتابی به من قرض داده بود تا دست به دست شود گفت : کتابخونه ی توهم که مثه سد می مونه ، هرچی رفت اونجا دیگه تکون نمی خوره . کتاب باید دست به دست بچرخه . جریان داشته باشه تا سهم خودش رو ادا کرده باشه. جالب این که این ادم یکی از کتابخوان ترین ادم هایی بود که دیده بودم ولی سر جمع دو سه تا کتاب بیشتر توی قفسه اش نداشت . قرض میگرفت و قرض می داد . علاقه ای به کلکسیون سازی نداشت . جرقه تغییر فکر من هم همان جا خورد و حالا طرح کتاب در گردش دقیقا همان مفهومی را پشت سرش دارد که ان روز ان یک نفر به من گفت .


وقتی کتابی را که از آن خوشش آمده بود، تمام کرد، نفس عمیقی کشید، با حسی خوشایند، کتاب را گذاشت روی نیمکت. بلند شد و راه افتاد. چند قدمی که دور شد برگشت و با لبخند نگاهی به کتاب انداخت. کتاب روی نیمکت، انتظار مخاطب جدیدی را می‌کشید..

 کتابی روی نیمکت پارک، روی صندلی انتظار بانک، روی صندلی‌های یک مرکز رخت‌شویی، روی صندلی‌های مترو یا اتوبوس درون‌شهری، کنار باجه‌ی تلفن همگانی، حتا بین چیپس و بیسکوئیت‌های یک سوپرمارکت! کتابی که قبلا کسی آن را خوانده و تصمیم گرفته به خواننده‌ی ناشناس دیگری هدیه بدهد. رمان، شعر، داستان‌های کوتاه، مجموعه‌ی یادداشت یا هر کتاب دیگری...

 جا گذاشتن کتاب در مکان‌های عمومی رفتاری است که اکنون در ایتالیا و فرانسه هم رو به فزونی گذاشته. کسی که کتابش را در مکانی عمومی رها می‌کند، هویت خود را آشکار نمی‌‌کند و ادعایی هم بابت قیمت کتاب ندارد، اما یک درخواست از خواننده یا خوانندگان احتمالی بعدی دارد:‌ «شما نیز بعد از خواندن کتاب، آن را در محلی مشابه قرار دهید تا دیگران هم بتوانند از این اثر استفاده کنند.» «رول هورنباکر» نخستین کسی بود که این حرکت را انجام داد. او یک فروشنده‌ی رایانه در ایالت میسوری آمریکا بود و نام این رفتار را Book Crossing گذاشت یعنی «کتاب‌ در گردش». در فرانسه کتاب‌های در حال گردش از ده‌هزار جلد فراتر رفته است. این رفتار جدید را می‌شود به نوعی «کمپین کتاب‌خوانی» یا «کمپین به اشتراک گذاشتن کتاب» در نظر گرفت؛ کمپینی که می‌تواند به مثابه‌ی یک پروژه‌ی فرهنگی قابل تامل باشد.
منبع :روزنامه حریت؛ چاپ ترکیه

فرایند اجرای این طرح این است که روی جلد کتاب برچسبی با این محتوا چسبانده می شود که ؛

«طرح کتاب در گردش؛ سلام، این کتاب گم نشده بلکه به این شهر هدیه شده است. اگر دوست ندارید آن را مطالعه کنید لطفا دست نزنید، اما اگر به این کتاب علاقه دارید بردارید و بخوانید. لطفا زمان و مکان دریافت این کتاب را در صفحه های اول کتاب بنویسید و پس از مطالعه، شما نیز آن را در مکان عمومی دیگری بگذارید.»
فرد کتابخوان در مرحله بعدی کتاب خود را یک مکان عمومی پرتردد نظیر محوطه دانشگاه، کافه، سینما، مترو، ترمینال، فرودگاه، مراکز درمانی، پاساژ، رستوران، پارک و حتی نیمکت های پیاده رو رها می کند تا نفر بعدی بیاید و این کتاب را پیدا کند .

تجربه کوچولو : حواسمان باشد اگر در شهری بارانی زندگی می کنم یا روزی بارانیست ، کتاب را بی پناه توی پارک رها نکنیم و حوادثی از این قبیل!

+ دوست دارم من هم کتابی بخرم و این کار رو باهاش بکنم .
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
Cherry blossem

دست هایی که برای گفتن ، حرف دارند ...

کاش گوش ها هم در داشتند . کاش می شد گوش ها را هم مثل چشم ها بست . اگر روزی وسیله ای بیاید که این ارزو مرا محقق کند و قیمتش مناسب باشد مطمئنا یکی از خریدارهایش منم .

ارزو می کنم کاش می شد موقع حرف های خاله زنکی و  صحبت پشت سر این و ان که می رسد گوش هایم را ببندم و راحت مشغول کار خودم بشوم .

کاش موقعی که دارم کتاب میخوانم و دلم ارامش میخواهد میشد گوش هایم راببندم .

کاش وقتی صدای اژیر دزدگیرخانه همسایه ،منطقه را برداشته گوش هایم را می بستم .

کاش وقتی ساعت سه شب راننده ی فلان ماشین اهنگش را بلند کرده و در خیابانمان ویراژ می دهد گوش هایم را می بستم .

کاش موقعی که مشغول فکر کردن به طرح داستانم هستم ، گوش هایم را می بستم تا راحت تمرکز کنم

کاش فقط وقتی لازمشان داشتم بازشان میکردم.

این طور مواقع اگر حال و حوصله و وقت حرف زدن داشته باشم مجبورم بحث را بکشانم به سمتی دیگر یا هنذفری ام را توی گوشم فرو کنم و سیمش را بدون اینکه به جای وصل باشد بگذارم توی جیبم و خودم را بزنم به گوش ندادن !

ولی با دیدن سریال  switch at birthفکر کردم که ناشنواهایی که اصلا نمی شنوند چه ؟ اول فکر کردم خوش به حالشان ولی بعد به خودم لرزیدم . راستش منبع بسیاری از اطلاعاتی که روزانه وارد مغزم میشوند از طریق شنیدن است حالا اگر این منبع حذف بشود ...

فکرش هم ناراحت کننده است . اما ناشنوا ها چه ؟ با دیدن سریال به یادگیری زبان اشاره علاقه مند شدم . اینکه چطور می شود با پنج انگشت هر دست این همه کلمه را تصویر کرد و جمله ساخت و زمان گذشته و حال و اینده را تصویر کرد هم در جای خودش جالب است ولی جالب تر اینکه هرچه در گوگل گشتم ، یک راهنمای منطقی و قابل استفاده برای یادگیری زبان اشاره فارسی پیدا نکردم درحالی که کلی سایت و برنامه و راهنما و کتاب و فیلم و انیمیشن و کارتون برایASL یا AMERICAN SIGN LANGUAGE پیدا می شد .

یکی از سکانس های این سریال مربوط میشود به اینکه یکی از دانش اموزهای ناشنوا را بدون همراه به بیمارستان می برند. دکتر و پرستار ها هیچ کدام نتوانسته بودند منظور دختر بیمار بیچاره را بفهمند و هیچ مددکاری هم مسلط به زبان اشاره در بیمارستان نبود . نتیجه اینکه بیماری تصادفی به حال خودش رها شده بود تا شاید یکی از بستگانش سر برسند و برای دکترها ترجمه کنند که مشکل چیست و کجای بدنش درد می کند .

با دیدن این سکانس با خودم فکر کردم اگر روزی من پزشک شدم و بیمار ناشنوایی داشتم ، ان وقت باید همینطور رها شود ؟

برای یادگیری زبان اشاره مصمم تر شدم . دنبال کلاس حضوری گشتم ولی کسی خبرنداشت. اصلا چنین چیزی اینجا وجود ندارد .

فکر کردم که معلم های مدرسه ی استثنایی باید حتما بلد باشند پس به یک مدرسه ی استثنایی ابتدایی رفتم . شنیدم مدیر مدرسه خودش در تهران رشته ناشنوایان خوانده ، خوشحال بودم که کسی را برای راهنمایی پیدا کرده ام . توی دفتر نشستم و گفتم برای چه امده ام . خانم مدیر گفت : بله من رشتم ناشنوایان بوده . اتفاقا یه کتاب بزرگ هست که موقع دانشجویی منبع درسی ما بود . زبان اشاره هم توش بود .

گقتم : یعنی شما الان نمی تونید به من یاد بدید؟ میتونم با دانش اموزاتون بیام سرکلاس اگه جداگونه براتون سخته.

 خانم مدیر خودکارش را گذاشت و گفت: ببینید ما اصلا اینجا به بچه ها زبان اشاره یاد نمیدیم . اینجا فقط با بچه ها لبخونی کار میکنیم . برای زبان اشاره هم همون کتابه که گفتم خوب بود . یه کتابی بود با جلد زرد رنگ اسم و نویسنده اش یادم نمیاد الان . ولی توی تهران ،طرفای انقلاب پیدا میشه .

توی دلم گفتم : سرتان سلامت . نه اسم کتاب را میدانید نه نویسنده ، رنگ جلد کتابی که Nسال پیش چاپ میشده برای نشانه دادن کافیست ؟ان هم کتابی که فقط توی تهران پیدا می شود . خواستم خداحافظی کنم و بیرون بیایم که معلم یکی از کلاس ها را دیدم . سلام و احوال کردم و گفتم برای چه امده ام . به جای جواب سوالم درباره ی زبان اشاره ، گفت که چقدر دوست داشته پزشک شود ولی سر از دبستان استثنایی دراورده و بعد پرسید که یادگرفتن این زبان برایم امتیازی دارد یا مثلا مزیت شغلی ای(از نظر مالی و حقوق) محسوب میشود که دنبال یادگرفتنش امده ام یانه؟... اخر سر هم گفت که زبان اشاره را فقط برای مسابقه ی سرود ممکن است تمرین کنند . یعنی مثلا یک سرود پخش می شود و بچه ها با علایم نشانه چیزی که شنیده میشود را با دست هایشان نشان میدهند . این هم درصورتی که یک مربی از فلان جا بیاید و برنامه درست بشود و جشنواره ی سرود هم در ان سال برگزار بشود .تازه زبان اشاره در اینجا ،نشانه های خاصی نداردو بچه ها هر جوری که بتوانند منظورشان را یک طوری به بقیه می رسانند .

با خودم فکر کردم یعنی تمرین سرود از ارتباط برقرار کردن روزانه ی بچه ها مهم تر است ؟

خلاصه اینکه یاد گرفتن زبان اشاره برای من جور نشد ، ولی هنوز فکر می کنم اگر روزی به بیماری بر بخورم که ناشنوا باشد و لبخوانی (که همه درک می کنند چقدر برای یک ناشنوا سخت است)هم برایش مشکل باشد ، دقیقا باید چکار کنم ؟


لینک خبر:به رسمیت نشناختن زبان اشاره ایرانی بزرگترین مشکل ناشنوایان/ چگونه با یک ناشنوا ارتباط برقرار کنیم؟

+حیف که زبان اشاره ی فارسی و امریکایی فرق می کنند وگرنه منابع امریکایی برای یادگیری فوق العاده ان

+همه ی فیلم و سریال های چینی ای که دیده ام زیرنویس چینی هم داشته اند . چرا ؟ چون ناشنواها هم دوست دارند مکالمه ی شخصیت های فیلم و سریال ها را بفهمند .  اما واقعا محتوای تلویزیون ما تا به حال زیرنویس فارسی برای برنامه های فارسی داشته ؟ سرو ته برنامه ی ناشنواها توی اخبار ناشنوایان جمع میشود .

+ قدر دان نعمت شنوایی مان باشیم:)


سریال switched at birth  هم یک سریال اجتماعی - خانوادگی امریکاییست که خلاصه اش می شود اینکه ، دو دختر جوان در روز تولدشان در بیمارستان باهم عوض میشوند . دختر بور و موقرمز خانواده ی پولدار در خانواده ای ایتالیایی تبار و مو مشکی بزرگ می شود و دختر مو مشکی خانواده ی فقیر در خانه ی پولدارها لای پر قو بزرگ میشود . دختر موقرمز به علت فقر خانواده ای که دران بزرگ شده ، درکودکی دچار بیماری مننژِت میشود و شنوایی اش را از دست می دهد ، داستان سریال از جایی شروع می شود که بعد از تقریبا هجده سال حالا خانواده ها فهمیده اند که دختر هایشان باهم عوض شده اند و بر سر اینکه چطور در کنارهم زندگی کنند مشکل پیش می اید .

سریال مشکلات ناشنواها ، دانش اموزان شنوا ، خانواده ی کودکی با سندرم داون و .. رو نشان می دهد . سریال جذاب و تقریبا تینیجری ای است با چاشنی بیان مشکلات اجتماعی جامعه که اگر حال حوصله داشتید دیدنش را پیشنهاد می کنم .

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Cherry blossem

بیانات یک عدد شیفته ی اموزش دیجیتال !


1

وقتی که تکنولوژی پیشرفت می کند و یک روش جدید برای انجام کاری پیدا می شود مردم با رنج سنی های متفاوت ، هرکدام یک جور به قضیه نگاه می کنند . پیر ها تقریبا یقین دارند که این روش برای انجام ان کار اشتباست و اغلب حاضر به امتحان کردن ان نمی شوند. میان سالها فکر میکنند یک تب زودگذر است که به زودی به حالت اول برمی گردد . جوان تر ها سعی می کنند تا جایی که می توانند خودشان را همرنگ کنند . نوجوان ها روش جدید را امتحان میکنند و اغلب بع از مقایسه با روش قدیمی همان روش جدید را به خاطر اسان تر بودنش، برای انجام ان کار در نظر می گیرند . اما بچه ها ... برای بچه ها و محیطی که در ان بزرگ می شوند این روش جدید از اول ملاک میشود به چیزی غیر از این روش جدید نمی توانند فکر کنند .با همین ذهنیت بزرگ می شوند و مراحل رشد را طی می کنند . این یک چرخه ی همیشگیست .

اموزش دیجیتال هم راهی برای یادگیریست که این چند سال اخیر در ایران رایج شده .اولین باری که به یادگیری دیجیتال برخورد کردم خانه ی دایی جان بود . ویدیوی کلاس درس یکی از اساتید دانشگاه YALEرا دانلود کرده بود و توی تلویزیون می دید . حتی فکر این که من توی خانه ام بشینم و راحت بدون نگرانی از رفت و امد و وقت تلف شدن ، کلاس درس یک استاد را از فلان نقطه ی زمین توی خانه ام داشته باشم عالی بود !

2

گروه اموزشی آلا را یک دوست خوب به من معرفی کرد . آلا را یک عده از فارغ التحصیلان دانشگاه شریف راه انداخته اند . سال های اول ، کلاس درس دبیرستان خصوصی صنعتی شریف را ضبط می کردند و به رایگان روی اینترنت می گذاشتند تا هر کس لازم داشت از ان استفاده کند .من توی مدرسه گوش میدادم و درسم را میخواندم و هرجا که معلم ها کم کاری می کردند یا خوب متوجه نشده بودم فیلم کلاس درس شریف را دانلود می کردم و می دیدم و مطالب برایم جا می افتاد . دبیرهای شریف از نظر کنکوری خیلی بهتر از دبیرهای من بودند ، این شد که سال کنکور ویدیو های کلاس درس دبیرستان شریف کلاس کنکور خصوصی من شد . الارفته رفته پیشرفته تر شد . همایش ضبط کرد و مطالب صفرتاصد و ...

اینکه الا هم جز مافیای کنکور حساب می شود یانه ، اینکه الا از طریق معرفی بچه ها به هم و دبیرهای عالی و سیستم رایگانش مشهور شد ، اینکه بعدها همایش هایش را با مقداری خیلی کمتر از چیزی که بقیه ی معلم های حضوری می گرفتند  برای فروش گذاشت کار درستی است یانه را قضاوت نمی کنم ولی می دانم الا در سال های دبیرستان به من کمک بزرگی کرد و بخشی از قبولی ام را مدیون دبیرهای مجازی الا هستم که هیچکدامشان را تا به حال از نزدیک ندیده ام .

طعم اموزش مجازی از همانجا زیر زبانم خوش امد ، وقتی همکلاسی هایم باید نصف روز در راه رفتن به مرکزاستان توی ماشین وقت تلف می کردند تا سر کلاس فلان استاد بروند ، من لپ تاپم را روشن می کردم و همان جلسه را دانلود می کردم و هر زمان از شبانه روز که فرصتش را پیدا میکردم با خیال راحت و با تمرکز می نشستم و فیلم را می دیدم و مطالب را مرور می کردم .

حالا که دبیرستان تمام شده ، فرادرس جای الا را برای من گرفته . اگر مهارتی را بخواهم یاد بگیرم و فیلم اموزشی ان در فرا درس یا یوتیوب پیدا شود بسی خوشحال می شوم . شاید راحت طلبی من باشد ولی وقتی هزینه (مالی و زمانی ) رفت و امد و لباس پوشیدن و گپ زدن با همکلاسی و حواسپرتی های دیگر را حساب می کنم می بینم که دیدن یک اموزش دیجیتال به همه ی این ها می ارزد . تنها مشکلی که گاهی اوقات سر و کله اش پیدا می شود حذف بخش مهم سوال و جواب در اموزش دیجیتال است . در اموزش دیجیتال معلم فرستنده ی اطلاعات محض است از پشت صفحه ی نمایش و من فراگیر ، شنونده ی محض از این سوی صفحه ی نمایش . اگر استاد مطلعی کنار فراگیر باشد که سوالاتش را جواب بدهد این فرایند یادگیری تکمیل می شود ولی اگر نباشد حدس میزنم فراگیر درمانده باید ان قدر اشتباه کند تا از روش ازمون و خطا خودش جوابش را پیدا کند.

سرویس های اموزش انلاین روزبه روز بیشتر می شوند . الا ، فرادرس و مکتبستان در ایران و اپلیکیشنی مثل COURSARA که کورس ها درسی  مختلف از دانشگاه های سراسر دنیا برگزار می کند انتخاب های خوبی برای یادگیری هستند .COURSARA در واقع منبع کورس های انلاین دانشگاه های سرتاسر دنیاست که اگر در جایی باشید که کشورتان تحریم علمی (!) نشده باشد ، به شما مدرک شرکت در دوره را هم می دهد . این دوره ها یک کلاس درس کاملند . شما درس استاد رو گوش می کنید . تمرین هایش را هر هفته حل می کنید و برایش می فرستید . سوالهایتان را به صورت انلاین می پرسید و جوابش را می گیرید و درنهایت با دادن ازمون فاینال و کسب نمره حدو نصاب مدرک شرکت در دوره برایتان ارسال می شود . روی هم رفته چیز خوبی برای تنبل های مثل من حساب می شود.


3

اینکه اموزش دیجیتال خوب است یا بد برمی گردد به ذهنیت شما و میزان استفاده ی شما از ان . من کلاس کنکور هایم را دیجیتال دیده ام . با HTML  و فوتوشاپ از طریق فرادرس اشنا شدم . کورس قلب را از دانشگاه جان هاپکینز در کورسرا دیدم . حالا هم المانی را از کلاس درس منتشر شده در فرادرس یاد میگیرم و حتی دروس پایه علوم پزشکی را هم با فیلم های فرادرس می بینم .

این روزها اموزش و یادگرفتن ابعاد بزرگتری از کاغذ و دفتر را در برگرفته و به نظرم صرف خواندن کتاب و نشستن پای درس اساتید دانشگاه دیتای کافی در اختیار ادم نمی گذارد .

شاید در تاریخ روزهایی بوده که اموزش برای همه امکان پذیر نبوده و خاص طبق اشراف بوده و بقیه نمی توانستند اموزش ببینند .حتی کسانی که اموزش می دیدند هم صبح ها کلاس درس و جای استاد را جارو می زدند و عصرها برای شنیدن درسهایش ان جا مینشستند . همین شاگردها بودند که ترس از دست دادن جایشان را داشتند چون استاد هر لحظه میتوانست درس دادن به ان ها را متوقف کند. پس باید همش برای درس پس دادن حاضر می بودند . این روزها هرکسی میتواند با ترفندی در هر جایگاهی بنشیند و منع قانونی ای وجود ندارد و به قول محمد رضا شعبانعلی :

این خوشحال کننده است که هر کسی میتواند معلم شود .

این نگران کننده است که هر کسی میتواند معلم شود.


این خوشحال کننده است که هر کسی میتواند پزشک شود .

 این نگران کننده است که هر کسی می تواند پزشک شود .


این خوشحال کننده است که هرکسی می تواند وکیل شود .

 این نگران کننده است که هر کسی می تواند وکیل شود .


و هزار چیز دیگر شبیه این که می شود اینجا ردیف کرد. انتخاب اینکه چه کسی روی صندلی کنار شما می نشیند برای یادگرفتن با شما نیست . اینکه چه کسی سر کلاس بیاید و به شما درس بدهد هم تا حدودی دست شما نیست . اما اینکه منبع اطلاعات تکمیلی و افزایش دیتای ذهنی تان را خودتان انتخاب کنید دست شماست .

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Cherry blossem

اگر اسمتان چیز دیگری بود ، ممکن بود زندگیتان جور دیگری میشد؟

تقریبا محال است فلسفه دوست داشته باشید و بین چند ادم مطلع حرف از علاقه تان زده باشید و کتاب دنیای سوفی را به شما معرفی نکرده باشند .

دنیای سوفی را اولین بار به پیشنهاد دایی جان ،کلاس چهارم دبستان (!)خواندم . در عین داشتن مطلب گول زنک ساده ی زندگی روزمره ی دختر شانزده ساله داستان ،  به نامه های البرتو و سوفی که می رسیدم همه چیز پیچیده می شد . اعتراف به اینکه فهمیدن این کتاب مشکل است برایم سخت بود . با اینکه متن کامل نامه های بلند و توضیحاتش را کاملا نمی فهمیدم ولی سوال هایی کوتاهی که البرتو از سوفی می پرسید ذهن من راهم درگیر کرده بود .

تو کیستی ؟

جهان چگونه به وجود امد ؟


کتاب را یک دور با همان فهم ناقص خواندم و کنار گذاشتم . سال دوم راهنمایی نیم نگاهی به کتاب انداختم اما بازهم بخاطر ذهنیت سختی که داشتم کامل کتاب را نخواندم .  اول دبیرستان که رسیدم دبیر دین و زندگی مان، در اصل دبیر فلسفه ی انسانی ها بود .اولین امتحانی که به عنوان یک دانش اموز سمپادی می دادیم ، دین و زندگی بود و قاعدتا اولین امتحانی که بچه زرنگ ها باید در ان خودی نشان می دادند.ورقه ی امتحان برگه ی دست نویسی بود با خط درشت و ناموزون با ده سوال تشریحی که اگرده ساعت وقت هم برای نوشتنش وقت صرف شده بود بازهم به نظر می رسید دبیر گرامی ان را لحظه ی اخر موقعی که داشته از خانه برای امدن به مدرسه بیرون میزده یک دستش به لنگه کفش و دیگری به خودکار ، طرح کرده . جواب سوال اول ورقه یادم نمی امد. الان دقیق سوال را یادم نمی اید ولی چیزی بود شبیه : ما درچگونه جهانی زندگی می کنیم؟

متن کتاب یادم نمی امد ولی مثال خرگوش ِکتاب دنیای سوفی یادم بود . ورقه را برگرداندم و نوشتم : جواب سوال یک و هرچه از دنیای سوفی یاد گرفته بودم نوشتم . خالی گذاشتن سوال در مرام من نبود . در بدترین حالت ماجرا معلم روی نوشته هایم با خودکار خط می کشید و به ان سوال نمره نمی داد . نمره ها که امد من کامل شده بودم و یکی دیگر از دخترهای کلاس .زیر نمره ی ده از ده دقیقا با خودکار قرمز نوشته شده بود : ده شدی با اینکه کتاب درسی میگه ده نیستی !کتاب درسی بخوان ، بچه جان!

دقیقا همین جمله ها و همین کلمات را نوشته بود .چشم هایم درشت شده بود . راستش انتظار نمره گرفتن از ان سوال را نداشتم، صرفا نوشته بودم که جلوی سوال خالی نباشد . جلوی سوال را خالی گذاشتن یک جورهایی برایم کسر شان بود .

اخر کلاس معلم برگشت و پرسید : چه کتابایی میخونی ؟

جوابش را دادم .مطمئن بودم به خاطر جوابی که در ورقه داده بودم می پرسید. از رمان و ادبیات و شعر و .. گفتم . درباره ی اینکه چطور کتاب دنیای سوفی راخوانده ام برایش گفتم . گفت خواندن دنیای سوفی در ان سن بدون پیش زمینه سخت است . پیشنهاد داد اگر خیلی دوست دارم درباره ی فلسفه بدانم کتاب های فلسفه ی درسی انسانی ها را بخوانم. جالب بود، قبول کردم . جلسه ی بعد کتاب درب و داغان تقریبا بدون جلدی با برگ های زرد توی دستم گذاشت. تا ان روز کتابی اینقدر مصیب زده ندیده بودم.خودم عادت داشتم کتابهایم را 45 درجه باز کنم . جلدشان بگیرم . خوش خط در کتابهایم بنویسم و... . دیدن ان کتاب چیزی کمتر از شوک برایم نبود. کتاب را با صورت نیمه جمع شده گرفتم و توی کیفم گذاشتم . حجمش زیاد نبود . خانه که رسیدم بین تمام تکالیف کتاب فلسفه بیرون افتاد . کتاب را برداشتم و خواندم و جلو رفتم. چند روز بعد، کلاس دینی که تمام شد و زنگ خورد کتاب را که  تمام کرده بودم ،بردم و پس دادم و سوالاتی که برایم پیش امده بود راپرسیدم و جوابشان را گرفتم . کتاب بعدی را از معلم گرفتم تا بخوانم .

دبیر دین و زندگی مان به طرز عجیبی رفتار خاصی داشت و همه ی دانش اموزان دوستش داشتند . جاذبه ی خاصی داشت . دنیای سوفی را همان سال دوباره خواندم .

نیمه های سال دبیر دینی مان گفت میخواهد ده جلسه کلاس رایگان اشنایی با فلسفه در شیفت مخالف مدرسه برای دانش اموزها بگذارد. راستش مدرسه ما اصلا رشته ی انسانی نداشت . قصد هیچ کداممان هم انسانی رفتن نبود ولی اولین جلسه از نود نفری که ورودی ما بود حدود هفتاد نفر برای کلاس امده بودند . سال بالایی ها هم بودند . جای نشستن توی کلاس نبود و معلم سرپا می ایستاد تا دوسه تا از بچه ها روی میز و صندلی اش بشینند . این استقبال کاملا برای فلسفه نبود . بچه ها دبیر را به طرز عجیبی دوست داشتند ، بعضی ها فقط برای دیدنش می امدند کلاس و حوصله ی فلسفه و این چیزها را نداشتند . هر چه بود دستشان درد نکند ! هرچه سوال داشتیم پرسیدیم و علامت سوال هایمان رفع شد . سال بالایی که شدیم دبیر فلسفه دان عزیزمان با دبیر کنکوری عوض شد ولی ارتباطمان با ان دبیر قطع نشد .


و اما دنیای سوفی؛

کتابیست از یوستین گردر ، نویسنده ی نوروژِی که با سبک داستان درباره ی تاریخ فلسفه توضیح داده . یوستین گردر استاد فلسفه بود وسال های در برگن تدریس کرده .نویسنده بیشتر دنبال راحت الحلقومی بوده که فلسفه را در حلق دانشجوهایش بریزد و هدفش از نوشتن هم همین بوده .برای همین هم یک بچه ی کلاس چهارمی توانست ششصدو هشت صفحه را تحمل کند و یک دور کتاب را بخواند و چند سال بعد هم نمره ی کامل دینی (که چقدر برایم ارزش داشت !) بگیرد .

ماجرای کتاب حول زندگی دختری در استانه ی پانزده سالگی میگذرد که در خارج از شهر در خانه ای زندگی می کند و یک روز با چک کردن صندوق پستی می بیند که این بار برای خودش نامه ای امده ...

فصول کتاب به شکل زیرند:


  • سقراط – هرکس که بداند که نداند از همه داناتر است
  • افلاطون – آرزوی بازگشت به قلمرو روح
  • ارسطو – سازمان‌دهنده‌ای موشکاف که می‌خواست مفاهیم ما را روشن کند
  • قرون وسطا – فرق است میان راه را تا نیمه رفتن با راه را خطا رفتن
  • اسپینوزا – خدا خیمه‌شب‌باز نیست
  • هگل – آنچه عقلی است ماندنی است
  • مارکس – شبحی بر اروپا سایه افکنده
  • داروین – کشتی حامل ژن بر پهنه زندگی
  • فروید – تمایلات زشت و خودخواهانه‌ای در او پدید آمده بود
  • انفجار بزرگ – ما نیز ذراتی از ستارگانی 
کتاب برای اشنایان به فلسفه درحد یک جمع بندی کلیست اما برای تازه کارها شروع خیلی خوب محسوب می شود .
کتابهای دین و زندگی دبیرستان بخشی دارند به شکل پیش درامد با سوال هایی مشابه سوالاتی که در دنیای سوفی پرسیده می شود :
من کیستم؟
ما درچگونه جهانی زندگی می کنیم ؟
دنیا چگونه ایجاد شد ؟
و...
که سوالهاییست که حداقل یکبار هرکسی از خودش پرسیده ولی به خوبی دنیای سوفی از پس توضیحشان برنیامده اند . عده ای به دنبال پیدا کردن جواب سوالهایشان می روند و عده ای در همان سن و سال نوجوانی که این سوالات برایشان پیش می اید کنارش میگذارند . به نظرم نویسنده ابتکار جالبی به خرج داده . اگر شما نوجوان 15 - 16 ساله ای هستید که این سوالها برایتان پیش امده پا به پای سوفی دنبال جوابها می گردید و اگر 20 یا 30 ساله یا سن بالاترید هم اول به پانزده شانزده سالگی تان که این سوالها را داشتید برمی گردید و بعد با سوفی همراه می شوید .

اگر شما صرفا با نیت آشنایی با فلسفه این کتاب را بخوانید ممکن است در برخی از قسمت‌های آن خسته شوید. کتاب یک شروع قوی و بسیار زیبا دارد که در مورد فلسفه سقراط، افلاطون و ارسطو صحبت می‌کند. اما رفته رفته با فیلسوفان دیگری آشنا می‌شوید که مطمئنم حتی اسم آن‌ها را نشنیده‌اید. افکار و عقاید برخی از این فیلسوف‌ها ممکن است برای کسی که علاقه چندانی به فلسفه ندارد، خسته‌کننده باشد. در عین حال روایت داستان سوفی و کارهایی که می‌کند کتاب را از جنبه فلسفی خارج می‌کند و به خواننده امکان تنفس می‌دهد تا دوباره آماده یادگیری فلسفه باشد. شخصیت سوفی به عنوان یک نوجوان به خوبی به تصویر کشیده شده و هر سوالی که ممکن است به ذهن خواننده برسد را مطرح می‌کند.

در آخر کتاب هم به نام‌هایی همچون داروین، فروید، ژان پل سارتر و آلبر کامو می‌رسیم که به نظر من این قسمت از کتاب جذابیت خاصی دارد و بسیار خواندنی است. شاید به این دلیل باشد که چندین اثر از این نویسنده‌ها را مطالعه کرده‌ام و آشنایی با عقاید آن‌ها از زبان یوستین گردر کمک کند کتاب‌هایشان را بهتر درک کنم.

از کافه بوک : منبع


برای دیدن اینفوگرافیک جالب کتاب اینجا رو ببینید :(+)

بخش هایی از کتاب :

هراکلیتوس تاکید کرد که اضداد ویژگی جهان است. اگر هیچ‌گاه بیمار نشویم، نمی‌دانیم تندرستی چیست. اگر هیچ‌گاه گرسنه نشویم، از سیر شدن لذت نمی‌بریم. اگر هیچ‌گاه جنگی روی نمی‌داد، قدر صلح را نمی‌شناختیم. و اگر زمستان نباشد، بهار هم نمی‌آید. (کتاب دنیای سوفی – صفحه ۴۸)



مهمترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت غذا. اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد می میرد، خواهد گفت گرما. و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم، لابد خواهد گفت مصاحبت آدم ها. ولی هنگامی که این نیازهای اولیه برآورده شد، آیا چیزی می ماند که انسان بدان نیازمند باشد؟ فیلسوفان می گویند بلی. به عقیده آن ها آدم نمی تواند فقط دربند شکم باشد. البته همه خورد و خوراک لازم دارند. البته که همه محتاج محبت و مواظبت اند. ولی از اینها که بگذریم، یک چیز دیگر هم هست که همه لازم دارند و آن این است که بدانیم ما کیستیم و در اینجا چه می کنیم.



شاید بهتر باشد ماجرای خرگوش را به کل جهان هستی تشبیه کنیم. ما، یعنی کسانی که در اینجا زندگی می کنیم، شپش های کوچکی بین موهای خرگوش هستیم. اما فیلسوف ها سعی می کنند از بین این موهای بلند بالا بیایند و صاف زل بزنند به چشم های شعبده باز بزرگ.

سوفی متوجه حرف هایم شدی؟ منتظر ادامه موضوع باش.

سوفی احساس ضعف می کرد. متوجه شده بود؟ حتی یادش نمی آمد که موقع خواندن فرصت نفس کشیدن پیدا کرده باشد.

این نامه را چه کسی فرستاده بود؟ چه کسی؟ چه کسی؟



هرچه می‌بینی بخشی از جهان پیرامون توست، اما نحوه دیدنت بستگی دارد به عینکی که به چشم می‌زنی. (کتاب دنیای سوفی – صفحه ۳۷۷)


+ کتابی که من داشتم امانتی بود و الان در دسترسم نبود که خودم عکس بگیرم وقسمت های خوب کتاب رو پیدا کنم و اینجا یادداشت کنم پس از سایت کافه بوک این قسمت از مطالب رو گرفتم .

+یک تجربه : ترجمه ی حسین کامشاد رو من خوندم و خیلی هم خوب بود . برای کسانی که که سرشون شلوغه هم نسخه ی صوتی کتاب هست که میتونن دانلود کنن.

+ شاید خاطره ای که تعریف کردم کمی عجیب برسد اما واقعیست . معلم دینی ما «صد افرین و هزار افرین دختر گلم »نمی نوشت .  عادت داشت با لهجه و اصطلاحات جالب خودش برای هر دانش اموز زیر برگه ی نمراتش چیز خاصی مطابق شخصیت دانش اموز بنویسد . با دیدن جملاتش زیر نمراتمان گاهی اوقات میخندیدیم ، گاهی اوقات تعجب میکردیم گاهی اوقات تکه کلام میساختیم .

+جواب شما به سوالی که توی عنوان پرسیدم چیه؟

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Cherry blossem

رهبر عزیز یا روایت واقعی 1984؟

نیمی از کتاب «رهبر عزیز » رو  تا الان خوندم . بعد از هربار خوندنش، کتاب رو میبیندم و به چیزهایی که خوندم فکر می کنم و برای خودم تکرار می کنم که این ها خاطرات واقعیه و هربار بیشتر از قبل تعجب می کنم .این کتاب خاطرات شاعری کره ای به نام جانگ جین سونگ هست که بدون اینکه از ماموران نظامی باشه به بالاترین درجه ی ممکن در دربار کیم جونگ ایل رهبر کره ی شمالی رسیده و طعم زندگی و رفاهی رو چشیده که در کره ی شمالی ای که خودش توصیف میکنه رویایی بوده که مردم عادی در خواب هم نمی دیدن . این شاعر حتی در زمانی که کشور دچار قحطی بوده و مردم عادی از گرسنگی می مردن هم مجوز سفر داشته و جیره غذایی عالی و حقوق خیلی خوبی می گرفته و به خاطر استعداد عالی ای که در ادبیات داشته در اداره ای به کار گرفته میشه که وظیفه اش تولید اطلاعات ادبی برای دربار بوده .

جانگ جین سونگ اجازه دسترسی به اطلاعاتی ممنوعه ای داشته که بیرون از اتاق کارش در اداره ، خواندن و داشتن این اطلاعات حکم مرگ داشته .همه چیز زندگی اش خوب پیش می رفت تا اینکه مجله ی ممنوعه ای که به دوستش می دهد گم می شود و حالا باید برای نجات زندگی خودش و خانواده اش فرار کند ...

توصیفات فوق العاده ی این کتاب ،  زندگی و تصویر پردازی فوق العاده ای که توی کتاب هست باعث میشه خوندن این کتاب رو دوست داشته باشم ولی به شدت موقع خوندنش فضایی نزدیک به کتاب 1984 اثر جورج اورول رو حس می کنم .

ترجمه ی کتاب خیلی خوب و روانه و کتاب سه بخش داره و 20 فصل .

+مشغول نوشتن داستان بلند نیمه فانتزی ای هستم که این کتاب ایده های خوبی برای نوشتن و ایجاد گره توی داستان بهم داده .

+ بعد از تمام شدن کامل کتاب بیشتر درباره اش می نویسم .

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Cherry blossem